عروسک
دستهبندی نشده February 13th, 2005عروسک توی دست های نازگلک خانوم بالا و پایین می شد. نازگلک خانوم دنیایی داشت, موهای سرخ عروسک و بو می کرد و شونه می کرد, بعد می نشوندش روی پاش و براش شعر می خوند. دست آخر هم توی چمن های باغ, با برگ ها یه تشک نرم درست می کرد و عروسک رو با لالایی نازگلک خانوم خواب می کرد.
همین که تو خیال نازگلک خانوم روز شد و وقت مدرسه رفتن عروسک خانوم, داداشی نازگلک خانوم سر و کله اش از وسط درخت های باغ پیدا شد.
-چکار می کنی؟
-موهای عروس و شونه می کنم, می خواد بره مدرسه.
-عروس که مدرسه نمی ره خنگ خدا. عروس بزرگ شده. فقط بچه ننرهایی مثل تو مدرسه می رن.
-ولی عروس من مدرسه می ره. تازه..تو خودت هم مدرسه می ری.
-بده ببینم عروست و.
نازگلک خانوم تازه داشت نگران می شد.
-نمی خوام, عروس خودمه. خرابش می کنی.
-د بهت گفتم بده ببینم عروست و.
-نمی خوام. به بابا می گمت ها.
-زر زروی بچه ننه, اگه راست می گی خودت بیا عروس و بگیر.
و داداشی نازگلک خانوم عروس رو قاپید و در رفت. نازگلک خانوم هم شروع کرد دویدن دنبال داداشی.
داداشی نازگلک خانوم عروس و گرفت توی دستش روی هوا که دست نازگلک خانم بهش نمی رسید. اول لباس عروس و یه دستی در آورد , بعدش یه کمی دیگه دوید و جلوی چشم های حیرت زده ی نازگلک خانم موها و لباس عروس و کرد توی گل و شل باغ, بعد هم کله ی عروس رو از تنه جدا کرد و توی تنه رو پر کرد از چمن. دست آخر هم به صرافت مژه های ناز و بلند عروس افتاد. به زور با ناخن و انگشت کندشون, و تمام اینها اینقدر به سرعت اتفاق افتاد که نازگلک خانم که قدش تا سینه ی داداشی می رسید هنوز توی بهت بود و تصمیم نگرفته بود چه کنه.
به اینجا که رسید و داداشی عروسک رو انداخت جلوی پای نازگلک خانم, تازه چشمای نازگلک خانم اشکی شد. لبهاش و به هم فشار داد و صدای گریه اش تمام باغ و پر کرد.
مامان نازگلک خانم حالا تازه رسید. نگاهی به داداش نازگلک خانم, نگاهی به عروسک, نگاهی به خود نازگلک خانم.
به داداشی یه پشت دستی زد, نازگلک خانم رو بوس کرد, و دست نازگلک خانم رو گرفت و برد تا یه عروس دیگه, خوشگل تر از قبلی بهش بده.
—
روی گل ها, توی باغ ولی, نزدیک تر اگه می رفتی, چند قطره شبنم, شاید هم اشک رو ممکن بود ببینی که روی صورت گلالود عروس, از چشمهای بی مژه ی عروس به طرف سر بی موی عروس لیز می خوردند.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
February 13th, 2005 at 12:01 pm
… اي دور نزديك ، يادي از آن دور :
بعضی ها فقط به اين خاطر سخت پوست هستن که می دونند زير پوسته اشون چقدر آسيب پذيره.
قبل از شکستن اون پوسته ی سختشون بايد کمی فکر کرد. شايد بهتر باشه اول زير پوسته رو آسيب ناپذير کنيم و بعد پوسته رو بشکنيم.
…
February 13th, 2005 at 12:58 pm
درود و احترام به احساس بسیار لطیف و شاعرانه ات. شاد باش و دیر زی
February 13th, 2005 at 4:57 pm
سلام كت بالو جان .
جالب نوشتين و تاثير گذار .
به شما هم خوش بگذره .
كت بالو جان شوكرانيها از شما خواهش ميكنند كه تشريف بيارين و مجله ما رو بخونيد و نظرتون رو به ما منتقل كنيد خيلي خوشحال ميشيم
مرثي
February 13th, 2005 at 8:17 pm
سلام كتبالو خانوم…من كه با خوندن اين نوشته ات كلي حالم خوب شد…از اين شكل نوشته هاي احساسي خيلي خوشم مياد…موفق باشي
February 13th, 2005 at 10:35 pm
میتونم صورت عروسک رو ببینم…
February 14th, 2005 at 11:08 am
ولنتاين مبارك.
February 14th, 2005 at 4:24 pm
salam
cheghadr talkh cheghadr narahat konande. ama behar hal
happy valentine:-* goli