چركنويس ذهني
دستهبندی نشده March 21st, 2005من باهارم تو زمين
من زمين ام تو درخت
من درخت ام تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه
ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.
تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگی
مثِ شب.
خودِ مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
بايد
راهِ دوری رو بره تا دمِ دروازه ی ِ روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.
تازه، روزم که بياد
تو تميزی
مثِ شب نم
مثِ صبح.
تو مثِ مخمل ِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململ ِ مه نازکی:
اون ململ ِ مه
که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفی
هاج و واج مونده مردد
ميونِ موندن و رفتن
ميونِ مرگ و حيات.
مثِ برفايی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
مثِ اون قله ی ِ مغرور ِ بلندی
که به ابرای سياهی و به بادای ِ بدی می خندی…
من باهارم تو زمين
من زمين ام تو درخت
من درخت ام تو باهار،
ناز ِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه
ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.
====
چرا اين شعر شاملو امشب اينقدر توي ذهن من مي چرخه و مي چرخه, نمي دونم.
====
دايره به دنبال قطعه ي گمشده هميشه مي گرده . هيچ قطعه ي گمشده اي, قطعه ي گمشده ي دايره نيست. هيچ دايره اي هم مال هيچ قطعه ي گمشده اي نيست.
دايره دايره است. مستقل. قطعه قطعه است. مستقل.
حكايت دنيا, حكايت من و تو و تمام دنيا, حكايت تنهايي ست. تلخ نيست. شيرين! شيرين هم اي…بستگي دارد به تعريف تو ا ز دنيا و از من و از تو.
عاقبت, هر قطعه پي وجود مستقل خود مي رود و حكايت زندگي را تكرار مي كند.
كاش تصويري كه آن روز به من نشان دادي, عين حقيقت بود.
كاش تصوير امروز, آيينه ي حماقت هاي من نبود.
كاش…كاش…تمام روزهاي از دست رفته به پاي خود بازگردند.
مهلت از دست دادن دوباره نيست. لحظه ها گرانبهاست, و…پوچي لحظه ها عميقا دل آزار است.
لحظه را به اختيار خود پايان بخشيم؟ يا در پي يافتن معنايي براي لحظه ها دل به جهل و موهوم بسپاريم.
فرياد كه مي كني, گوشها كر مي شوند. آرام كه مي نشيني,…هيچ كس هرگز نخواهد دانست. مي كشي…يكي يكي,يا دسته جمعي به گور مي سپاري, يا…گوش خودت از هجوم فرياد كر مي شود.
===
در شگفتم شاعر براي كه خوانده است:
من باهارم تو زمين….
….
شعر , هميشه حقيقت ندارد. شعر گاهي فقط شعر مي ماند.
دوستتون دارم,خوش بگذره,به اميد ديدار
March 21st, 2005 at 3:15 am
سلام سلام… بالاخره تونستم بیام اینجا!… عیدت مبارک باشه، با طراوت و سبز و بهاری باشی، برات سالی پر برکت و شاد، عاشقانه و صمیمانه، پر از امید و مهر و همراه با صلح و سلامت آرزو می کنم.
March 21st, 2005 at 4:16 am
فرا رسيدن باهار را تبريك ميگم .شاد باشين و سرفراز
March 21st, 2005 at 8:15 am
آدمها تصويري از وجود ديگران رو در چشم خودشون ميبينند و اول همه مشكلات وقتي هست كه اون تصوير رو بجاي خود كامل فرد مورد سنجش و قضاوت قرار ميدن. تصوير آدمها هم مثل فصول سال عوض ميشن و تغيير ميكنند و همونطور كه بي مفهومه عشق به بهار وقتي يادت بره بهار زيباييش رو مديون زمستون سرد و يخ زده هست، عاشق يك تصوير از يك لحظه يك فرد شدن هم بدون در نظر گرفتن تمام طول زمان بي مفهوم و عبث هست (و نكوهش او فرد نيز به همچنين)
در رابطه با حقيقت بودن يا واهي و ،شعر، بودن شعر هم خدمت شما عرض كنم به قول جناب خر در شهر قصه:
اي بابا اين روز و روز هر چيزي فابريك شده، از چپق و كوزه و قليون بگير تا چوب سيگار همش پلاستيك شده! هر جا ميري پلاستيك، هر جا ميري پلاسكو … اي بابا دكون خراطي ديگه تخته شد!
خوب تو هم خراطي رو ول كن، تو هم جنس پلاستيك بساز!
آخه من خراطي رو دوست دارم!
خيلي خري!
معلومه! خري كه خراط نباشه قاطره!
ببخشيد طولاني شد! بنده رزولوشن سال جديدم اينه كه مطمئن بشم توضيح كافي بدم و توقع نداشته باشم مردم وقتي ميگم ف بفهمن فرحزاد!
March 21st, 2005 at 1:30 pm
سلام و سال نو مبارک
March 21st, 2005 at 1:52 pm
مث اون قله مغرور و بلندي كه به ابراي سياهي و به باداي بدي مي خندي.
تو تميزي…تو مث مخمل ابري.
براي هر كسي كه گفته خيلي قشنگ گفته. دم شاملو گرم. كاش مي شد من هم همين طوري توصيف كنم. مث اون ململ مه نازكي. مث بوي علفي. مث برفايي تو…