امروز با سعدي
دستهبندی نشده February 28th, 2005دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرد
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
February 28th, 2005 at 11:10 am
به به 🙂
February 28th, 2005 at 12:07 pm
سعديا مرد نكونام نميرد هرگز
مرده آنست كه سرپاش بگيري جيش نكند!
February 28th, 2005 at 12:44 pm
چرا گل بي خار ميسر نشود در بستان ؟ چرا / موفق و سربلند باشي/ با تبادل لينك هم موافقم / تو چي؟
February 28th, 2005 at 12:47 pm
🙂
حال كتبالو چطوره؟ بوي تغيير مياد. دير به دير مي نويسي.
March 1st, 2005 at 11:49 am
زدی به شعر / موفق باشی