جنگل,‌‌ شب,‌ سرما,‌ تنهايي,‌ وحشت,‌ گريز…گريز…گريز…
پلك هايت را مي بندي و…فقط مي دوي, از صداي زوزه, از يك وحشت مداوم, از يك ناچاري ناگزير, از يك قدرت موهوم, گريز…گريز…يك نفس,‌ با تمام وجود, با تمام قوا…نفست كه بريد, خنكا ي نسيم را احساس مي كني
, و يك سكوت مطلق…نفس عميق مي كشي, پلك هايت را آرام باز مي كني…….باز…باز…ناباور…چشمهاي گشاد گشاد
.
.
دهشت, به حد مرگ, انگار هرگز نگريخته بودي,‌جنگل..شب…سرما…تنهايي…وحشت…
.
.
اشك و بغض امان نمي دهد. چرخ و فلك مي نشيني, مي چرخي..مي چرخي…مي چرخي, با سرعت هراس, با سرعت وحشت, قهقهه مي زني,‌ مستانه, امان نمي دهي…به حال مرگ كه افتادي, پا به زمين مي گذاري, گيج, منگ, گيج, گيج تر…سكندري مي خوري,‌ استفراغ مي كني, اشك امان نمي دهد, باز…چرخ و فلك مي نشيني, مي چرخي, مي چرخي, با سرعت هراس…قهقهه مي زني…درمانده,‌ اشك امان نمي دهد…

جنگل, شب, سرما, تنهايي, وحشت,‌ چرخ..چرخ..چرخ…بيزاري…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار