لالايي
دستهبندی نشده April 9th, 2005بايد انتخاب مي كرد.
مدتي بود از خواب بيدار شده بود. يك روياي شيرين, شيرين شيرين.
دنياي رويا تمام ساخته ي خودش بود. تا آنجا كه خيال جلو مي رفت دنياي رويا هم جلو مي رفت. آنطور كه مي خواست دنيا را مي ساخت, و در دنيايي كه ساخته بود, با تمام آدم هاي رويا زندگي مي كرد.
حالا از خواب بيدار شده بود. اول يكي تكانش داده بود, توي عالم خواب و بيداري و ناباوري و ترديد,انگار كه آب سرد روي سرش ريخته باشند به دنياي بيداري پرتاب شده بود.
دشوار بود. انگار تمام مدتي كه خواب بود, يك دنياي ديگر, وراي دنياي رويا و خوابهاي شيرين, حركت مي كرده و حركت مي كرده و هرگز از جنبش باز نمي ايستاده. يك دنياي كاملا متفاوت با تمام روياهاي شيرين او. تلخ, و دلناپذير.
بيدار كه شد, طول كشيد تا آنچه بود را ببيند. انگار چشم هايي كه مدتها بسته بود براي ديدن كار نمي كرد. ديدن كه ميسر شد, نوبت به شبيه سازي رسيد. انگار بخواهد هر آنچه در بيداري مي بيند را با آنچه در رويا ديده بوده مقايسه و شبيه سازي كند. و …انگار كار نمي كرد. انگار هرگز آنچه در بيداري مي ديد با دنياي خواب همانند نبود و نمي شد.
همه چيز دنياي بيداري دو لايه داشت, دو پوسته. پوسته ي بيروني, گاه شبيه تر به دنياي رويا, و پوسته ي دروني, تلخ و گزنده. نه شكل رويا…يك شكل ديگر. انگار اصلا از جنس خشني باشد كه وجود را آزار دهد.
ايستاد…ايستاد…بايد حركت مي كرد…بايد با دنياي بيداري حركت مي كرد. پوست انداخت, پوسته ساخت…حركت…تلو تلو مي خورد, بارها و بارها به در و ديوار خورد, افتاد, زخم برداشت, هياهو, گزنده, بيراهه, ترس, اشك, اندوه, حالا رويا دور مي شد, دور, دور, دور, اشك كه مي آمد حسرت رويا هم همراهش بود. افتاد, برخاست, فرياد كرد, زخم برداشت, فرياد كرد, خفقان, خفقان, و…اشك آمد و حسرت رويا….
حالا كسي لالايي مي خواند. گوش كرد, خاطره ي رويا, گوش سپارد, بيداري را نگاه مي كند, رويا هم باز نمايان مي شود.
پنجره هاي بيداري را باز مي كند, هر پنجره به زخمي باز مي شود, رويا را به خاطر مي آورد.
صداي لالايي مي آيد…وسوسه ي رويا…ترديد…
انتهاي كدام راه به وصال حقيقت مي رسي؟ انتهاي رويا؟ انتهاي بيداري؟ انتها كجاست؟ درد؟ زخم؟ پوسته؟ آرامش؟ اميد؟ مهر؟
در انتهاي رويا به بيداري رسيدن, در انتهاي بيداري به رويا, و گاه براي هميشه در رويا يا بيداري ماندن.
حقيقت كجاست؟ چه كسي مي داند؟ فرياد, حقيقت كجاست؟ پرسش بيهوده است, و پاسخ …اهميتي ندارد.
در رويا هرگز كسي زخم بر نمي دارد…حالا باز كسي لالايي مي خواند…پايان نزديك است…حقيقت انتهاي رويا زيباست…حالا كسي لالايي مي خواند.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
April 10th, 2005 at 1:54 pm
لالايي ميخوانند…گوشها سنگين شده
April 11th, 2005 at 9:36 pm
بهت برخورد? حقيقت تلخه. حالا ناراحت نشو. اين يكي بگي نگي بهتر بود ولي باز هم سر و ته نداشت.