چهل تکه

Posted by کت بالو on January 23rd, 2005

یه چل تکه واسه ی نوشتن توی ذهنم بود. بیرون اینقده سرد و یخ زده بود که تکه پاره شد و یکی دو تکه بیشتر یادم نموند.
—-

عرض شود که در راه خودشناسی یکی دو قدم دیگه برداشتم.
اولندش من از خرید کردن بدم میاد. چرا, یه جور خرید هست که واسه اش وقت صرف می کنم…اینجوری که توی ذهنم تبیین می کنم که یه چیزی لازم دارم و بعد برای خریدن و پیدا کردن اون چیز ممکنه حتی دو سه روز هم صرف کنم. ولی اگه چیزی لازم نداشته باشم یا توی ذهنم نباشه از پرسه زدن توی مراکز خرید و مغازه ها حالم بد می شه.

دومندش از چیزهایی که خیلی بهم لذت می ده, نشستن توی یه قهوه خونه یا بار, نوشیدن چای یا قهوه یا آبجو, و کتاب یا درس خوندنه.

سومندش خونه که نامرتب باشه انگار دارند کتکم می زنند. و..راستش رو بخواین انگار معمولا دارن کتکم می زنند!!
——

دیگه این که آدم های منفی باف حالم رو بد می کنند. انگار تمام مدت داری یه تکه چرم می جوی. اولندش وقتی ازشون جدا می شی یه جورایی گیج و منگ و از زندگی ناامیدی , دومندش هیچ جوری نمی شه قورتشون بدی, سومندش مزه ی بد نخواستنی ای می دن. چهارمندش من اصلا از چرم جویدن خوشم نمیاد, فکم درد می گیره.
——

موضوع بعدی این که توی روزنومه خوندم مردای غیر ایرانی که بی اجازه ی دولت ایران زن ایرانی بگیرند, واسه شون حبس می برند. مومنت, بابا مومنت:
اولندش مگه زنهای ایرانی خوار مادر دولتن. دومندش گیریم که خوار مادر دولت باشن, مگه 18 سال به بالا عقل تو کله شون نیست, سومندش گیریم عقل تو ملاجشون نباشه, مگه مرد خارجی چه فرقی با مرد ایرونی داره, چهارمندش گیریم مرد خارجی با مرد ایرونی فرق داشته باشه, حبس میکنند که چی آخه؟ بدتر می شه که, پنجمندش, لطفا اصلا یکی به من بگه این روزنومه خبر راست چاپ کرده یا دروغ. ششمندش, از اون موقع تا حالا موندم فکری که راست یا دروغ, این قانون در قرن بیست و یکم به مغز کدوم تنابنده ای رسیده. هفتمندش تو رو جون هر کی دوست دارین این خبر رو پخش و پلا نکنین. پیش خودمون بمونه. شوهرای خارجی احتمالی از دست نرند.
هشتمندش به نظرم یه سری افسانه به قصه های فولکلور اضافه بشه. پسر چشم زاغ موبور پادشای شهر فرنگ عاشق دختر کدخدای ده ایران آباد شده بود. هفت عصای آهنی شکست و هفت کفش آهنی ساییده شد و هفت کلاه آهنی ترکید, مرد به ده ایران آباد رسید, سنت شد (!!), آب چشمه ی زندگانی رو که از هفت دریای پشت قله ی سیمرغ بلورین دهه ی فجر پیدا کرده بود, سرمه ی چشمان و کابین دختر کرد و دختر را به عقد و نکاح (انشالله دائم) خود در آورد. بعد یهو نیروی انتظامی اومد و هفت سال و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت و هفت دقیقه زندانی اش کرد تا دیگه پسر زاغ بور پادشاه شهر فرنگ(یا حالا گیریم افغانی چشم و مو سیاه) عاشق شیفته ی دختر کدخدای ده ما نشه.
بی خیال بابا. ما رو بگو که فکر کردیم زندان ایران جای سیاسی ها و وبلاگ نویس هاو بد حجاب هاست. نگو موارد ناموسی هم نافرم تو لیسته.
آدم استغفرلله استغفرلله اختیار…استغفرلله چیز.., که…استغفرلله.

البته از یه زاویه ی دیگه اگه نگاه کنی پر بی منطق نیست. توی این شهر قشنگ, هر مذکری می تونه چهار دائم و چهارصد هزار -گاسم بیشتر, بنا به قوه ی پول و ..ول آقا- به نکاح خودش در بیاره. نیازی به واردات کالا, که وطنی ش از نوع مرغوب هم هست نداریم. توی گمرک کارشناسی و ضبط می شه.
بابا ایولله.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

گزارش پزشکی کتبالو

Posted by کت بالو on January 22nd, 2005

این متن این دفعه ای یه جور گزارش پزشکی از خلاصه ی بیماری ها و آمپول خوردن های کتبالوست.چندان دلپذیر و دلپسند نیست. خلاصه که:
viewer discretion is advised!!!
:::::
به خدمتتون عرض شود که کتبالو خانم حسابی جون دوسته. عینهو جهود خون ندیده از نوک سوزن می ترسه.
از سه چهار ماه قبل باید می رفتم و دندون پر می کردم. خدا رو شکر جنس دندون هام خیلی خوبه و غیر از یکی دو تا حفره ی ناقابل مشکل دیگه ای نداره.
دو بار وقت دندونپزشکی ام رو از ترس کنسل کردم. این دفعه توی طوفان برف و بوران و یخما گفتم هر طوری شده باید این بار برم و کاررو یکسره کنم.
فکر می کنین چی شد؟ هیچی. به خانم دکترم گفتم از آمپول می ترسم, اون هم گفت بدون بی حسی کار رو شروع می کنیم. هر وقت دردت اومد بگو. بعد هم هشدار داد که یکی از حفره ها نسبتا عمیقه و معمولا بدون بی حسی اذیت می کنه.
من هم پهلوون, گفتم نه, از آمپول می ترسم. از درد نمی ترسم. شروع کن.
نشون به اون نشون که شروع کرد. چرخ…قژقژقژ…آب, پنبه, میله, لوله, هرهر, کرکر, بگو و بخند,…چرخ..قژقژ…آب, پنبه, لوله, میله,…
و….
نیم ساعت بعد کار تموم شده بود.

فقط ازم می پرسید تو که این همه راحت درد رو تحمل می کنی آخه پس واسه ی چی نمی گذاری یه کوچولو آمپول بزنیم و خیال همه مون راحت باشه.
….
ولله چه می دونم. سوال خوبیه. از آمپول می ترسم دیگه.

تا حالا دو بار به خاطر ارتدونسی دندون کشیده ام, حداقل سه چهار بار آزمایش خون داده ام(بار اول حدود شونزده سالم بود. شوک شدم و تقریبا از حال رفتم!! دکترم دوست صمیمی مون بود, به سرعت به دادم رسید. صاف بغلم کرد و خوابوند روی تخت, در جریان هوای آزاد و بعد که آروم تر شدم دوباره ازم خون گرفت), لااقل سه چهار بارآخری که واکسن زده ام رو به خوبی یادم میاد. یه بار به خاطر شکستن دست,و یه بار به خاطر جابه جایی مفصل بازو از مچ دست به همراه شکستگی آمپول مسکن بهم زده اند,(از این که عمل کنند و زنده زنده مفصل رو جا بندازن نمی ترسیدم. یه جیغ و ده دقیقه و..کار تموم شده بود). دو بار به خاطر مریضی سرم خورده ام, دو بار آمپول پنی سیلین خورده ام, دو بار به خاطر بستن و باز کردن حفره ی بینی بیهوشی با آمپول بهم داده اند, و هر ده پونزده دفعه به نتیجه رسیده ام که آمپول آنچنان وحشتناک هم نیست, و حالا هنوز از آمپول وحشت دارم.
تازه این غیر از ده پونزده باری هست که شستشوی سینوس انجام داده ام. اون از آمپول زدن هم برای من بدتر بود. دیواره ی سینوس ام یه جورایی به علت عفونت مزمن به شدت سفت و سخت شده بود و برای مرتبه ی اول شستشو دکترم تقریبا با چکش و با تمام قوا باید سعی می کرد که دیواره ی استخوانی سینوس رو از توی بینی بشکنه و کامل هم بی حس نمی شد. تازه وقتی اولین کیست بیرون کشیده شد, همه فکر کرده بودن دخترک باید از درد بیهوش بشه!!! (اونموقع چهارده سالم بود). و…جالب اینجاست که خیر. از درد نمی ترسم, تحمل درد و بیماری ام به شدت زیاده. اصلا وقتی مریض هستم کسی باور نمی کنه که مریض هستم تا وقتی که تقریبا به حال نزار بیفتم. آخرین بار وقتی باور کردن من مریضم که فشار خونم به 6 روی 2 رسیده بود. (قیافه ی دکتری که فشارم رو گرفت دیدنی بود!!).ولی از قیافه ی آمپول از شدت ترس رنگم می شه عین گچ دیوار.

مشاور روانکاو جدید بهم گفته این یه جور فوبیا است. مشاور روانکاو قبلی به مدت دو جلسه باهام اختصاصی روی ترسم از آمپول کار کرد, حتی یه ذره هم فایده نکرد!!!

تنها مرتبه ای که با شجاعت کامل رفتم که آمپول بخورم, اون باری بود که با داداش کوچولو می رفتیم که دو تاییمون رو آزمایش خون کنند. مامانم گفته بود اول تو بشین که داداشی ترسش بریزه, و باور کنین یا نه اینقدر با شجاعت نشستم اونجا که شک کردم این خودمم که اومده آزمایش بده یا دوقلومه!!!

کم کم دارم شک می کنم, نکنه یکی از دلایل این که اینقدر از بچه دار شدن فراری هستم همین باشه که می دونم در جریان بارداری و زایمان آمپول احتیاج میشه!!!
تنها چیز خوبی که دراین آمپولوفوبیا هست اینه که می تونم مطمئن باشم هرگز معتاد تزریقی نمی شم!!!

و…بله…آمپول مسئله ی مهمی در زندگی کتبالوست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

امشب با فروغ

Posted by کت بالو on January 21st, 2005

خاطرات

باز در چهره خاموش خيال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت

باز من ماندم و يك مشت هوس
باز من ماندم و يك مشت اميد
ياد آن پرتو سوزنده عشق
كه ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ريخت
در نگاهت عطش توفان بود

ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهی تشنه و ديوانه عشق

ياد آن بوسه كه هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
ياد آن خنده بيرنگ و خموش
كه سراپای وجودم را سوخت

رفتی و در دل من ماند بجای
عشقی آلوده به نوميدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

هواي آشنا

Posted by کت بالو on January 20th, 2005

بي تابي, غريب است.
در حضيض يك نيستي تاريك
بي تابي از كجا هست مي شود؟
مي تابد؟

نقش هاي غير واقعي
نقش هاي هستي
در اين واحه هاي ياد هاي فراموش شده
در كدامين ياد رنگ مي بازند؟
انعكاس مي يابند؟

ديرگاهي است
حسي نمانده
هر آنچه لمس مي شود ,‌هست
و باقي…
هيچ

حس غريب آشناي امروز
هواي نفس نفس هاي روز هاي دور
در اين خلاء كامل
از كجاست؟

گردباد باز مي آيد.
گردباد…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

چهل تکه.

Posted by کت بالو on January 19th, 2005

بعضی ها فقط به این خاطر سخت پوست هستن که می دونند زیر پوسته اشون چقدر آسیب پذیره.
قبل از شکستن اون پوسته ی سختشون باید کمی فکر کرد. شاید بهتر باشه اول زیر پوسته رو آسیب ناپذیر کنیم و بعد پوسته رو بشکنیم.
—-

طفلک جیمز دانا. توی برگه ای که واسه اش پر کردم نوشتم باید نسبت به نظرات دیگران انعطاف پذیرتر باشه. یه جورایی داره خودش رو از شدت انعطاف می کشه. شده به انعطاف نادیا کمانتچی. یه کمی بگذره فکر کنم عربی هم واسه مون برقصه!!
چکار کنم خوب. خودش برگه اش رو فرستاد واسه ی من, من هم این صداقتمه که همه رو کشته.
—-

خاک به سرم. دقت کردین که آدم پیش بعضی آدم ها همین طور گند پشت گند می زنه. من هم پیش بروس که می شه رئیس آقا جیمی همه اش گند می زنم. این دفعه بار دوم بود.
بار اول حدود دو سال قبل بود. من مشکل اساسی هم در برخورد با افراد, و هم در عدم اعتماد به نفس داشتم. توی آشپزخانه داشتم برای خودم قهوه می ریختم. بروس کبیر هم اومد. یه چیزی به من گفت که نفهمیدم و درست عین ابله ها لبخند زدم. می تونین ابلهانه ترین لبخند دنیا رو تصور کنین.
بعد از اون جریان طفلک بروس کبیر شک کرد که نکنه من خنگ یا احمق باشم. من هم دیگه نتونستم با بروس کبیر ارتباط کلامی و غیر کلامی برقرار کنم. با رئیس بروس کبیر راحت بودم.(عوض شد) ولی با بروس کبیر خیر.
حالا این بار داشتم می رفتم سر میزم. باید یه در شیشه ای رو باز می کردم و وارد راهرو می شدم. دو تا دفترچه و ده دوازده تا خودکار و مداد و آشغال پاشغال و قهوه به علاوه ی تلفن ام توی دستم بود. یه عده هم توی راهرو ایستاده بودن که من ندیدم کی هستند. در جریان بسته شدن در شیشه ای تلفن ام از دستم افتاد. من هم که دست اضافه برای برداشتن اش نداشتم و اگه سعی می کردم برش دارم مسلما بقیه ی چیزها و از همه بدتر قهوه از دستم ول می شدند به روی خودم نیاوردم. به عبارتی فکر کردم که خوب الان اینها رو می گذارم سر میزم و بر می گردم و تلفن رو از روی زمین برمی دارم. دیدم از پشت دو سه نفر دارند می گند تلفن ات رو نمی خوای. برگشتم که جواب بدم. دیدم یکی از اونها بروس کبیره. و دو سه تای دیگه هم کسانی که از کله گنده ها هستند و نمی شناسمشون. به تته پته افتادم. ماشالله در توضیح دادن هم که استاد هستم. گفتم چرا. ولی یه دست دیگه احتیاج دارم که بتونم تلفن رو بردارم. دسته جمعی داشتند شیرجه می رفتند طرف تلفن. بدیهی بود که اگه برش می داشتند باید دنبالم راه می افتادن و تلفن رو دم میزم تحویلم می دادن. خدا رو شکر قبل از این که هر کدوم اون بزرگ ها تلفن رو بردارن یه کوچکتر پیدا شد و تلفن رو برداشت و باهام اومد تا دم میزم.
فکر کنم بهتر بود مختصر و مفید می گفتم: الان برمی گردم و برش می دارم.
بی خیال دیگه. حداقل این دفعه بعد از دو سال فهمیدم چی می گه و به جای ابلهانه لبخند زدن, جواب دادم. دوسال دیگه احتمالا پیشرفت می کنم و به جای فقط جواب دادن, جواب مناسب می دم.
—-

یه سوال جالب: اگه یه روز ازخواب بیدارشین و ببینین کارتون رو ازتون گرفتن چی براتون باقی می مونه؟

حسابی خوشحال شدم وقتی دیدم برای من صدهزار تا چیز دیگه باقی می مونه که از همه جهت جای کارم رو پر می کنند.
به نظرم درست دارم زندگی می کنم.
—-

کاش این قدرت رو داشتم که یه معجونی درست کنم به نام آرامش و شادی, در مقیاس خیلی خیلی زیاد و بزرگ, و بعد بریزم توی وجود همه ی همه ی همه ی آدم ها.
—-

مشکل مستمر پیدا کرده ام. اگه همین طوری پیش بره از وسط نصف می شم!!! باز دوباره کمر شلواری که دو هفته قبل خریدم برام گشاد شده.
فکر کنم یه کم بگذره تبدیل بشم به دو پیس!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

نبرد

Posted by کت بالو on January 18th, 2005

من را مغلوب خواهم كرد
و بر تو چيره خواهم شد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

خاطرات دوران تین ایجری

Posted by کت بالو on January 17th, 2005

از پیدا کردن این آهنگ خیلی خوشحال شدم. خیلی خاطرات رو برام زنده کرد.
—-

تا قبل از یازده دوازده سالگی از برنامه های ورزشی خیلی بدم میومد. کلی هم عصبانی می شدم وقتی که با مردم مصاحبه می کردند و مردم می گفتند زمان برنامه های ورزشی تلویزیون رو بیشتر کنین.

کلاس دوم و سوم راهنمایی یه نقطه ی عطف توی زندگی من بود. اولین بحران های سن بلوغ. تین ایجر مشکلی بودم. کلی دردسر واسه ی خودم و خانواده درست می کردم. اولین تجربه های زندگی ام در برخورد با جنس مخالف, و…ای امان..رفیق ناباب!!! :))
عجیب تر از همه این که هر چقدر عاصی تر می شدم درسم بهتر می شد. کلاس دوم و سوم راهنمایی معدلم از 19.4 شروع شد و به 19.7 رسید!! بامزه این بود که کلاس پنجم ابتدایی معدل کل ام 18.5 شده بود!!!

با دختری همکلاس بودم که دو سال رد شده بود. خیلی هم دوستش داشتم. خیلی زیاد. اون بود که برای اولین بار باهام در مورد فوتبال و فوتبالیست ها حرف زد. از بیانی ها خیلی خوشش می اومد. شروع کردم خریدن مجلات ورزشی و دنبال کردن مسابقات فوتبال. کلی معلوماتم زیاد شده بود. با ذوق و شوق تمام مسابقات فوتبال رو دنبال می کردم.
از خواننده ها این دوستم عاشق جواد یساری بود.:)) من هم به تبع اون از جواد یساری خوشم اومده بود. یادش به خیر, کلی خوش می گذشت. یه بار هم تونستیم از مدرسه در بریم!!! دختر دوازده ساله. عجب دل و جراتی داشتم.مامانم حرص می خورد و می گفت آخه تو هنوز تین ایجر هم نشدی.

رفتم دبیرستان. دور, دور فرشاد پیوس بود و سیروس قایقران. عکس عروسی فرشاد پیوس رو پیدا کرده بودیم و کلی ذوق و شوق داشتیم. مجید نامجو مطلق کلی طرفدار داشت. می گفتند سال آخر دبیرستان رد شده و هشت تا تجدید داشته. بهش می گفتند مجید هشت تجدیدی. امیر قلعه نوعی و…پر سوکسه تر از همه عابد زاده. بچه ها یه مهمونی رفته بودن که عابد زاده هم اونجا بوده و هر کسی که دعوت داشت و نرفته بود کلی غصه می خورد. یکی از بچه ها هم تصادفا توی هتلی غذا خورده بود که تیم ملی هم اونجا بوده. تمام مکالمات خودش و پدرش با عابدزاده رو با آب و تاب و درست مثل فیلم سینمایی هفت هشت ده بار برامون تعریف کرد.
عکس ها و پوسترهاشون رو داشتیم و عوض بدل میکردیم. چندین و چند بار شماره تلفن هایی به نام مجید نامجو مطلق و عابد زاده و پیوس و…پیدا کردیم و بعد معلوم شد که جعلی بودن!!!
حتی یه بار یادمه که یکی از بچه ها تعریف می کرد که می خواد تغییر قیافه بده و به شکل پسرها در بیاد و بره مسابقه ی تیم ملی رو ببینه. برادرش هم گفته بود کمکش می کنه. یادم نیست که بالاخره رفت یا نه.

خودم هم یه بار کورش لرستانی رو توی یه مهمونی دیدم و با آب و تاب برای همه تعریف کردم!!!! گرچه که بیشتر از دوساعت توی مهمونی نموند و از جاش هم تکون نخورد.

این آهنگ رو هنوز نشنیده بودم که توی همون دوره ی راهنمایی همون دوستم متن اش رو برام نوشت و از روش برام خوند.
یکی دو سالی طول کشید تا خود آهنگ رو پیدا کردم. و حالا دوباره…اول توی وبلاگ “از امروز” در مورد فوتبال خوندم و کریم باوی, سر زن تیم ملی. و بعدش تصادفا توی یه سایت این آهنگ رو پیدا کردم.

جالب بود که از خواننده اش هم یه خاطره دارم. کلاس چهارم دبیرستان معلم ریاضیات جدیدمون یه آقایی بود خیلی خیلی شبیه به فرزین. معلمه مجرد بود, و نسبتا مورد توجه بچه ها. یکی از بچه ها هم خیلی ازش خوشش می اومد, گرچه که به روی خودش نمی آورد. خلاصه عالمی بود. کلی میخندیدیم. یادش به خیر.
—-

دنیای تین ایجری عجیبه. جالبه. آدم کارهایی می کنه که بعد دیگه توی هیچ کدوم از دوره های بعدی زندگی ازش سر نمی زنه.
چی شد اون همه شور و شوق واسه ی چند تا دونه بازیکن تیم ملی, یا اون هم بالا و پایین پریدن به خاطر دو تا دونه پوستر, یا آلبوم آهنگ های جورج مایکل, یا متن آهنگ مدونا, یا دیدن چند تا پسری که دم به ساعت جلوی مدرسه دخترونه پلاس بودند, یا فهمیدن این که یکی از همون پسرها با سه تا از دخترهای کلاسمون دوسته, یا فهمیدن این که دو تا از همونها سر یکی از دخترها باهم گلاویز شدند, یا ترس از کشف نوار موسیقی مون توسط مدیر و ناظم, یا وحشت بی نهایت از کشف عکس های خونوادگی یا مهمونی که همراهمون بود.

عجب دورانی بود.
اگه وقتی باشه و یادم بیاد باز هم خاطراتم رو می نویسم. هرچه زودتر بهتر. هر چه نزدیکتر به حس اون زمان باشه, حقیقی تر ثبت می شه, یادم می مونه و یادمون می مونه که تین ایجر ها چقدر متفاوت هستند, چقدر حساس. و چقدر سخته بدون این که دنیای تین ایجری شون رو خراب کنیم, نگذاریم دنیای آینده شون رو خراب کنند.

خدا یار و یاور همه ی تین ایجر ها باشه. عشق شون رو بکنند, و…دنیاشون رو بسازند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

درس, درد,دیکتاتوری,خرسندی طناز

Posted by کت بالو on January 16th, 2005

درس امروز:
شب شراب نیرزد به بامداد خمار!!!
باور کنین. نصیب هیچ مسلمون و کافری نشه این بامداد خمار.
———–

دردها آهسته در وجود آدم می خزند و چاره ای نیست جز باور و تمرین زندگی کردن با درد.
هرگز همه چیز به دلخواه همه کس نیست, و باید یاد گرفت و باید تمرین کرد زندگی کردن با دل ناپذیر ها را.
می توان مستبد بود, باهوش بود و شد همان دیکتاتوری که قوانین را به دلخواه خود وضع می کند, و درد را دوام نمی آورد, و..می توان شد آزادی خواه و درد را بر خود کشید و دوام آورد.
ما همه دیکتاتورها و آزادی خواه های کوچک کره ی کوچکمان هستیم, و گاهی هم فقط بیچاره های پست و ناتوان, که فاصله مان تا دیکتاتور, بی جربزه بودن ماست.
——-

هممممم…مدتها یک دیکتاتور کوچک و بی جربزه بودن حسابی نفسم را برید. مدتی به یک معتقد مذهبی, مادر ترزا مانند, تغییر رویه دادم. حالا موندم که چی هستم. آزادی خواه؟ هممم…ولله راستش نمی دونم آزادی خواه هستم یا باز هم یک دیکتاتور کاملا بی جربزه.

اگه قرار بود دنیا رو به میل و سلیقه ی خودم از نو بسازم چطوری خلقش می کردم؟
عجب..عجب…این خداوند بزرگ به فرض وجود داشتن اش چه مسائل و مشکلاتی داشته طفلک. ولله در نظر اول فکر کنم دیکتاتور باشه. در نظر دوم ..چه عرض کنم. بااجازه ی خود خدا و بقیه ی بزرگترها یه خل و چل حسابی به نظر میاد که تقریبا خودش هم هنوز متوجه نشده چکار کرده.
خوب دیگه.انشالله جواب این سوال ها رو اگه یه کمی صبر داشته باشم حدود چند دهه ی دیگه, توی بهشتی, جهنمی, برزخی, یه جایی خلاصه می گیرم. مگه این که …چه می دونم!! ول کن اصلا.

فقط چیزی که تجربه کردم این بوده, واسه ی رها شدن دائمی از درد چاره ی قطعی پیدا نکردم. دیگه داره باورم می شه که انگار یا از درد کشیدن خوشم میاد, یا از ملزومات زندگی آدمه.
در ضمن باید پذیرفت که صرفنظر از این که چطوری با چیزهایی که ازشون خوشت نمیاد برخورد کنی, ولی همیشه نه فقط از دیدنشون که حتی از حس وجود داشتنشون درد می کشی.
——-
و جناب هادی خرسندی می فرماید که:

زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای بهار گریه می کردن پریا
پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
پریا گشنه تونه نون ندارین؟
پریا تشنه تونه آب ندارین؟
پریای آبادان,
پریای شاتره
پریای ماسوله
آب می خواین یا گلوله؟
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای بهار گریه می کردن پریا
پریای نازنین
ببینم صیغه می شین؟
صیغه شین, نون در آرین
طبق قانون در آرین
صیغه با اجازه ی شرع نبی
دم صبحی, غروبی, نصفه شبی
صیغه ی نیم ساعته, ده دقیقه
واسه هر جور سلیقه

و ادامه اش..

آدم هایی که قوه ی طنز ندارند حوصله ی من رو سر می برند. امورات دردمندانه ی من بی طنز نمی گذرند. این آقای هادی خرسندی طناز هم از آدم های مورد علاقه ی منه. قوه ی طنزش و سرعت انتقالش حرف نداره.
توی یکی از مصاحبه هاش, هادی خرسندی گفت خوب بود نقش کوروش رو بدن به آنتونی کویین. مصاحبه گر گفت ولی آقای خرسندی متاسفانه آنتونی کویین فوت کرده. خرسندی هم بلافاصله گفت خوب بهتر, کوروش هم فوت کرده!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

تفال, دوره ی آموزشی

Posted by کت بالو on January 13th, 2005

چی شد که شب تولدم یادم رفت تفال بزنم؟ عجیبه.
قضای تفال قبوله؟

دلم جز مهر مهرویان, طریقی بر نمیگیرد
ز هر در می دهم پندش, ولیکن در نمی گیرد
خدا را ای نصیحت گو, حدیث مطرب و می گو
که نقشی در خیال ما, از این خوشتر نمی گیرد

و شاه بیت ها

چه خوش صید دلم کردی, بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را, از این خوشتر نمی گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل, چو در دلبر نمی گیرد

و شاهد غزل: (اولین بیت شعر قبلی)
یادم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
———-

دومین تفال:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بی نصیب نباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری

کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار تخت و تاج سری

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی بصری

و شاهد غزل:
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری.

——
دو روز دوره ی آموزشی داشتم. نمی دونم آقا جیمی واسه چی من و ژولیت رو داره می فرسته واسه ی این دوره. شاید دقیقا نمی دونه این دوره در چه مورده. به غیر از من 8 نفر دیگه سر کلاس بودن و همه شون تیم لیدر بودند. اصلا دوره مال تیم لیدر ها بود.

بزرگترین چیزی که توی این کلاس یاد گرفتم این بود:
از این لحظه تا لااقل دو سال آینده باید لاینقطع زبان انگلیسی بخونم. فیلم ببینم. برنامه کودک نگاه کنم. کتابهای کودکان بخونم… حداقل 7 الی ده ساعت در هفته وقت روی زبان -به طور مطلق- بگذارم تا دو سال دیگه برسم به این که بخوام در مورد تیم لیدر شدن فکر کنم.
فوق العاده بود. چگونگی استفاده از کلمات, نوع حرف زدن, لحن حرف زدن,معلومات عمومی و اشاراتی که می شد, و…جالب بود, من تنها کسی بودم که سر کلاس, انگلیسی رو با لهجه ی غیر کانادایی حرف می زدم.
مدیریت توی این شرکت (بقیه ی شرکت ها رو نمی دونم) اصل و اساسش بر پایه ی زبانه. بقیه ی مهارت ها بر پایه ی اصل زبان (به طور کامل) دونستن بنا می شه.به عبارتی لازم و ملزوم هستند. مهندس ارشد می تونی بشی اگه زبانت در همین حد من هم باشه. اما مدیر..یا نمی شی, و یا اگه بشی کارت واقعا مشکله.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

باغبانی

Posted by کت بالو on January 12th, 2005

هر حضور توی زندگی آدم مثل یک روییدنی می مونه.
حضور بعضی ها مثل گله. عمرش کوتاهه, نمی شه هم بهش تکیه کرد, اما از زیباییش بیشترین لذت رو می شه برد و تنوع طلبی رو ارضا می کنه.

حضور بعضی ها مثل درخته. عمر بلند, پر ثمر, بهش تکیه می کنی, و از سایه اش لذت می بری. اما زیبایی اش متفاوته. زیبایی لطیف نیست. بیشتر کارآ ست و پایدار.

حضور بعضی ها مثل کاکتوسه. وقت نزدیک شدن نیش می زنه. اینقدر درد نیش ها زیاده که فرصت برای تفکر در مورد زیباییش نیست. اماارزش اش توی بیابون, وقتی تشنه ی یک چکه آب باشی معلوم می شه.

حضور بعضی ها مثل علف هرز ه. فلسفه ی وجودی خاصی ندارند غیر از این که بودن و نبودنشون تفاوتی نمی کنه. هستند که باشند و به چرخه ی زندگی کمک کنند.

حضور بعضی ها …

بگیر و برو تا آخر.

معمولا وقتی دونه ای رو می کاری, نمی دونی دقیقا چی کاشته ای. بزرگتر می شه, هنوز نمی شه روش حساب کرد. باید بهش زمان بدی, باید مراقبت اش کنی. یه وقت می بینی می شه بدیع ترین گیاهی که توی زندگی ات دیدی. یه وقت هم می شه یه گیاه گوشتخوار و می بلعتت.
بعضی ها عاشق باغبونی هستند. بعضی ها خیلی حال و حوصله اش رو ندارند. بعضی گیاه ها توی هر آب و هوایی و با بدترین شرایط رشد می کنند, بعضی گیاه ها مراقبت خاص می خواند. بعضی باغبون ها هر جور دونه و گیاهی که دستشون برسه رو می کارند و بد قلق ترین ها رو هم امتحان می کنند, بعضی باغبون ها فقط سراغ خودرو ها می رند. بعضی گیاه ها تمام خاک باغچه رو می بلعند, بعضی گیاه ها به رونق باغچه کمک می کنند. بعضی باغبون ها توی باغچه شون همه چی می کارند, بعضی باغبون ها فقط گل یا فقط درخت یا فقط کاکتوس یا خلاصه یه نوع خاصی از گیاه رو دوست دارند. بعضی گیاه ها..بعضی باغبون ها..

من دارم عاشق دونه های جدید و کاشتن شون می شم. کنجکاوی نسبت به این که عاقبت کار چی از آب در میان و نه تنها لذت بردن از اون چیزی که آخر کار دستم میاد, که لذت بردن از تمام مراحل باغبانی.

فعلا دارم روی دانه های چینی (ژولیت و جیمی) و دانه های لهستانی (مارتین) کار می کنم, و همچنان کارم رو در مورد دانه های ایرانی ادامه می دم!!! دانه های فرنگی آمریکایی و اروپایی کمی عجیب و غریب تر هستند. از حد لازم که بیشتر بهشون رسیدگی کنی قهرشون می گیره و یهو پژمرده می شند. باید باهاشون محتاط باشی. خیلی منطقی و حساب شده باید جلو بری. دانه های خاور میانه تفاوت چندانی با دانه های ایرانی ندارند. در مورد نوع مذکر عرب و پاکستانی و هندی باید حواست حسابی جمع باشه که یهو قبل از این که وقت کنی بفهمی چه جور گیاهی داره از آب در میاد عین پیچک می پیچند بهت و ول کن نیستند. توصیه می کنم دنبال این دانه ها نرید. نه گیاه درست و حسابی ای در میاد و نه به زحمت خلاص شدن بعدش می ارزه. نوع مونث این گیاه بسیار دلپذیر تره. خونگرم با خلقیات مشابه و شرایط آب و هوایی یکسان.
دانه های ایرانی هم انواع متفاوت دارند. به شخصه گیاهان ایرانی رو از همه جهت ترجیح می دم به این دلیل که باخلقیاتشون آشنایی بیشتری دارم. در زمان لازم و تحت کنترل به پیچک تبدیل می شند. آفت هاش رو کامل می شناسم و راه های سمپاشی رو هم بلد هستم.

فعلا از مشغولیاتم باغبانی است!!!
بعضی ها اسمش رو میگذارند فعالیت اجتماعی, یا دوست یابی, یا گریز از تنهایی, یا مردم داری. من راحت تر بهش می گم باغبانی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار