بازم دو تا چشم سياه اومد تو سرنوشتم!!!!!!
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
پيوست: خل و چل شدم رفت پي كارش. از سه روز ديگه دوباره بايد برم سر كار, زده به سرم نافرم.
بازم دو تا چشم سياه اومد تو سرنوشتم!!!!!!
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
پيوست: خل و چل شدم رفت پي كارش. از سه روز ديگه دوباره بايد برم سر كار, زده به سرم نافرم.
آدم ها سراغ خودشون رو ازت مي گيرند, وقتي مدت هاست كه از پيشت رفته اند. آدم ها خودشون رو از آدم مي گيرند. وقتي ياد مي گيري به كسي كه نيست, به كسي كه خودش رو ازت گرفته تكيه نكني, سراغ خودش رو ازت مي گيره. و تو… به خاطر غرورت, يا به خاطر فرار از يك جرو و بحث و اوقات تلخي بيهوده, يا فقط به خاطر اين كه مي دوني كه خودش هم مي دونه, يا به هر دليل ديگه اي, هرگز نمي گي اون خودش بوده كه خودش رو از تو گرفته.
من ولي هميشه يادم مي مونه, اگه از جايي رفته باشم, هرگز اونجا سراغ خودم رو از كسي نمي گيرم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
پيوست: اين يعني اين كه سفر يه چيزايي در مغز آدم تداعي مي كنه!!! به سفر هم ربط داره. هم ربط نداره.
مدتها بود كه انتظارش را داشت. يك سال, دوسال, سه سال, يا شايد از لحظه اي كه به جاي خاصي از درك رسيده بود.
حالا شايد آن فكر, يا بهتر بگويد آن ترس, دلهره, يا چيزي در همان مايه ها, شبيه اينها را مي ديد كه كمابيش تحقق پيدا كرده بود.
از كي, و چرا, نمي دانست. مي شد هرگز هم نفهمد. مشكل بزرگش اين بود, خيلي چيزها را حس مي كرد. دنباله ي حس را مي گرفت, حس را از دلش تعقيب مي كرد, تا بيرون دلش, و به واقعيت وجودي حس مي رسيد. بارها فكر كرده بود حس را تعقيب نكند , نمي شد. اين بار واقعيت بيروني حس را كه پيدا كرده بود, زندگي سخت شده بود.
واقعيت به يك درد بزرگ انجاميده بود. دردي كه نمي شد فريادش كند, و واقعيتي كه باز هم نمي شد فريادش كند. توي آينه كه نگاه مي كرد, گذر درد را در كج و كوله شدن اعضاي صورتش مي ديد. در خط ها و رنگ ها و سايه روشن هاي به جا مانده روي صورتش, اثر عبور يك ناخوشايند هر روزه و هر ساعته ديده مي شد. حالا سعي مي كرد كمتر فكر كند.
فكر و درد به صورت عجيبي عجين مي شدند. بر او مي گذشتند, موج مي زدند, نوسان, بالا و پايين. و حالا شب ها بود كه اگر به حال خود مي ماند, سر و كله ي خواب هرگز پيدا نمي شد.
ادامه ي يك راه بعد از يك ادراك, بعد از يك يقين, هرگز مثل لحظه هاي قبل ممكن نبود. اصلا بعد از هر ادراك, بعد از هر يقين, آدم دوباره اي مي شد. انگار آدم تا قبل از آن نقطه را نمي شناخت. و نمي توانست تصميم بگيرد, راه بود كه تغيير كرده بود, يا راه همان بود و او, دگرگون شده بود. به هرتقدير ادامه ي مسير, ادامه ي حركت به شكلي كه تا قبل از نقطه ي ادراك امكان پذير بود, ديگر ميسر نمي نمود.
حالا هر شب براي ملاقات با خواب, بايد به چيزي متوسل مي شد. شروع به شمردن كرد. نمي شد, شير گرم, حمام آب گرم, و…قرص خواب. اين يكي كار مي كرد. به نظرش مي رسيد دست خواب را ميگيرد و به زور به چشم هاي او مي كشاندش. هرچند آنچنان سست و بي پايه, كه خواب هميشه وسط كار به قرص ها غلبه مي كرد و پيش از گاه درست بيداري از چشمهايش فرار مي كرد, و حالا به اينجا كه مي رسيد, مشكل تازه شروع مي شد. در بيداري بايد راه را ادامه مي داد.
بارها فكر كرده بود, براي هميشه بنشيند, و هرگز راهي را كه ناگزير ادراك به دنبال خواهد داشت ادامه ندهد. يا اين كه اصلا براي هميشه برود يك جاي ديگر. از يك مسير ديگر, و هرگز باز نگردد. و هرگز حتي نتوانسته بود براي لحظه اي به اين راه حل ها جامه ي عمل بپوشاند. چرايش را نمي دانست. در رسيدن به نقطه هاي يقين, هميشه خلاف آنچه هميشه مي پنداشت عمل خواهد كرد, عمل مي كرد. چاره اي هم نبود.
زندگي سخت تر و سخت تر مي شد. قرص هاي خواب هر شبه. و فكر مي كرد به اين كه چه بيهوده, امشب يكي, فردا شب يكي ديگر, پس فردا شب يكي ديگر, و همين طور, و بيدار كه مي شود ادامه ي همان راه, و ادامه, و نقطه و ادراك و يقين و شب بعدي, قرص بعدي, بيداري, راه بي انجام, شب بعدي, بيداري, راه پيمايي دل آزار و رد درد مزمن در تمام لحظه هاي خواب و بيداري و….
مي شد كاري كه بايد هرشب تكرار شود را يك شب به يكباره انجام دهد. و يك بار هنگام بيداري برود تا انتهاي راه, با يك قدم بلند بلند بلند. و اين تنها با يك ترفند ميسر مي شد.
شب بود, خواب ناز مي كرد, قرص را نگاه كرد, قرص امشب را, قرص فردا شب را, قرص پس فردا شب را, …..قرص صد سال ديگررا, مگر نه اين كه تمام شب ها يكي بودند و تمام بيداري ها يكشكل…
آرام خوابيد, به اندازه ي ميزباني خواب براي امشب و فردا شب و پس فردا شب و صد سال ديگر قرص خورده بود. بيدار كه مي شد, در انتهاي راه بود, در انتهاي يقين, در انتهاي ادراك.
با درد؟ بي درد؟ در پايان راه صدهزار سال پاسخ در گاه بيداري, به انتظار نشسته بود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
احمقانه ترين كار دنيا كه خيلي وقت ها هم انجامش مي ديم اينه كه وقتي به خودمون سوزن مي زنيم و مي بينيم دردمون مي گيره, نه تنها سوزن زدن به خودمون رو ادامه مي ديم, بلكه خيلي وقت ها به جوالدوز ارتقا مي ديمش.
هيچ كسي هم در اين سوزن زدن ها دخيل نيست. خود آدمه و خودش. راحت و آسوده سوزن رو بر مي داره و هي هي فرو مي كنه به دست و بالش و يواشكي يه جور كه كسي خبردار نشه درد مي كشه و ريز ريز جوري كه كسي نشنوه آه و ناله مي كنه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم
نگذاردم که حال دل بیقرار گویم
شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد
به کدام امیدواری غم خود به یار گویم
شعر بالايي از هاتف است نه از كتبالو!!!
—-
اين شعر هايده از اولين شعرهايي بوده كه من در زندگيم ياد گرفته ام و مي خوندم.
الحق و الانصاف چه شعر قشنگي بوده:
غصه نخور عزيزم, كه زندگي قشنگه…
پير نمي شه تو دنيا, كسي كه شوخ و شنگه
دورنگ نباش با هيچ كس كه دنيا رنگارنگه
سنگ مي خوره تو دنيا به اون دلي كه سنگه
.
.
راست راستي هم زندگي قشنگه. خيلي هم قشنگه.
نصفه شبي ياد هايده و هاتف كردم. چه مي دونم…
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
اين رئيس مارتين محترم اين روزها من رو ياد آموكسي سيلين ۵۰۰ مي اندازه. آموكسي سيلين هر هشت ساعت يك بار بود. اين رئيس مارتين محترم هم هر هشت ساعت يكبار به من ياد آوري مي كنه كه چقدر از موهاي جديد من خوشش مياد!!!!
—-
از اين ميتينگ هاي گت و گنده حالم بد مي شه. ميتينگ هر چي گنده تر باشه كمتر ازش چيز مي فهمم. خيلي حالت بديه كه حدود هشتاد در صد ساعت ميتينگ رو چرت بزني, و بيست درصد بقيه اش رو نفهمي!!!!
—-
اينقدر خوابم مياد كه اگه ولم كنند از همين الان تا پس فردا صبح فقط مي خوابم و مي خوابم. منتها اينقدر اين دو سه روز آينده كار دارم كه فكر كنم به ساعت عادي خوابم هم نرسم.
فكر كنم يه مقداري از اين خواب آلودگي از اثرات بهار باشه. خرسها از خواب بيدار مي شند, كتبالو خواب آلود مي شه. خوبه من و خرس ها شيفتي كار كنيم!!!!
—-
آي يره..يره…يره…يارم كله پا مي ره..
در مورد بنده و خواب آلودگي ام كاملا صدق مي كنه. راست راستي دارم كله پا مو روم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
خاك به سرم. نزديك بود انگشتاي مارتين خره رو بشكنيم!!! من و ژوليت و كارن سه تايي به هيات اجتماع, و كارن مقصر اصلي البته.
اين مارتين بيچاره تا وقتي همكار من و ژوليت بود و توي آزمايشگاه كار مي كرد يكي از وظايف اصلي و روزمره اش جابه جا كردن دستگاه هاي تست بود كه هر كدوم يه سي و پنج كيلويي به خوبي وزن دارند.
حالا كه شده مدير پروژه و كلي كلاسش رفته بالا, و كارن هم اومده به جاش توي آزمايشگاه, كه هم جثه ي منه, ديگه كسي نيست كه به اون راحتي دستگاه هاي تست رو جا به جا كنه.
اين دفعه تا مارتين اومد توي آزمايشگاه كه يه سركشي به كار من و كارن بكنه, كارن تندي بهش گفت: مارتين, مي توني اين دو تا دستگاه تست رو كه روي كله ي همديگه سوار كرديم بلند كني؟
مارتين بيچاره هم گفت: بله خوب. معلومه.
هيچ كدوم به عقل نداشته امون نرسيد كه از كارن بپرسيم چرا. آخه متاسفانه همه مون به هوش و ذكاوت اين دختر اعتماد كامل داشتيم. همين كه مارتين دو تا دستگاه (به وزن تقريبي هفتاد كيلو) رو بلند كرد, كارن يه وسيله اي رو كه با كابل وصل شده بود به اون دستگاه هاي تست, هول داد زير دستگاه. مسئله ي كارن اين بود كه اون وسيله هه, هي هي مي افتاد روي زمين و كارن مي خواست هلش بده زير اون هفتاد كيلو وزنه كه ديگه نيفته زمين.
منتها دستگاه هاي تست بدجور كج و كوله شده بودن و ما رو نگاه مي كردن. من هم به كارن گفتم دختر جون, خوب يه صندلي بگذار جلوي ميز و اين وسيله رو بگذار روي صندلي. كارن هم به مارتين گفت, كتي راست مي گه مارتين. دوباره اين دو تا دستگاه رو بلند كن.
مارتين هم دستش رو گذاشت زير هفتاد كيلو و برد بالا -ياعلي-, كارن هم اون وسيله رو از زير دستگاه ها برداشت و مارتين با استعداد (!!!) هم انگشتش رو گذاشت زير دستگاهها به وزن هفتاد كيلو!!!!
من يه لحظه گفتم انگشتهاي مارتين شكست. كه…خير…خوشبختانه با يه حركت هلشون داد بالا, دستش رو از زير اونها كشيد بيرون, و …ت…ق…دستگاه هاي تست محكم افتادند روي ميز!!!!
خلاصه كه باحال بود. نمي فهمم كارن اين يكي دو روزه واسه چي اينقدر عجوله.
خيلي خوش مي گذره. جاي همگي خالي. ولله يه فمينيست مزخرفي دارم از آب در ميام. راستا حسيني با همكارهاي مونث خيلي راحت تر كار مي كنم و بهشون بيشتر اعتماد دارم!!!!
حالا اگه يه آقاي بدبختي جرات مي كرد و همين رو در مورد همكارهاي مذكرش مي گفت هر دو تا دستگاه تست هفتاد كيلويي رو …استغفرلله.
اين مارتين عجب بامزه است ولي.
گناه داره حيووني. هنوز كه هنوزه يه چيزايي رو كه به عنوان مدير پروژه روش نمي شه از كسي بپرسه يواشكي ايميل مي زنه و از من سوال مي كنه. راست راستي بانمكه اين رئيس مارتين.
گرچه يه كمي هواي ما اعضاي تيم آقا جيمي رو نداره ديگه, ولي مخلصشم در بست.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
من باهارم تو زمين
من زمين ام تو درخت
من درخت ام تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه
ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
بايد
راهِ دوری رو بره تا دمِ دروازه ی ِ روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بياد
تو تميزی
مثِ شب نم
مثِ صبح.
تو مثِ مخمل ِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململ ِ مه نازکی:
اون ململ ِ مه
که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفی
هاج و واج مونده مردد
ميونِ موندن و رفتن
ميونِ مرگ و حيات.
مثِ برفايی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
مثِ اون قله ی ِ مغرور ِ بلندی
که به ابرای سياهی و به بادای ِ بدی می خندی…
من باهارم تو زمين
من زمين ام تو درخت
من درخت ام تو باهار،
ناز ِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه
ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.
====
چرا اين شعر شاملو امشب اينقدر توي ذهن من مي چرخه و مي چرخه, نمي دونم.
====
دايره به دنبال قطعه ي گمشده هميشه مي گرده . هيچ قطعه ي گمشده اي, قطعه ي گمشده ي دايره نيست. هيچ دايره اي هم مال هيچ قطعه ي گمشده اي نيست.
دايره دايره است. مستقل. قطعه قطعه است. مستقل.
حكايت دنيا, حكايت من و تو و تمام دنيا, حكايت تنهايي ست. تلخ نيست. شيرين! شيرين هم اي…بستگي دارد به تعريف تو ا ز دنيا و از من و از تو.
عاقبت, هر قطعه پي وجود مستقل خود مي رود و حكايت زندگي را تكرار مي كند.
كاش تصويري كه آن روز به من نشان دادي, عين حقيقت بود.
كاش تصوير امروز, آيينه ي حماقت هاي من نبود.
كاش…كاش…تمام روزهاي از دست رفته به پاي خود بازگردند.
مهلت از دست دادن دوباره نيست. لحظه ها گرانبهاست, و…پوچي لحظه ها عميقا دل آزار است.
لحظه را به اختيار خود پايان بخشيم؟ يا در پي يافتن معنايي براي لحظه ها دل به جهل و موهوم بسپاريم.
فرياد كه مي كني, گوشها كر مي شوند. آرام كه مي نشيني,…هيچ كس هرگز نخواهد دانست. مي كشي…يكي يكي,يا دسته جمعي به گور مي سپاري, يا…گوش خودت از هجوم فرياد كر مي شود.
===
در شگفتم شاعر براي كه خوانده است:
من باهارم تو زمين….
….
شعر , هميشه حقيقت ندارد. شعر گاهي فقط شعر مي ماند.
دوستتون دارم,خوش بگذره,به اميد ديدار
سالي رو گذرونديم. حوادث تلخ ملي, من مي گم اتفاقات شيرين ملي در راه هستند.
اونچه ايران و ايراني رو ساخته ريشه هاي سترگ و جاافتاده ي دو هزار و پانصد ساله است كه هيچ جهل و خرافه اي نمي تونه از ايران و ايراني بگيره.
اولين لوح حقوق بشر, ميراث ماست. شيرزن تاريخ شيرين, ميراث ماست. رودكي, حافظ, مولانا, ميراث ماست. كردار نكوي بابك و بزرگمهر و اميركبير ميراث ماست.
زيباترين و گرانبهاترين خاك دنيا ميراث ماست. خاكي كه فردوسي ها, ابن سيناها, رازي ها, شيرين ها, پروين ها, نظامي ها و هزاران هزار ديگر از آن برخاسته اند.
از تمام آن ميراث, ميراث ايران, سرزمين خون پاك آريا, نوروز, دست به دست گشت و به دست ما رسيد.
محرم, دهه ي فجر, كريسمس, سالگرد هاي فطر و قربان, همه و همه از ساير فرهنگ ها و مليت ها و مذاهب وام گرفته شده و وارد فرهنگ خالص ايراني شدند. هر كدام طرفداراني دارند و مخالفيني.
نوروز ايراني اما,در اين روزگار اختلاف و تفرق, تنها مظهر اتحاد و اتفاق ايراني است. هر جا كه باشد, ايران, شمال تا جنوب, مغرب تا مشرق, مذهبي, لامذهب, هر آن كه نام ايراني بر خود دارد, نوروز مي شناسد و با نوروز شاد مي شود و جشن مي گيرد.
ياد تمام زنده ياد ها رو بزرگ مي داريم. تمام ايرانيان افتخار آفرين. جاي آنها كه نيستند در ميان ما خالي ست. هزاران بوسه و تبريك نثارشان باد.
جاي تمام عزيزاني كه از ما دورند در شادترين لحظات سال ايراني را خالي مي كنيم. به ياد عزيزترين هايي كه داريم دل هامان را آذين مي بنديم.
هزاران بوسه و تبريك نثار عزيزاني كه طي سال ها براي تحقق آزادي و شادي و حفظ مليت و كيان ايراني تلاش كردند.
تنها و بزرگترين نشان ملي ايران و ايراني را جشن مي گيريم.
بادا كه اين سال به سوي آزادگي و رهايي,به سوي شاد شدن و شاد كردن, به سوي ملي شدن و يكپارچه شدن, شناختن و دوست داشتن گام برداريم.
بهاران و نوروز سال يك هزار و سيصد و هشتاد و چهار به تمام ايراني ها, با هر تفكر و عقيده, با هر مذهب و آيين, خجسته باد.
به ياد زنده ياد هايده,
و
به ياد زنده ياد فريدون فرخزاد,
و
براي ايران عزيز. سرود ملي ميهني تمام ايراني ها.
ايراني و پرچم ايران و نوروز هماره سرفراز و خجسته باد.
دوستتون دارم, خوش بگذره,به اميد ديدار
(“اي ايران” با صداي بنان رو روي اينترنت نتونستم پيدا كنم. به هر صورت ياد بنان عزيز گرامي و صداش هميشه پايدار و شنيدني).
موش ها در خيابان هاي شهر مي دويدند. موشي به درون خانه ي نيمه ساخته اي دويد.
—
موش مي دويد. زن اندك زماني پس از سكني گزيدنش در خانه متوجه گذر سايه اي شده بود. ابتدا تنها حضور يك سايه ي مبهم دونده دل ناپذير مي نمود. چندي گذشت تا زن دانست موشي در خانه مي دود و مي خزد. خانه اش بود, و زن نمي خواست وجود بي اهميت خزنده اي را فرياد كند. زن نمي خواست حضور يك حس دل ناپذير را حتي به خود نيز اعتراف كند.
دقيق تر كه نگاه مي كرد, موش ها را در خانه ي همسايه ها, در خانه ي دوست ها, در خانه ي تمام مردم شهر مي ديد. نمي دانست حس ساكنين خانه ها در رويارويي با موش ها چيست. به نظرش مي آمد بعضي ها شايد حتي از حضور موش آگاهي هم ندارند, يا شايد تنها يك حس عجيب را تجربه مي كنند.
مي شد فرض كند هيچ موشي در هيچ خانه اي نيست. بعضي ها گويا اين را فرض مي گرفتند, و بعد هرگز به موش فكر نمي كردند, گربه اي نگاه نمي داشتند, به موش غذا نمي دادند. حتي اگر موش روي سرشان هم مي ايستاد يا پايه هاي خانه را مي جويد تا خانه روي سرشان خراب مي شد, تنها به آنچه مي گذشت تن مي دادند بي اين كه نامي از موش بياورند يا به حضورش اعتراف يا حتي فكر كنند.
مي شد مثل موشها زندگي كند و خودش را به دست آنها بدهد. عده اي از همسايه ها همين كار را كرده بودند. انگار كه موش سال ها عضوي از خانواده و اجداد آنها بوده و هرگز از شجره نامه ي آنها جدا نبوده است. يا مثلا پدر جدشان, ميمون والا, با موش جفت گيري كرده بوده. انگار زندگي بي موش هرگز نبوده است. اين دسته را كه مي ديد نمي توانست تصميم بگيرد كه آيا موش واقعا و اصلا و اصولا, دل آزار يا دل پسند, عضو مهم و اساسي هر خانه ايست, يا اين كه ساكن خانه به مرور زمان زندگي با موش را براي خود دلپذير كرده, يا اين كه از حضور موش حس بدي دارد, ولي درست مثل خود او در فرياد زدن شك دارد.
مي شد حتي يك حكم كلي صادر كند و مثلا بگويد موش فقط بايد در قفس باشد و طبق قوانين خاصي در خانه رفت و آمد كند و تغذيه شود. بعضي ساكنين گويا به اين روش با موش خانه كنار آمده بودند. هنوز مطمئن نبود حتي بعد از تحت نظر در آوردن موش, احساسش نسبت به موش تغيير كند. تازه هنوز مطمئن نبود آيا مي شود موش را براي هميشه تحت نظر نگاه داشت, يا بالاخره يك روز پروار مي شود و از قفس فرار مي كند. يا حتي پروار در قفس مي ماند و دلازار تر از قبل مي شود.
به هر حال آنچه كه مسلم بود عده ي بسيار كمي از وجود موش ابراز نارضايتي مي كردند. حتي آنها هم با تمسخر سايرين روبرو مي شدند و تازه, خيلي هم خوشحال تر از بقيه نبودند. روش مناسب؟ همممم…هنوز در موردش فكر مي كرد. حس دلازار, هر لحظه از ديدن موش خانه ي خودش و خانه ي ديگران در او زنده مي شد.
حسي كه معمولا نشان نمي داد, يا فقط براي مدتي گذرا اختيار از دست مي داد و حس ناخوشايندش از حضور موش را نشان مي داد و رو در هم مي كشيد. حتي آن وقت هم با ملامت ديگران روبرو مي شد, كه دوري گزيني او از موش را توصيه مي كردند. و…بنابراين هرگز حس, براي مدت طولاني خود را نشان نمي داد.
حتي گاهي خود را از حضور موش شاد و سرخوش نشان مي داد, و آن زمان بود كه مهمانان براي خوشامد او براي موش غذا هم مي آوردند. و او باز لبخند مي زد.
بايد كاري مي كرد. حس را شناخته بود, و دليل حس را. موش..موش..و باز هم موش…در تمام خانه هاي شهر, و هر جا كه مي رفت سايه اي از حضور و جنبش و جير جير يك موش. هر چند ساكنين بعضي خانه ها موش را كتك زده و به بند كشيده بودند. ولي حضور موش باز سايه مي افكند. گويا هرگز زندگي بي موش, و بي يك حس دلازار امكان نمي پذيرفت. موش ها همه جا بودند, همه جا..و بعضي ها تغذيه شان مي كردند. بعضي ها از حضور موش لذت مي بردند. نمي فهميد كي؟ و نمي فهميد چه بايد كند. بدتر از آن نمي فهميد چه كسي از موش لذت مي برد و چه كسي از موش رنج مي كشد, يا اصولا آيا بايد از موش لذت برد يا آزرده شد.
شب بود. خوابيد. رويا…رويا…رويا…موش دويد. ميهماني موش را تغذيه مي كرد. فرياد زد. فرياد…فرياد…فرياد…مهمان را از خانه اش بيرون راند. سنگ بزرگي برداشت. موش را مي زد. با تمام وجودش, با بيشترين توان. يك بار, صدبار, هزار بار…فرياد مي زد. با بلندترين صدايي كه در دنيا شنيده بود تنفرش را از حضور موش فرياد مي زد. ساكنين خانه ها بيرون آمده بودند. بعضي با ترديد با او همصدا مي شدند. بعضي ديگر…نمي ديدشان. فقط تنفر را فرياد مي زد. هزاران موش از هزاران خانه با بزرگترين سنگ ها بيرون رانده مي شدند. فرياد تنفر…فرياد تنفر…فرياد تنفر…
موش ها مي مردند. موش ها مي دويدند.
——
موش ها در خيابان هاي شهر مي دويدند. موشي به درون خانه ي نيمه ساخته اي دويد.
دوستتون دارم, خوش بگذره به اميد ديدار