محمد علي سپانلو

Posted by کت بالو on May 15th, 2006

تو ساعتي تو چراغي تو بستري تو سكوتي
چگونه مي توانم
كه غايبت بدانم
مگر كه خفته باشي در اندوه هايت
تو واژه اي تو كلامي تو بوسه اي تو سلامي
چگونه مي توانم كه غايبت بدانم
مگر كه مرده باشي در نامه هايت
تو يادگاري تو وسوسه اي تو گفت و گوي دروني
چگونه مي تواني كه غايبم بداني
مگر كه مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور كردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضايت دادم
يعني
همين كه تو در دوردست زنده اي
به سرنوشت رضايت دادم

شعر از محمد علي سپانلو

دوستتون دارم,‌خوش بگذره, به اميد ديدار

نه…

Posted by کت بالو on May 13th, 2006

بر مي گردم
با چشمانم
كه تنها يادگار كودكي منند
آيا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟

شعر از حسین پناهی.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

روزمره ي كتبالو (۲)

Posted by کت بالو on May 12th, 2006

رئيس آقا جيمي امسال عوض شد. رئيس قبليه رفت شد رئيس يه دپارتمان ديگه و آقاي ژان رو از مونترال اوردن و كردن رئيس ما.

ژان: تو كجايي هستي كتبالو؟
كتبالو: ولله بنده مال خاك پاك ايرانم.
ژان: اوه, راستي؟ من سال نود و دو رفتم تهران كه بهشون تجهيزات بفروشم.
كتبالو: و لابد با شركت دولتي … كار كردي؟
ژان: بله.
كتبالو: خوب. من سه سالي براشون كار مي كردم.
ژان (قيافه ي مردد): راستش من يه پرزنتيشن براشون ارائه كردم. آقاها جلو نشسته بودن. خانوم ها عقب! ولي آقاها هيچ سوالي نكردن در صورتي كه خانوم ها سوال هاي خيلي خوبي پرسيدن.
كتبالو: خوب…بله…يعني…اوكي…
.
.
ولله راستيتش كله ي باباي هر چي خارجي بي ناموسه! هر چي هم مي خوان فكر كنن بكنن. آبرو و حيثيت هم به جهنم. كيلويي چنده اصلا! اينها رو ول كن. كلا و كاملا هم هر كاري اينها مي كنن واسه خودشون خوبه. اگه زن و مرد قر و قاطي هستن يا اگه نيستن يا هر چيزي. به هر حال هر جامعه اي براي خودش تصميم مي گيره. اگه هم به دليل مزاياي اقتصادي يا هر چيز ديگه, فرض كن زور بگيري,‌ آمريكا شده ابرقدرت دنيا, كه بنابراين مي شه خط مقايسه ي همه چيز(!) كه نوع خارجي هر چيزي به نوع ايراني مزيت داره, اونها هم همه حرفه. جاي بحث زياد داره. توي بحث اخير براي من اينها اصلا اهميتي نداشت.
واسه من مهم يه چيز ديگه است. مهم براي من اينه كه آخه چطوري يه عده به خودشون اجازه مي دن براي همه ي ملت به نيابت از خودشون تصميم بگيرن و طرز فكر و تلقي خودشون رو به عنوان معيار و استاندارد درست بكنن توي كله ي ملت, كه مثلا آقايون و خانوم ها -توجه بفرماييد, همگي عاقل و بالغ- بايد جدا از هم و خانوم ها پشت سر آقايون بشينن.
گرچه…عميق تر كه بشي و جلو تر كه بري مي بيني ساختار جامعه همينه. زير ساختار فرهنگي …زير ساختار اجتماعي…پوففف…حالا اصلا كي مي گه بايد عوض بشه!!!؟؟ هميني كه هست ايرادش چيه!؟ هر كي نمي خواد, خوش گلدين.
بي خيال بابا…دنيا دنياي پول است و قدرت. داشتي, داشتي. نداشتي, توقع ماديات نداشته باش. همونقدر كه از معنويات دنيا نصيبي داشته باشي كافيه.

مسير فكر رو كه دنبال كني, از يه جمله ي ساده ي ژان شروع مي شه. مي كشه به بحث عميق جامعه شناسي و فلسفه و…كه طبق معمول احساس من كار مي كنه. منطق و سوادم ولي پاشون حسابي مي لنگه.

فكر كنم دو دقيقه اي برم رو پشت بوم بهتره. 🙂

اونقدر خسته ام كه حال هيچي ندارم. صبح همه چي خوب پيش رفت. ديشب هم. ديروز هم. تنها مشكل اينه كه به شدت حس مي كنم عقب هستم و باز هم بزرگترين مشكلي كه هنوز هم باهاش روبرو هستم تطبيق با زبان و فرهنگ هست. اين كه براي هر كس چقدر طول مي كشه تا تطبيق پيدا كنه رو مطمئن نيستم. براي خود من ولي زمان طولاني اي برد و هنوز هم ادامه داره.
از اين دست و پنجه نرم كردن لذت مي برم. از كشف آدم هاي جديد لذت مي برم. توي هر ارتباطي يه بخش از خودم رو كشف مي كنم! فقط كاش فرصتم بيشتر بود. كاش به جاي بيست و چهار ساعت, دويست و چهل ساعتي وقت داشتم.

اين منم, يا همه اينطور هستن؟ حس مي كنم به شدت در ايجاد روابط اجتماعي با همكارهام مشكل دارم.
مي ترسم, خجالت مي كشم, عقب مي كشم, حوصله ندارم, هنوز آمادگي اش رو ندارم, اعتماد به نفس ندارم, محيط مردونه اس, اصلا روابط اجتماعي اينجا متفاوته و من هنوز دوزاري ام كجه, بو مي دم, تروريستي رفتار مي كنم, زيادي ملايم هستم, توقع ام زياده, رفتارم غيرعاديه, مثل خل ديونه ها به نظر ميام, مسخره ام, اينها عقده دارن, من عقده دارم, اينها پيش داوري دارن, من پيش داوري دارم, زيادي خوشگلم, زيادي بد تركيبم, چيزي سرم نمي شه, مسائلمون متفاوته, تبعيض نژادي هست, روابط اجتماعي ام به جاي خودش خوبه و فقط به نظر خودم مياد كه ايراد داره, رنگ موهام غير طبيعيه, حرف زدنم ايراد داره, زيادي تهاجمي هستم, زيادي تدافعي هستم, همه چي سر جاشه….
اينها و صدتا گزينه ي ديگه احمقانه يا عاقلانه, همه گزينه هايي بوده كه طي اين چهار سال بهشون فكر كردم!!! هيچ كدومشون هم جواب قطعي نيستن, گرچه كه احتمال داره بي تاثير هم نباشن.
از چند چيز ولي مطمئن هستم, اولا از چهار سال پيش به اين طرف خيلي خيلي همه چي بهتر شده, ثانيا مي خوام بهترش كنم, يا به عبارتي براي اون سوال بالا جواب پيدا كنم, ثالثا فرقي نداره جواب چي باشه, قطعا و مسلما روابط انساني در هر فرهنگي با فرهنگ ديگه متفاوته, ايراني و غير ايراني نداره, رابعا خصوصيات زير لايه اي آدم ها به شدت مشابهه,‌ لايه ي رويي متفاوته, خامسا بزرگترين و عمده ترين چيزي كه آدم بايد براي زندگي كردن در جامعه اي داشته باشه, زبان است و درك فرهنگ مليت ميزبان.
سادسا شخصا به شدت از ايجاد هر گونه ارتباط اجتماعي با هر كسي لذت مي برم. خصوصا اگه كوتاه مدت و در حد حرف زدن و نه دوستي جدي و عميق باشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

براي دل خودم (۲)

Posted by کت بالو on May 12th, 2006

هميشه اينطرف نرده ها بودم. هميشه با حسرت اونطرف نرده ها رو نگاه مي كردم. اونقدر پريدم و پريدم, تا خودم رو اونطرف نرده ها پيدا كردم. حالا…انگار تازه به جاي اصلي ام رسيده باشم. نمي دونم جاي اصلي ام از اول همين طرف بوده, يا فقط چون طرف اول رو تجربه كردم, طرف ديگه رو اينقدر دوست دارم و ازش بي نهايت لذت مي برم.
شايد اگه از اول همين طرف بودم, باز مي پريدم و مي پريدم, تا به طرف ديگه برسم!
به هر حال…حس مي كنم ده سالي رو يه طرف نرده تلف كردم, يا…بيش از حد لجبازم!

چشم هام باز نمي شن از شدت خواب. هنوز به اندازه ي بيست دقيقه اي كار دارم.

اينجا براي از تو نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مي نويسم و اين كيميا كم است
دريا و من چه قدر شبيهيم گرچه باز
من سخت بيقرارم و او بيقرار نيست
با او چه خوب مي شود از حال خويش گفت
دريا كه از اهالي اين روزگارنيست
امشب ولي هواي جنون موج ميزند
دريا سرش به هيچ سري سازگار نيست
اي كاش از تو هيچ نمي گفتمش ببين
دريا هم اينچنين كه منم بردبار نيست

شعر از محمد علي بهمني.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

سگ ها و آدم ها

Posted by کت بالو on May 10th, 2006

گاهي وقتا فكر مي كنم چطور مي تونم خودم رو تا بيست سال, سي سال, چهل سال, يا پنجاه سال ديگه تحمل كنم. گاهي وقتا بيشترين اذيت رو خودم براي خودم دارم. هر كس ديگه اي بود مي شد بگذارمش پشت در و از دستش راحت شم, خودم رو نه. گير مي دم به خودم, يا چيزهاي ديگه, و شروع مي كنم خودم سر خودم غر زدن!!!!!

ياد يه داستان مي افتم. مردم يه شهري غروبا مي رفتن روي پشت بوم خونه هاشون. دليلش؟ شبها به شكل سگ هاي درنده در مي اومدن و گاز مي گرفتن. دليل تغيير شكلشون؟ لابد دلايل محيطي بوده, يا ژن شون اينطوري بوده, يا طبيعتشون بوده, يا يك كسي يه طلسمي بهشون خونده بوده, يا پريود مي شدن, يا با محيطشون تضاد داشتن, يا طول روز خسته مي شدن, يا.. من ولي مي گم قصه همين بوده. همينقدر ساده. توي قصه..قرار بوده اونها هر شب سگ بشن. حالا.. فرقش اينه كه قصه كه هست قصه گو هم راه حل رو مي گذاره جلوي پاي موجودات توي قصه. زندگي كه هست…قصه هست ولي قصه گو راه حل و آخر داستان رو ول مي كنه به امان خدا !!!

توضيح اين كه بد نيست آدم ها گاهي برن روي پشت بوم يا بقيه رو بي رو درواسي بندازن روي پشت بوم. صبح كه شد برگردن سر كار و زندگي شون. تنها مشكل اينه كه آدم هر جاي دنيا هم كه بره, پشت بوم كه هيچ تا طاق هفتم آسمون هم كه بره, خودش هميشه با خودشه!!! باز هم توضيح اين كه لطفا اگه ديدين كسي رفته روي پشت بوم, لابد حكمتي توشه. بيارينش پايين, جريان همون سگه است, خونتون پاي خودتونه تازه ممكنه خون كس ديگه هم پاي شما بيفته, مگه اين كه مطمئن باشين باطل السحري بلدين, كه طلسم آقا سگه يا خانوم سگه رو باطل مي كنه.

پوففف… هميشه دلم براي كنت دراكولا و زامبي ها و خون آشام ها مي سوخته.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

نامه ها!

Posted by کت بالو on May 9th, 2006

ويژه نامه,‌ ويژه نامه…نامه ي رئيس جمهور كشور اسلامي به شيطان بزرگ…قسمت هايي از نامه…ويژه نامه…ويژه نامه!!!!!! از ديروز تا حالا توي كفم چي تو نامه هست!!!! اگه خانوم پاملا اندرسون شخصا و مستقيما نامه ي محرمانه با عكس و تفصيلات واسه گل آقا فرستاده بود اينقده فضولي ام نمي گرفت نامه پاملا رو ببينم و عكس العمل گل آقا, تا نامه ي احمدي نژاد به بوش رو, و عكس العمل بوش!!!.

تصادفا به نظرم دوست هاي خوبي از آب در بيان!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

احساس و منطق

Posted by کت بالو on May 8th, 2006

تلفيق احساس و منطق و غريزه در زندگي چيز جالبي از آب در مياد. آدم رو وادار مي كنه كه در مورد راه حل هاي مختلف فكر كنه. شايد از بزرگترين شوخي ها در آفرينش آدم باشه.

خيلي اوقات منطق چيزي رو گواهي مي ده كه آدم مي پذيره. يك حقيقت رو, يا يك واقعيت رو. بعد در موارد واقعي, احساس آدم در مواجهه با اون منطق آسيب مي بينه و نمي تونه اون منطق رو به سادگي هضم كنه.

نمونه ي واضحش كه تقريبا براي تمام آدم ها پيش مياد پديده ي مرگ هست. منطق به سادگي مي پذيردش. تا قبل از اين كه در مورد عزيزي پيش بياد, و بعد احساس هست كه در مواجهه با جريان, كلي مشكل پيدا مي كنه.

زندگي من مملو بوده از نمونه هاي ديگه. منطق مي گفته بايد كاري رو بكنم, يا چيزي كه مطابق ميل من هست امكان پذير نيست, خلاف غريزه يا منطقه. احساس ولي كلي لطمه مي خورده, كلي اذيت مي شده. نهايتا مجبور شده ام اون حس رو تعديل كنم يا بفرستمش يه گوشه اي براي اين كه اذيت نشم. كاملا به خاطر خودخواهي خودم و براي اين كه خودم رو دوست دارم!!!! در مواردي خودم هم از توانايي خودم در اين كار شگفت زده شده ام.
در مواردي خودم رو باز امتحان كردم و باز شكست خوردم. ديگران رو خيلي زياد آزار دادم, خودم خيلي زياد شرمنده شدم. شايد بارزترين مرتبه هايي كه شرمندگي رو با تمام وجودم احساس كردم زمان هايي بود كه در رويارويي با يك پديده ي كاملا منطقي و غريزي, فقط و فقط از روي احساس و چون احساسم به شدت لطمه ديده, يك واكنش آني نشون دادم. نهايتا ياد گرفتم اگر در مواردي قادر به كنترل واكنش هاي احساسي و غريزي در مقابل يك موقعيت منطقي نيستم, سعي كنم حتي المقدور با اون موقعيت روبرو نشم. وگرنه مثل برداشتن وزنه اي مي مونه كه از حد توان بازوهاي من فراتره.

نهايتا مجبور شدم از چيزهايي بگذرم كه باور نكردني بود.

به هر حال…

مدتيه سعي كرده ام اين رو دوباره و دوباره به خاطر بسپرم كه اين دنيا نيست كه براي زندگي كردن من آفريده شده باشه. بلكه من هستم كه براي زندگي كردن توي اين دنيا آفريده شده ام.
و…خوشحال زندگي كردن, در دنيايي كه قرار نيست دقيقا و كاملا به ميل ما باشه, بزرگترين هنره.

مسلما اگه خداوند بخواد باحالترين شوخي دوران مردگي ام رو با من بكنه, من رو با فرانك مي فرسته توي بهشت!!!!!!!!!!! تا من با جيغ و داد بهشت رو بگذارم براي فرانك و فرار كنم به قعر آتش دوني جزجزي جهنم!!!!

امروز دوباره اومده. دنبال كارتون مي گشتيم كه دستگاه هاي تست رو بگذاريم توشون و بفرستيم كارخونه كه كاليبره بشن. كارتون يكي از دستگاه ها نبود. بهش مي گم بيا بريم توي انبار نگاه كنيم ببينيم كارتونش پيدا مي شه. با خنده ي احمقانه اش ميگه اين كار رو تو بايد قبلا مي كردي! مي گم خوب, پس با اين حساب من كارتون رو پيدا نكردم. مي شه سفارش بديم برامون بفرستن و پولش رو بديم.

چون مطمئن نيست چطور بايد اين كار انجام بشه مي گه اوكي بريم توي انبار رو نگاه كنيم! در بالاترين طبقه چشمش مي افته به يه كارتون: شايد اين باشه.

-خوب, پس بايد از نردبون استفاده كنيم و بياريمش پايين.

-نه. من نمي رم بالا. خيلي خطرناكه!!!!!!

كتبالو: ،^%$#%$$…من مي رم بالا.

-مي توني؟

-*^%$#%…فوقش مي افتم ديگه!!! چيزيم نميشه كه!!!

و در برابر حيرت بيش از حد من فرانك ايستاد اون پايين كه من از نردبون برم بالا و كارتون رو براش بيارم پايين!!!! گرچه كارتون رو كج كردم و رسوندم به دستش و اون گرفتش و به هر حال با يه كارتون كه تقريبا قد هيكل خودم بود از نردبون دومتري توي اتاق انبار نيومدم پايين.

چيزي كه باعث حيرتم مي شه تفاوت سرويس دادن به مشتري هست بين فرانك و بقيه ي كساني كه از شركت هاي مختلف ميان پيشمون.

ترديد ندارم, يه چيزي كه بايد روش كار كنم اينه كه “احساس” ام رو نسبت به فرانك تعديل كنم!!! وگرنه “بيگ پرابلم” مي شه اينجا. يا من يه مشت مي زنم توي دماغ فرانك, يا فرانك شوخي شوخي من رو از بالاي نردبون پرت مي كنه پايين!!!!

امان از آدم هاي دلازار!!!

توضيح…من هميشه با بليز شلوار مي رم سر كار!!!!!! به هر حال محيط مردونه غير قابل پيش بينيه. بايد بشه اينجور مواقع با خيال نسبتا راحت از نردبون رفت بالا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

گمشده! پنج دقیقه

Posted by کت بالو on May 7th, 2006

خانه قفل و بست مطمئن داشته باشد هم بدکی نیست.
گل آقا یک ربع قبل اینجا بود. حالا غیبش زده. خانه ی بدون قفل و بست فرقش با قفل و بست دار این است که شوهرت که غیبش می زند لااقل می دانی طبق میل خودش رفته. نیازی به پلیس صدا کردن نیست. قفل و بست که نداشته باشد همه اش توی دلت خالی است نکنه یکی اومده و ناغافل دزدیده اتش!!!!!!

کتاب یازده دقیقه ی پائولو کوییلو جدا قشنگه.
قبلا کتاب کیمیاگر رو خونده بودم. چنگی به دلم نزده بود. “کنار رودخانه ی پیدرا” را حتی تمام هم نکردم. به نظرم زیادی عامه پسند می شود.
این یکی فرق می کند. شخصیت و داستان هنوز از سیاه شدن فرار می کنند. بارقه های امید هست و به نظر من همین, داستان را از حقیقی بودن در می اورد. به عبارت دیگر خاکستری داستان زیادی سفید داخلش دارد. موضوع کمی سیاه تر باید باشد.
بسیار حقیقی است. گرچه فقط قسمتی از حقیقت بیان شده. یک بخش هنوز ناگفته مانده. با توجه به این که تازه دیسک دوم داستان هستم و داستان پنج دیسک است فعلا برای تصمیم گیری زود است.(اسم پست هم به همین دلیل به جای یازده دقیقه شده پنج دقیقه!!)
این وسط نگاه به مردها ناقص است و نگاه به زنها به طرز حیرت آوری کامل تر! با این که نویسنده مرد است و با این که این بار هم ادبیات مردانه سعی کرده زن را به تصویر بکشد! حس های قهرمان داستان را آنقدر به راحتی در قالب یک زن تجربه کرده ام که خودم هم می شد همین را بنویسم!!!!!
تنها نقصی که تا به حال به داستان می گیرم این است که اغلب مردها و انگیزه هایشان را برای کاری که می کنند در یک طبقه دسته بندی کرده, یا به عبارت دیگر فقط به یک دسته از مردها پرداخته جایی که گونه گونی انگیزه ها حسابی می شود که بحث شود.

به هر حال…کتاب لذت بخشی است. کلی دارم کیف می کنم. من و پائولو کوییلو شاید سر این کتاب آشتی کنیم.

در ضمن..کتاب زنان بدون مردان شهرنوش پارسی پور هم زیباست. باز بعد از کتاب یازده دقیقه ممکن است هوای خواندن صد باره ی آن کتاب به سرم بزند.
توصیف زنان از زبان زنان یک طورهایی حس بهتری بهم می دهد.
مردانه بودن ادبیات تا قبل از صد سال پیش که جبر تاریخ و اجتماع بوده کلی حالم را می گیرد.
انگار تصویر زن ها یک جایی وسط تاریخ گم و گور شده باشد. نویسنده ی مرد باید خیلی استاد باشد که حس زنانه را قشنگ به تصویر بکشد وگرنه می ماند فقط لایه ی رویی زن که دیده می شود, و آن هم بیشتر می شود کار نقاش و صورتگر نه نویسنده.

مژده مژده, گل آقا پیدا شد!!!! دراز کشیده بود زیر پتو!!!!!نمی دیدمش!!!

راهكار!!!!!!!!
رهبر انقلاب ميونه ي كار رو گرفت. دلم مي خواست راهكار عملي بشه ببينم چي مي شد!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

روزمره ي كتبالو 1

Posted by کت بالو on May 5th, 2006

درس “مهارت گوش كردن” رو كه مي خوندم مي گفت هر كسي بايد بدونه چه موقعي از روز براش بهترين زمان هست و سعي كنه كه جلساتش رو بگذاره براي همون زمان از روز.
من نمي دونم بهترين زمان روز برام كي هست. ولي مي دونم بدترين زمانش چه موقعيه. صبح تا قبل از ساعت ده و نيم.
از سال ها سال قبل صبح كله سحر كه از خواب پا مي شم تمام كارهاي روز و كارهاي عقب افتاده ي روز قبل هجوم مياره توي سرم و عجله دارم كه انجامشون بدم. خيلي اوقات سعي مي كنم صبح ها با كسي حرف نزنم. دقيقا دليل دير صبحونه خوردنم هم همينه. بايد اول به كارها برسم و بعد كه خيالم راحت شد صبحونه بخورم. گاهي فكر مي كنم شايد به همين دليله كه از جلسات هفتگي تيممون هم بيزارم. ساعت نه صبح هر چهارشنبه و دقيقا چهارسال و يك ماهه كه هنوز نتونسته ام پيوند عاطفي با اين جلسات برقرار كنم. شايد اگه جاي ساعت نه صبح, ساعت يك بعد از ظهر بودن خيلي هم ازشون لذت مي بردم.

از موارد ديگه اينه كه عجيب ترين خواب هاي زندگيم رو هم وقتي مي بينم كه بعد از بيدار شدن با صداي زنگ ساعت باز براي نيم ساعتي چرت مي زنم تا كامل از خواب بيدار بشم. ديروز صبح خواب دو تا از همكارهاي خيلي قديمي ايران رو ديدم كه مي خواستيم با هم بريم يه مسافرت كاري با قطار و -طبق معمول هميشه ي كابوس هاي من- ديرم شده بود و آمادگي هم نداشتم.
امروز صبح هم خواب ديدم دارم با كسي مي رم سينما كه هيچ جور هم نمي تونم توي سالن سينما قالش بگذارم, و يه كس ديگه اي كه خيلي برام مهمه اومده و بهم مي گه بريم يه قهوه با هم بخوريم, و من دارم بهش مي گم من با تو توي جهنم هم ميام ولي الان نمي تونم اين وسط همه چي رو بگذارم كه بريم قهوه بخوريم!!!!!!!!!!!! (آبجو اگه بود يه چيزي! كاش ملت بدونن آدم رو هر لحظه بايد به چي دعوت كنند.)
خواب هاي مزخرف دم صبح…باز خوبه امروزيه كابوس نبود, گرچه بازم يه جورايي جاموندن از چيزي بود!!!

احساس به طور عام و عاشقي به طور خاص چيزي نيست كه بشه به كسي نشونش داد. مثلا نمي توني بگي اون توپ آبي كه داره قل قل مي خوره اونجا عاشقيه, برش دار با هم بازي كنيم. بعضي ها توپ و نمي بينن. بعضي ها مي بينن نمي خوان برش دارن, بعضي ها مي بينن برش هم مي دارن ولي نمي خوان با تو بازي كنن, بعضي ها هم برش مي دارن شروع مي كنن بازي, همچين كه گرم بازي شدي تيم تشكيل مي دن, يا مي رن سراغ بازي كردن با يكي ديگه. به هر حال خيلي وقتها خودت مي موني, بيكار كه شدي مجبوري يه توپ ديگه پيدا كني و با ديوار روبروت بازي كني!!!!!
اين بود نتيجه ي صحبت هاي امروز سر نهار!!!!!

فرانك اينجاست. (ياك)! بهترين قسمتش صبحونه و نهار مجانيه و صحبت هاي سر نهار كه ختم مي شه به شر و ور وقتي با فرانك نشسته باشي!!!!

كتاب داوينچي كد باحاله. يه عالمه اطلاعات در قالب معما و حلال معما بهت مي ده ولي خود داستان اصلي چيز دندان گيري نيست. من داستان اينديانا جونز رو به داوينچي كد ترجيح مي دم(!!!) اما هوش و سرعت انتقال قهرمان هاي داستان داوينچي كد قابل توجهه و جذاب. تئوري مطرح شده هم جالبه با هزار تا اما و اگر. منتها اينقدر نبود كه دو تا كتاب ديگه اش رو هم بخونم. بي خيال شدم.

بايد يه خلاصه درست كنم از معرفي يكي از محصول ها مون و پرزنت كنم براي يكي از نمايندگي ها. چهار نفر شديم, هر كدوم يه محصول رو برداشتيم. محصولي كه من برداشتم استريمينگ هم داره و يكي از محتويات (كانتنت رو چي مي گين!؟) هم يه سري فيلم نيمه پورن نيمه استريپ تيز مردونه و زنونه است. دارم فكر مي كنم اين يه قسمت رو واگذار كنم به خودشون. تنها بخشيه كه مطمئنم نياز به پرزنت كردن نداره و خودشون در اولين سري تفحصات پيداش مي كنن!!! اصولا دنياي امروز -يا شايد هر روز!- بيشترين در امدش از پرن هست و بازي!!!!! به عنوان خدمات بعدي محصولاتمون تمركز روي اين بخش هم زياده,‌ كه البته و صد البته به بخش ما مربوط نميشه!!!!! (بدبختي).
تنها مشكل من اينه كه روي يك صفحه ي كوچولو كه دم و دستگاه رستم زال به اندازه ي دم موش ديده مي شه و مايملك خانم لوپز يا خانم اندرسون به اندازه ي يه دكمه سر دست كوچولو(!), همراه با خود محصول و كانتنت (!) بايد روي قوه ي تخيل ملت هم كار كنيم!
اگه نظر من رو بخواين مي گم بايد يه چيزي (اكسسوري يا توي خود محصول) اضافه كنيم كه اون محتويات رو بندازه روي بيگ اسكرين!!! يا مثلا يه صفحه دم دست ملت بگذاريم, بازش كنن و عكس و فيلم رو بندازن اون رو كه به هر حال..يه چيزي دستگيرشون بشه بابا…بي خيال.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

رئيس خيلي خيلي بزرگ, كتبالوي ريزه ميزه

Posted by کت بالو on May 4th, 2006

دو سه روز پيش ديويد يه ايميل برامون فرستاده بود, يه مقاله از يه روزنامه كه حقوق رئيس بالا بالايي شركت رو منتشر كرده بود. شش ميليون دلار در سال, كه نسبت به سال قبل بيشتر از سه برابر شده. در مقابل از تيم ما پنج نفر از پنجاه نفر طي سال قبل اخراج شده بودن و حقوق ما هم كمتر از دو در صد بالا رفته.

يه لحظه به شدت عصباني شدم. بچه هايي كه اخراج شده بودن كارشون رو خيلي خوب بلد بودن, و من خودم به علاوه ي تمام آدم هاي تيم كلي جون كنده بوديم و باز بهمون مي گن بايد “هوشمندانه” تر رفتار كنين كه كارآيي بالا بره! و نهايتا به حال خودمون تفاوتي نمي كنه!

ياد دوازده سال پيش افتادم. من و گل آقا اون موقع دوست بوديم. توي يه پارك نشسته بوديم. گل آقا به من گفت كه نشسته و حساب كرده. اگه ماهي پنجاه هزار تومان در آمدمون باشه مي تونيم ازدواج كنيم!!! يادم اومد وقتي رفت سر كار توي ايران هفت سال پيش, حقوقش نود هزار تومان بود كه اومد با باباي من حرف زد و گفت نود هزار تومان مي گيره. و مي خواد كه با هم ازدواج كنيم.
همينطور رفتيم جلوتر و جلوتر. يادم افتاد كه مدتي پيش باز نشستم و فكر كردم توي زندگيم چي مي خوام. چيزهايي كه خوشحالم مي كرد رو پيدا كردم, و رفتم دنبالشون. اين وسط دوستهايي بودن كه بهم نشون دادن مي شه چيزهايي رو كه دوست دارم, با حداقل هم به دست بيارم.

ياد مكالمه ام با يه دوست خيلي عزيز افتادم. “…كه پولي نيست”. رقمي كه مي گفت شايد “پولي نبود” ولي كم هم نبود.
ياد مكالمه ام با يه دوست ديگه كه يه دختر بيست و دو ساله ي ايرلندي الاصل و نازنين هست افتادم, گفت سال ديگه درسش كه تموم شه مي ره اروپا. ليسانس رقص داره. مي ره هر كاري پيش بياد بگيره و دنبال زندگي بره. مهم نيست چقدر در بياره. مهم اينه كه كاري كنه كه لذت مي بره. خوشحال بود. خيلي….
ياد مكالمه ام با يه رهگذر افتادم. يه جا منتظر بودم. كسي رد مي شد. واستاد و شروع كرديم حرف زدن. گفت كه از اتيوپي اومده…مشكلاتش و شادي بيش از حدش و افتخار كردنش به اين كه كاري داشت كه سالي چهل هزار تا بهش مي داد!

يك آن به نظرم رسيد اين رئيس بزرگ بزرگ سال قبل با حقوق يك و نيم ميليون دلاري -كه باز توي روزنامه خونده بودم- احتمالا فكر مي كرده كه مغبون شده (حقوقش از تمام روساي ليست شده پايين تر بود), و توي چشم و هم چشمي! (روزنامه ي امسال نوشته بود حقوقش marketable نبوده) به هر حال امسال سه برابرش كرده!! خوشحاله؟ خوشحال نيست؟ نمي دونم! برام هم مهم نيست.
من بايد خوشحالي خودم رو پيدا مي كردم, كه كرده بودم. يازده سال…از ماهي بيست هزارتا (اولين حق التدريس ام ساعتي چهارصد تومان بود, اولين كارم توي يه شركت كامپيوتري ساعتي دويست تومان!) تا اينجايي كه هستم!

از اينها كه بگذريم امروز يه كنفرانس تلفني براي تمام كارمند ها داشتيم با همين رئيس بزرگ. نوبت كه به سوالها رسيد اولين سوالي كه مطرح شد همين موضوع ترقي حقوق و مزاياي رئيس بزرگ بود. خانمي با معرفي كامل خودش سوال رو مطرح كرد و گفت حقوق خودت سه برابر شده,‌ شش ميليون, ما هيچ, و تازه اخراج هم مي كني. رئيس بزرگ هم به هر حال جوابي داد. گفت كه اولا يكي از مزايا رو قبول نكرده و بعد هم حقوقي رو كه گرفته سرمايه گذاري مجدد كرده توي شركت!
دروغ يا راست…نمي دونم.
اين رو ميدونم كه خوبه كه مي شه سوال كرد و عواقبي گريبانگير آدم نمي شه. خوبه كه روزنامه به خاطر اين كه حقوق روساي بزرگ رو منتشر مي كنه توقيف نمي شه. خوبه كه…خوبه كه…
و بده كه هنوز اينجا هم تبعيض هست و سرمايه داري هست و …تمام غرايز انساني هست.
و..خوبه كه با وجود تمام اينها…من خوشحالي خودم رو پيدا كرده ام.
و خوبه كه هنوز آدم هاي مختلف, دنبال چيزهاي متفاوت مي رن و با چيزهاي متفاوت خوشحال مي شند…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار