ضرباهنگ واژه
دستهبندی نشده February 18th, 2005کتاب در دست های مرد بود, زن مشتاق مرد, و مرد کتاب را گشود.
زن دانست که باید به قصه ی کتاب گوش بسپارد.
قصه شیرین آغاز شد. مرد خط ها را یک در میان می خواند, و زن می پنداشت تمام خط های کتاب را می شنود.
کلمات, جمله ها, فصل ها آهنگ بودند.
خون در رگهای زن جاری می شد. به قلبش می رسید. دلش حالا دیگر ضربآهنگ کتاب را پیدا می کرد.
کلمات یکی بعد از دیگری نواخته می شدند. مرد حالا نگاهی به زن کرد. صفحه ای را به عقب ورق زد. خواند. لابلای خطوط قبل را.
واژه های جدید, ضرباهنگ دل زن را نو می کرد.
مرد باز خواند. صفحه ی جدید. پوست کلمه کنده شده بود. زن با کلمه یکی می شد. پوست خود را خراشید, به کلمه پیوند زد.
مرد باز می خواند. نخست لابلای خط ها را با احتیاط می خواند. شکیبایی و ضرباهنگ دل زن را که دید, روان خواندن تمام خطوط را آغاز کرد.
زن بی پوستی کلمات را می دید, پوست پیوندشان می زد. رنگ پریدگی کلمات, از خون خود رنگشان می زد. و ناتوانی کلمات, از استخوان خود ساختارشان بخشید.
زن از خود جدا می کرد و به خطوط پیوند می زد. دلش با ضرباهنگ خطوط می نواخت.
در فصل های نخست کتاب درد را به اشک ترجمه می کرد. تردید را در صدای مرد دید. پرش مرد از خطوط لابلایی. درد را به لبخند ترجمه کرد. مرد با یقین خواندن دنبال کرد.
به فصل های جدید می رسید. زن به پوست و خون و گوشت دلش رسیده بود. کتاب هنوز خوانده می شد, زن از پوست دلش به کلمات پیوند می کرد, از خون دلش واژه ها را رنگ می داد, از گوشت دلش ساختارشان می بخشید.
مرد قوت گرفته بود. کتاب بی نقص می شد.
ضرباهنگ دل زن هنوز واژه های کتاب را می طپید, گرچه ضعیف و ضعیف تر می شد.
حالا واژه ها و خطوط قوت می گرفتند. خودشان ضرباهنگ می نواختند, و زن, درد ضرباهنگ واژه ها, و ضعف ضرباهنگ دلش را به لبخند ترجمه می کرد.
مرد هنوز می خواند. لبخندی فقط مانده بود.
واژه های جدید ترمیم نمی شدند. زن را نگاه کرد.زن نبود. فقط لبخند مانده بود.
آن سو تر, زنی نشسته بود, با پوست و خون و استخوان.
مرد روبروی آن زن نشست و.. با تردید خواندن آغاز کرد.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
February 19th, 2005 at 1:48 am
به ا
ين مي گن ادبيات ناب… لذت خواندن… لذت متن… متني كه خواننده را خالص مي كند…
مردي كه
كتاب را مي خواند به آنصورت كه مي خواهد نويسنده اي دوباره است و در اين جايگاه لذت خوانند
ه اش را مي خواهد. عذاب نوشتن دوباره را به جان مي خورد تا خواننده به سرخوشي خالص برسد. نو
عي اكستاسي…
February 19th, 2005 at 7:28 am
كتي داري يواش يواش ياد دن كيشوت ميندا
زيم ها!
فصل اول كتاب يادته 🙂
February 19th, 2005 at 9:34 am
جهان عشق است و
ديگر زرق سازي //
همه بازي است الا عشق بازي //
February 19th, 2005 at 11:22 am
اين كارت رو هم م
يذارم ه حساب يكي ار بهترينهات. اينجور تعدادشن داره زياد ميشه.
February 19th, 2005 at 1:04 pm
سلام كتي
جون.
از تبريكت ممنون.
بعنوان يك خواننده (چون اصلا ديد نقدي و هنري ندارم) اكثر نوشته
February 20th, 2005 at 1:38 am
كاشكي اين قدر قشنگ نمي نوشتي..
February 20th, 2005 at 9:28 pm
جالب بود . شاد باشي
February 20th, 2005 at 11:42 pm
🙂 دل بر آمده كه به دل نشست.
راستي پست پايين كه خوب (مريض نميشي) را تعريف كردي . ماجراي دراكولا و بدجنش هم بگو ديگه !
هفته خوبي در پيش داشته باشي.