چل تيكه
دستهبندی نشده April 5th, 2005۱) ديشب دوازده ساعت تمام خوابيدم. تمام خستگي جسمي ام از تنم كشيده شد بيرون. به سلامتي.
۲) عجب روزي بود امروز. واه…ديگه داشتم خل مي شدم يواش يواش.
۳) بعضي كارها عينهو سيب گاز زدن مي مونه. خود فردي كه داره اون كار رو مي كنه كلي خوش خوشانش مي شه. كار بدي هم نيست به خودي خود. بقيه كه دور و برش هستند يه كمي خوششون نمياد. صداي خرچ خرچ اش و شكل لب و دهن طرف يه كمي دلناپذير ميشه.
۴) وسط اين هم كار و بدبختي و گو گيجه (اصلش هست گاو گيجه, بي تربيتي هم نيست. گرچه اگه هم بود اشكالي نداشت), با كارن چت مي كردم. كلي مي ناليد كه كارش خوب نيست و ممكنه آقا جيمي دوستش نداشته باشه. مدت يك ربع تمام زندگي امروز من به اين گذشت كه به كارن اعتماد به نفس و دلداري بدم. از نازنين ترين دخترهاييه كه تا حالا ديده ام. راست راستي همكار و دوست خوبيه.
۵) جوك مي خواين؟ بفرمايين. يه جوك, از نوع انگليسي:
A wealthy man was having an affair with an Italian woman for a few years.
One night, during one of their rendezvous, she confided in him that she was pregnant.
Not wanting to ruin his reputation or his marriage, he paid her a large sum of money if she would go to Italy to have the child. If she stayed in Italy,
he would also provide child support until the child turned 18.
She agreed, but wondered how he would know when the baby was born. To keep it discrete, he told her to mail him a post card, and write “Spaghetti” on the back. He would then arrange for child support.
One day, about 9 months later, he came home to his confused wife.
“Honey,” she said, “you received a very strange post card today.”
“Oh, just give it to me and I’ll explain it later,” he said.
The wife obeyed, and watched as her husband read the card, turned white, and fainted.
On the card was written “Spaghetti, Spaghetti, Spaghetti. Two with meatballs, one without.”
۶) ب…له. تا بدانجا رسيد كه…يه داستان از صبح تا حالا داره توي سرم مي چرخه. اينقدر طولانيه كه خودم هم وسطش رو واسه خودم تعريف نمي كنم. اول و آخرش رو براي خودم تعريف مي كنم. اگه يه وقت ديدين يه داستان نوشتم كه وسط نداشت, فقط يه پاراگراف اولش داشت و يه پاراگراف آخرش, بدونين همينيه كه از صبح توي سرم مي چرخيده. نه اين كه وسطش رو بلد نباشم ها. اتفاقا اصلش به غير از اول و آخرش,همون وسطشه. ولي خوب بهتره داستان وسط نداشته باشه تا اين كه بي سر و ته باشه!!!!!
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
April 5th, 2005 at 2:16 pm
من هيچ وقت از سيب گاز زدن ديگران لجم نگرفته يا بدم نيومده اما بارها شنيدم ديگران از اين موضوع صحبت كردن. جدي جدي نميفهمم مشكلش چيه. اتفاقا من از ديدن ديگران وقت غذا خوردن، خوابيدن، عصباني شدن و از اين قبيل لذت ميبرم چون يك جورايي نشون دهنده ضعف آدمها و كوچيك بودنشون در مقابل طبيعت هست. تصورش رو بكن يك آدم گنده و پر مدعا غذا كه ميخوره ميشه يك بچه معصوم كه داره يك احتياج اوليه اش رو به ساده ترين روش ممكن رفع ميكنه.
April 6th, 2005 at 8:24 am
سلام ….
1. دوازده ساعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت … آاوووووووووووووووووووووووو 🙂
2. عجب روزهایی هست این سالها ..من خل شدم …
3. دیوونه عزیز من هم نمیدانم چرا و به چه دلیل اما صدای خرچ خرچ و بطور کل با صدا خوردن اعصاب من هم خورد میکند اما واقعا نمیدانم چرا و از روی لج با خودم هم تحمل میکنم نه میروم و نه میگم که شاید عادت بکنم و یا چه میدانم اما فایده ندارد …
6. یعنی مثل فیلمهای ایرانی نباشد … دوستان از ایران فیلم آوردند و نگاه کردم اکثرا فقط وسط داستان بود … ناگهان شروع میشوند و تمام نشده تمام میشوند …