سركاري هاي كتبالو
دستهبندی نشده February 25th, 2005سرما خوردگي ساده تا امروز مونده. زودتر از قبل خسته مي شم و احساس ضعف مي كنم. متاسفانه بزرگترين مشكلم اين بود كه اين مدت حتي براي يك ساعت هم فرصت استراحت نداشتم. در حالت عادي به هشت ساعت و نيم خواب در شبانه روز احتياج دارم. سال هاي ساله كه سيستم بدن من اينطوريه. از ده دوازده سالگي تا حالا.
حالا از سه شنبه تا امروز اين رقم به ۶ ساعت رسيده كه شده مزيد بر علت احساس ضعف. دليلش هم قاطي پاطي بودن برنامه ي من توي اين هفته بوده.
آقا جيمي هم يه كاري رو براي سه شنبه مي خواد كه تازه دارم شروعش مي كنم!!!!
قوه ي حضرت فيل مي خواد كه كار رو تا سه شنبه تحويل بدم. خصوصا الان كه بعد از نصف روز كار كردن خسته ي خسته مي شم.
مي دونم همه چي سر زمان مقرر تموم مي شه. مي دونم هم كه حالم خوب مي شه. فقط تعجبم از اينه كه آخه اين همه وقت سرما نخورده بودم, يهو تو اين هير و ويري كه اينقدر شلوغ پلوغم سرما خوردگي اومد سراغم. اين سرما خوردگي هم جنسش خرابه نافرم.
—-
آقا جيمي جاي مارتين, كارن رو استخدام كرد. كارن يه دختر چيني بيست و شش ساله است و فوق العاده باهوش و تيز. توي تيم جيمي بود, وقتي از دل تيم جيمي سه تا تيم در اومد و جيمي شد رئيس تيم جديده و ديويد نشست جاي جيمي, طبيعي بود كه كارن كارش رو با ديويد ادامه بده. اين موقعيت شغلي كه توي تيم جيمي پيش اومد, كارن درخواست داد و جيمي هم كار رو داد به اون. حالا از شش نفر تيم, جيمي و آلن و ژوليت و كارن چيني هستند, جي مين هم مال كره ي جنوبي است. تنها غير ارينتال كه توي گروه بر خورده همين كتبالوي خودمونه.
از طرفي در حال حاضر از پنج نفر تيم جيمي سه تاشون دخترند. من و ژوليت و كارن.
وقتي جيمي من رو استخدام كرد,اولين دختر تيم بين ۱۰ تا آقا بودم. بعد از من وينيفرد دومين خانمي بود كه توي تيممون شروع به كار كرد, بعدش آليس, بعد ژوليت و بعد هم كارن, حالا هم يه دختر كارآموز, فلاويا.
ايران هم كه بودم تيممون چهار تا دختر بوديم كه با دو تا آقا كه كارشناس مسئول بودن كار مي كرديم.
جنسيت فرقي نداره. توي كار كردن با هردو گروه راحتم. گرچه كه با دختر ها زود آشنا ترم تا پسر ها. ولي كمي كه مي گذره توي كار جفتش يه جور مي شه. مارتين هم خوب بود, كارن هم خيلي خوبه.
تنها چيزي كه دارم بهش فكر مي كنم اينه كه قبلا وقتي بايد دستگاه ها رو جا به جا مي كرديم, دستگاه هايي كه بيست سي كيلويي وزن دارند مارتين رو صدا مي زديم. حالا كارن و من و ژوليت تقريبا هم جثه هستيم. سه تايي جمعا همون سي كيلو وزنمونه. نمي دونم وقتي بخوايم دستگاه ها رو جا به جا كنيم كي رو بايد صدا كنيم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
February 25th, 2005 at 2:25 pm
چه قلم رواني داريد.
February 25th, 2005 at 4:05 pm
سلامت باشي . به وبلاگه من سر بزن و بخون امروز چه بر سر يك جوان ايراني آمد . قصه نيست . يك واقعه اتفاقيست. با لينكت لينك ميدم .
February 26th, 2005 at 12:02 pm
سلام مهربان….مدتيست به روزکردنمان طولانی شد….اما به روزکرديم……راستی زيبابود…..موفق وبه روزباشي
February 28th, 2005 at 8:13 am
دختر 10 كيلوئي و اين همه توانائي … جل الخالق