خاطرات
دستهبندی نشده May 19th, 2006چشم هاي مرد هنوز همان بود. سال ها, بي هيچ رد پايي بر نگاه بي اندازه مهربان مرد.
دخترك يك سر رفت به سال ها سال پيش. از چهار سالگي تا هفده سالگي, سه بار عاشق پسرك شده بود..
بوي سبزه ي باران خورده ي صبح, هواي ملس خنك سحر, طاقي پر گل, و…درس هاي آن سال.
پسرك شب تا صبح چشم در چشم هايش دوخته بود. صبح كنار شن هاي ساحل, دور از چشم همه, دست هاي دخترك را گرفته بود: عسل خانم, آخرش چي مي شه؟
دخترك لبخند زده بود: سرنوشت ما از هم جداست.
پسرك گفته بود: اگر بخواهيم.
دخترك مي دانست, نمي خواست.
دخترك هفده ساله, فقط لبخند زده بود. پيش از آن كه كسي بيايد, دستهايش را از دست هاي پسرك بيرون آورد و باز لبخند زد.
پسرك بي نهايت خوش خلق بود. نگاهش بي نهايت مهربان. آنقدر كه شب تا صبح, دخترك چشم از نگاهش بر نگرفته بود. آنقدر كه به خاطر خلق و نگاهش مي شد سال هاي سال به همه چيز لبخند زد. دخترك اما, براي راه زندگانيش تصميم گرفته بود. اين پسرك, همراهش نبود.
سال بعد, دخترك خبر ازدواج پسرك را با هيجان و لبخند رضايت دنبال مي كرد. پسرك را كه در لباس دامادي, خندان ديد كه به او سلام مي كرد, به ياد شن هاي ساحل افتاد. به ياد تمام جشن ها, كه چشم هاي او و پسرك به دنبال هم بود. به ياد شيريني هاي جشن هاي قبل, كه با هم قسمت كرده بودند. لبخند زد. پسرك خنديد, با شيطنت هميشگي چشم هاي مهربانش به دخترك نگاه كرده بود: عسل خانوم, سرمه اي بهتره يا مشكي؟
دخترك از خنده ريسه رفت: از من مي پرسي؟ مشكي.
-عروس خانوم گفته سرمه اي.
دخترك باز از خنده ريسه رفت: پس دوباره از من چرا مي پرسي؟
پسرك سرمه اي را ترجيح داده بود.
دخترك, سبكسر و شادان آن شب تا صبح پايكوبي كرده بود.
دخترك يادگار هاي عروسي پسرك را تا سال هاي سال نگه داشته بود. يك جايي, يك زماني, يادگار ها هم حتي گم شده بودند.
…
حالا پسرك مردي شده بود. پيش گويي دخترك به حقيقت پيوسته بود. سرنوشت هاي آنها از هم جدا بود. دخترك دستش را كه پيش برد, حيرت كرد. سال ها سال قبل, آن همه شيدايي و بي تابي, براي هماغوشي, حالا…حتي لمس دست هاي پسرك را هم نمي خواست.
نگاه پسرك اما, همانقدر مهربان بود, و شادي عميق يك زندگي سالم, در گذر سال ها, خلق خوش مرد را ده چندان كرده بود. دخترك لبخند زد, سلام گفت.
نگاهشان را از هم دزديدند, دخترك سنگيني نگاه پسرك را در تعقيب قدم هايش مي ديد. چيزي كه در برخوردهاشان هرگز به زبان نمي آمد. همسر و سه كودك مرد آنجا بودند.
دخترك با لذت وصف ناپذير همه را نگاه مي كرد.
…
آن شب پس از سال ها, دخترك باز به چشم هاي پسرك فكر مي كرد.
چشم هايي كه يك شب تا سحر را رنگ زده بودند و براي هميشه در آن شب مانده بودند. دست ها و كلماتي كه براي هميشه روي شن هاي ساحلي باقي مانده بودند. به روياهاي يك دخترك هفده ساله, و به قدرت پيشگويي دخترك. به شيريني هايي كه سال ها سال پيش قسمت كرده بودند, و به شيريني خاطراتي كه هنوز لبخند بر لب هاي دخترك مي اورد.
دخترك به كشف يك حقيقت فكر مي كرد. دخترك از هيجان يك اكتشاف جديد بي خواب بود. دخترك به قدرت لحظه ها, به اهميت بي نهايت “زمان حال” فكر مي كرد.
مهرباني بي نهايت چشم ها, شيريني كلام پسرك, سال ها سال قبل, يك “زمان حال” را با تمام رنگ هاي دل انگيز ذهن دخترك رنگ زده بود.
دخترك امشب لابلاي تمام خاطره ها, چشم ها, دست ها, و مهرباني بي نهايت پسرك, به اكتشاف زيبا و بي نظير جاري بودن زندگي در زمان حال, و تحقق رويا در زمان آينده رسيده بود.
دخترك, با آرامش بي نهايت چشم هايش را روي هم گذاشت. دخترك روياي چشم هايي را مي ديد, كه هنوز در چشم هايش ننگريسته بودند.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
May 19th, 2006 at 7:09 am
آخه تو چقدر منطقي هستي. حرص آدم و در مياري.
May 19th, 2006 at 1:22 pm
خيلي زيبا بود . مثل هميشه .