یادداشت برای دل خودم (4)

Posted by کت بالو on June 30th, 2006

این هفته خودم رو آبلمبو کردم. خسته, ولی راضی.
از معدود هفته هایی که بیشتر از هفتاد در صد چیزی که می خواستم رو انجام دادم.
کار های خونه, سر کار, درس خوندن, کارهای شخصی…این هفته ها کم توی زندگی آدم پیدا می شن.

تنها تیمی که با این که روی باختش شرط بسته بودم, از بردنش خوشحال شدم, تیم پرتغال بود.
دلیلش؟ شرمنده, ولی این پسرک, رونالدو!!!!!

اگه آدم, مدتی یه روند زندگی کرد و با یه احساسش برای سال های سال نتونست کنار بیاد, و اگه برای یکی دو سالی دید که کمتر از همیشه اذیت شده, نهایت اشتباهه که باز برگرده به همون مدل زندگی که توش با احساسش مشکل پیدا کرده.
من, در حالتی غیر از “رها” بودن اگه زندگی کنم, با همه چیز و با تمام دنیا مشکل پیدا می کنم. لااقل بعد از سی و دو (یا حالا سی و هفت, یا پنجاه و دو یا هر رقم دیگه که دوست دارین سن من رو تصور کنین) باید این رو بپذیرم و این یکی قسمت خودم رو هم بشناسم.
من هیچ جور قید روحی و اخلاقی و فکری و جسمی رو نمی تونم تحمل کنم و شاد و سرخوش بمونم. بیشترین مشکل هم گریبانگیر اطرافیانم می شه چون بند و بلای اونها می کنم که ازش متنفرم. چون مزخرفترین و شرم آورترین رفتار ها رو دقیقا زمان هایی کرده ام که بند و بلای ملتین کرده ام. هنوز هم یادم که می افته خجالت می کشم.
هممم…گل آقا و خانواده ی درجه یک ام سال هاست که به همه شون عادت کرده ن.
مدل رفتاری فعلی در مقایسه با قبلی, مثل اینه که دختر گل گلي شاه پريون رو با یه تخم جن مقایسه کنی.

زمانهایی توی زندگی هست که آدم حس می کنه داره منبسط می شه. هیچ فشاری نیست. زیبایی ها عمیق تر حس می شن و…
یه بی احساسی مثل من به عکس همیشه دلش بد جور هوای طبیعت رو می کنه. یه دریاچه ی آروم آبی, با ماسه های نرم که آفتاب خورده باشه, با درخت های بلند و ناز, و …
هی…راستی, طبیعت و آبش جونور و پشه مشه و آشغال نداشته باشه که اونجوری از هرچی آب و طبیعته بیزار می شم.

همممم..الوعده وفا…گفته بودم راجع به گل آقامون می نویسم, چاپ می کنم توی اینترنت همه دنیا ببینن. بفرمایید:
دیروز با گل آقامون رفتیم کلاس رقص سالسا دوباره. دیدین گفتم گل آقامون از خود فرد آستر هم بهتر می رقصه؟ خانوم معلممون نیومده بود, یه آقاهه اومده بود. پرسید کی همه ی حرکات ترم های قبل رو بلده که یه بار انجام بده.

گل آقامون دستش رو بلند کرد. و…باورتون بشه یا نشه, کل کلاس به گل آقای ما اقتدا کردن!!! البته من هم استادیار بودم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

سركاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on June 29th, 2006

سيب زميني سرخ كرده و همبرگر وقتي سرد مي شن (به قول من و بعضي دوستاي بي تربيتم) مزه ي فحش خواهر مادر مي دن, جاي غذا!!!

قراره يه سمينار باشه با حضور دانشمندها, براي بررسي پديده ي آفرينش از ديدگاه انجيل و از ديدگاه علمي!
حسابي علاقمندم توي سمينار شركت كنم. كتاب پيدايش باب اول و دومش به شدت هر بار من رو مجذوب خودش مي كنه! به همچنين كتاب مكاشفه ي يوحنا.
جالبترين موضوع نحوه ي تدوين عهد عتيق و عهد جديده. كسي كه كتاب ها رو تدوين كرده كارش عالي بوده. عهد عتيق با پيدايش شروع مي شه. عهد جديد با تولد دوباره ي مسيح (كساني كه مسيحي باشن يا مطالعه در مسيحيت داشته باشن متوجه نكته ميشن) شروع مي شه و كل جريان با مكاشفه ي يوحنا كه پايان دنيا رو به تصوير مي كشه تموم مي شه! عاشق نحوه ي تدوين اين كتاب بودم از اول.

دو تا كار رو اگه اجل مهلت انجامشون رو نده, دنيا رو مشمول ذمه مي دونم. اوليش مطالعه ي آكادميك در مورد دين شناسيه. دوميش خوندن كتاب “تاريخ تمدن” ويل دورانت! نمي فهمم نمي تونست اون صدهزارتا جلد گنده رو يه كم خلاصه تر كنه!؟ تو فكرم نكنه جاي يه بار, سه چهار بار زندگي كرده!!! يا مثلا جاي يه نفر, پونزده نفر بوده.

باز هم توي جلسه ي مذهبي مون يه چيزي گفتم همه بعدش ساكت شدن!!! :((
يك آن شك برم داشت نكنه كلا نامربوط بوده!!! ولي نه به خدا…همه در مورد مراسم تشييع جنازه و ختم هاي مختلف حرف مي زدن و اين كه بايد گريه كرد يا نه, و اين كه مرده مي ره پيش خدا, نبايد گريه كرد, و يه خانومه (كه قرار بود مشاور ديني من باشه) گفت كه به احساس هر كسي بستگي داره كه مي خواد چطور در فقدان عزيزانش سوگواري كنه, من هم گفتم كسي رو مي شناسم كه آهنگساز بوده, و مراسمش بسيار زيبا بوده, چون آهنگساز بوده گروه موسيقي دعوت شده و يك رقص محزون هم انجام شده!!! و خانومش هم به جاي سياه, سفيد پوشيده بوده. و بعد….بله…همه بعد از نگاه كردن به دهن من, كاملا و براي چند ثانيه ساكت شدن!!! فقط گبويه گا ي نازنين باهوش گفت كه اون هم از رنگ سياه خوشش نمياد!!!
ولله در دو مورد قبل كه همه وحشت كردن بعد از فكر كردن و تذكر گبويه گا فهميدم واسه چي وحشت كردن. اين بار…هر چي فكر مي كنم نمي فهمم!!!

سر كارم هر چيزي رو كه انجام دادم, اگه يادداشت نكنم يادم مي ره كه انجامش دادم. صبح داشتم فكر مي كردم ديگه دارم كلافه ميشم.
حالا مي بينم نه بابا…انگار همه اينجورين. ما بنا به طبيعت كارمون, در آن واحد روي سه تا هفت تا پروژه با هم كار مي كنيم و روي همه هم بايد كار مشابه انجام بديم. حالا زمان ارزشيابي نيم سالانه است. بايد ليست كنيم كه روي كدوم پروژه ها كار كرده ايم.
ليست رو كارن براي من فرستاد. من به يادداشت هام رجوع كردم. ديدم سه تا از پروژه ها كه ژانويه و فوريه انجام داديم و توي ليستي كه از مارچ شروع به جمع آوري اش كرديم نيستند رو, جا انداخته. من توي يادداشت هاي لحظه به لحظه ام(!!!) داشتمشون.
فرستادم براي كارن, و…آقا جيمي, و…جفتشون اون سه تا پروژه رو اصلا حتي يادشون هم نمي اومد!!!! تا وقتي به ليست رسمي تيم مربوطه رجوع كردن!!!
كلي به خودم اميدوار شدم! لااقل مي دونم كجاي كارم ايراد داره, و…واسه اش چاره انديشي مي كنم.

بازم از من گفتن: يادداشت كردن يادتون نره!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

روزمره ی کتبالو (7)

Posted by کت بالو on June 28th, 2006

از خیلی خیلی قشنگترین ساعت های روز من, زمان هایی هست که بعد از یه روز طولانی, که یکی یا چندتا کار موفق هم انجام داده ام و حسابی هم خودم رو آبلمبو کرده ام, بشینم توی ماشین و رانندگی کنم طرف خونه.
در این شرایط چون فکرم به شدت در طول روز درگیر بوده, از انبساط فکرم به شدت لذت می برم, چون که کارهام خوب پیش رفته, فکرم مشغول و نگران نیست, و چون عجله ندارم, نگران مقصد نیستم و از مسیر نهایت لذت رو می برم.
امروز بعد از ظهر دقیقا همین شرایط بود. و ….دروغ چرا ؟ جای هیچ کس خالی نبود. تنهایی با خودم خیلی خوش گذشت.

خلاصه…ضمن این تنهایی دلپذیر, رادیو رو هم روشن کردم!
یه مطلب جدی که با شوخی ها و مطالب معمول آقایون شروع شد:
-چرا نمی تونم با دختری ارتباط جنسی داشته باشم, بدون این که متعهد بشم؟
-چرا نمی تونم با یه دختر معاشرت کنم, با یکی دیگه ارتباط جنسی داشته باشم, و مجبور نباشم به هیچکدوم دروغ بگم؟
-چرا نمی تونم بادختری ارتباط جنسی داشته باشم, با بقیه هم همینطور, و مجبور نباشم با هیچکدومشون به تبلیغ های آژانس های املاک نگاه کنم و در مورد ازدواج حرف بزنم…
و با این سوال دنبال شد که: -بهتر نیست برم همجنس گرا بشم؟

به اینجای داستان که رسید تقریبا از خنده غش کرده بودم. دقیقا, و به علتی کاملا خلاف بالایی, همین دیروز پریروزها به این فکر می کردم که زن ها گاهی راحت تر می تونن ارتباط احساسی و عاطفی رو با هم برقرار کنن, و شاید همجنس گرایی در بعضی زن ها از همینجا شروع می شه!

بعد مصاحبه گر رادیو با یه آقای خیلی موفق همجنس گرا صحبت کرد. از جمله سوال هاش این بود:
-درسته که می گن بین مردهای همجنس گرا, چند شریکه (جنسی) بودن رایج تر و بی مشکل تر هست؟
-به نظر من فرق می کنه. در مورد بعضی ها, خیر. در مورد بعضی دیگه, خیلی راحت با موضوع کنار میان. فکر می کنم مورد به مورد متفاوته. من چند شریکه بودن رو دوست ندارم.
– چطور؟
-من بیشتر همجنس گرای زن هستم (لزبین) تا مرد (گی). شاید به این دلیله که چند همسری بودن رو دوست ندارم و توی رابطه ام نمی تونم تحمل کنم!!!

مصاحبه به شدت برام جالب بود. توی این مرد همجنس گرا, خیلی از احساس هایی که تجربه کرده ام رو می دیدم.
جالبه که در خیلی از مردهای دیگه -که به هر حال دگرجنس گرا- بوده ن هم این حس ها رو دیده ام.
دنیا این همه گونه گون بودنش جالبه. این که می رسی به جایی که شاید درست تر باشه رفتارها رو مردونه و زنونه تعریف نکنیم. یا…
به نظر میاد رفتارها خیلی اوقات تنها و تنها تحت اثر ترشح هورمون ها نیستن, یا…ترشح هورمون ها با آموخته های محیطی و ارثی بالا و پایین می شه.

از جمله چیزهای وحشتناکی که توی همین بحث مطرح شد, این بود که خوب, واضحا خانواده اولین نظام برده داری بود که در اون, مرد, زن رو دراصل برده ی خودش می کرد. در تمام نظام های سنتی و قبیله ای هم, خانواده بنیادی هست که مرد به زن و بچه ها ریاست می کنه. حالا که همجنس گرا ها به میون اومده ن, تعریف خانواده بفهمی نفهمی داره مشکل پیدا می کنه. قسمت وحشتناک بحث اینجا بود که می گفت مرد بنا به نظام سنتی مالک بدن زنش هست. در کانادا -که به هر حال از نظر حقوق زن و بشر جزو کشورهای ممتاز دنیاست- قانون مجازات برای تجاوز مرد به همسرش (که به عبارتی یعنی ارتباط جنسی زن و شوهر وقتی زن دلش نمی خواد ارتباط جنسی داشته باشه, و توجه کنین که در کشورهای سنتی اصلا میل زن مطرح نیست), تازه در سال هزار و نهصد و هشتاد و دو به تصویب رسیده!!!!
به عبارتی یکی از شاخص های سنتی مردسالاری در خانواده کمتر از بیست و پنج ساله که در کشوری مثل کانادا, زیر سوال رفته و براش چاره اندیشی شده!!!
بابا…خانوم ها…ما تازه اول راهیم!

پیرو بحث بالا, خدمتتون عرض شود که اون مدتی که گل آقامون ایران بودن, یه شب من و دوستم بدون شوهرامون (دوستم اگه خواست بگه کی بوده خودش) رفتیم یه جا با اجازه ی همگی برقصیم.
یه خانومی بامزه و تپلی نه چندا ن خوشگل ولی شیرین و دوست داشتنی, اومد جلو, یه چیزی به ما دو تا گفت. من توی اون سر و صدای گامب و گومب درست نفهمیدم چی می گه. فقط مبهم به نظرم رسید که می پرسه می خوایم یه نوشیدنی بخوریم, گفتم نه. راستش فکر کردم شاید کارمند اون بار-کلابه.
دیدم خانومه ناراحت شد و رفت یه گوشه ایستاد.
از دوستم پرسیدم چی گفت؟ دوستم گفت به نظرم می خواست با ما برقصه.
تازه دوزاریم افتاد که چون من و دوستم دوتایی با هم می رقصیدیم و با هیچ آقایی نبودیم, این خانوم فکر کرده بوده ما همجنس گرا هستیم, و خودش همجنس گراست و می خواد با ما برقصه.
رفتم جلو. بهش گفتم متوجه نشدم چی گفته بوده, و البته که دوست دارم باهاش برقصم.
و بیشتر از یکربع بیست دقیقه ای رقصیدیم. و…ولله دروغ چرا…همچین بدکی هم نبود. خانومه مهربون و دوست داشتنی بود و…جای همگی خالی, کلی هم باهاش خوش گذشت.

صبح هم (باز) رادیو با یه آقایی مصاحبه می کرد که مدت زیادی رو در جنگ گذرونده بود.بحث اصلی در مورد “posttraumatic stress disorder” بود و این که کسانی که در جنگ بوده ان, در معرض این مشکل قرار دارن.
آقاهه می گفت وقتی رفتم توی اتاق دختر خردسالم که برای شب به خیر گفتن ببوسمش, حالم به شدت بد شد. دخترم در وضعیتی دراز کشیده بود, که یه دختر همسن و سال اش دراز کشیده بود, در حالی که گلوله سرش رو به دو قسمت متلاشی کرده بود.
آقاهه می گفت بعد از سالها وقتی دخترم پونزده ساله شد, تونستم برای اولین بار برم توی اتاقش و بهش شب به خیر بگم و ببوسمش!

عجب چیز کثیفیه این جنگ…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

روزمره ي كتبالو (۶)

Posted by کت بالو on June 27th, 2006

خوب…بله…راديو مي گفت دو درصد كانادايي ها هر روز ارتباط جنسي دارن, و هفتاد در صد خانوم هاي آلماني گفته ن كه بعد از مسابقه ي فوتبال ارتباط جنسي دارن!

همينه كه كشورها, جماعت نسوان و رجال, هر دو كلي خوش خوشانشون مي شه وقتي جام جهاني توي كشورشونه و كلي هم سرش دعوا مي شه! دو در صد كجا, هفتاد در صد كجا!!! البته…نفهميدم هفتاد درصد ها بعد از هر مسابقه ي فوتبالي ارتباط جنسي دارن, يا اگه ارتباط جنسي داشته باشن هفتاد درصد بعد از مسابقه ي فوتباله!

دو تا تذكر امنيتي!

شماره ي يك: اگه خانوم هستين و ميرين بدوين‌ يا ميرين پياده روي,‌توي گوشتون موزيك نگذارين. دو مورد اخيري كه خانوم ها مورد تعرض جنسي قرار گرفته ان وقتي بوده كه تنهايي مي دويدن و موزيك توي گوششون بوده! بنابراين:

الف: خانوم ها بهتره تنهايي نرن بيرون.

ب: خانوم ها اگه تنهايي مي رن بيرون بهتره موزيك گوش ندن.

ج: اگه اين كارها رو كردن تنشون مي خاره!!!

د: من ميگم جاي همه ي اينها آقايون مزاحم بي تربيت رو اخته كنن!!!

شماره ي دوم: اگه ماشينتون حاشيه ي اتوبان خراب شد, ماشين رو ببرين توي حاشيه اتوبان, و خودتون از ماشين پياده شين. برين توي خاكي. وگرنه يهو يه كاميون از خدا بي خبر مي زنه به ماشينتون و اگه خودتون توي ماشين باشين تيكه بزرگه گوشتونه خدايي نكرده.

آقا جيمي ديروز يه جورايي بهم گفت مدتيه دارم توي اين شركت كار مي كنم و حالا وقتشه كه يه تكوني به باسن مبارك بدم و يه تغييري توي وضعيت كاري ام بدم.

بد هم نمي گه. منتها…اين تغيير يه چيزيه كه عين روند تكاملي حضرت ميمون به حضرت آدم اجتناب ناپذيره. امروز باشه يا فردا,‌به هر حال پيش مياد. مگه اين كه حسابي اوت اوت باشي!

حسابي هم كه اوت اوت باشي, عينهو اداره ي دولتي اتفاق خاصي نمي افته. كار مي كني تا وقتي بودجه كم شه يا بخوان تعديل نيرو كنن. اونوقت اولين كسي هستي كه بيرونت مي كنن. تازه باز هم بگير نگير داره. اون بيچاره اي كه اول سال از تيم ما انداختن بيرون جزو باهوش ترين ها و بهترين ها بود. همون بود كه با من سر براد پيت يكي به دو مي كرد!!!

به هر حال..نه به خاطر آقا جيمي يا هر چيز ديگه, به خاطر تصميمي كه دو هفته اي هست گرفته ام,‌ نه يه پرش, كه دو تا پرش تا سال ديگه همين وقت توي برنامه امه!

منتها…بريم قسمت بعدي…

گاهي وقت ها فكر مي كنين قد خود خدا انرژي و توانايي دارين. بعد يهو يه دونه تير غيب به صورت يه حرف يا حركت يا لينك يا هر چيز فسقل كه فكرش رو كنين از يه جاي اسمون كه قرار بوده پر از ابر رحمت باشه مي رسه! و كل نشاط اون روز رو الكي زايل مي كنه.

اگه يكي مثل كتبالو باشه, مي گه چخه…به درك…يه دقيقه مي ره تو هم, بعد يه وبلاگ مي نويسه, و يه قهوه مي خوره. هممم…گاهي وقت ها قطره اي هم اشك مي ريزه, گاهي هم نه. بعد عينهو همون سلطان نازنين, نگين انگشتري اش رو نگاه مي كنه و يادش مي افته كه:

اين نيز بگذرد …

و…

مي ره سراغ همون برنامه اي كه از دو هفته قبل واسه خودش چيده بود.

حالا ديگه حماس مي تونه اسرائيل رو به رسميت بشناسه..اوكراين و برزيل مي تونن تيمهاي برنده يا بازنده ي جام باشن, خانوم ها مي تونن بدون آيپاد بدون, همه ي ممالك دنيا مي تونن بزنن توي سر و كله ي همديگه.

تا وقتي گوشه ي قباشون به كتبالو بر نخوره…”كي اهميت مي ده؟”.*

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

*پيوست: ترجمه ي who cares…

روزمره ي كتبالو (۵)

Posted by کت بالو on June 26th, 2006

ولله راستش يه كمكي نگران شدم!!!!
قسمت سوم از هر دو قسمت اول جالب تر بود.

اونقدر انرژي دارم كه مي تونم از الان تا سه هفته ي ديگه بدوم و سه تا واگن قطار رو هم يدك كش كنم!!!!

اونقدر وقت كم دارم كه كل اون انرژي بالا, و انرژي سه تا لوكوموتيو سه هزار اسبه هم واسه رسوندن همه ي كارها و بند و بساط هايي كه به خودم آويزون كرده م كمه!!!!

هي, راستي, مي دونستين دو تا از گنده ترين بحران هاي بازار بورس و سهام كانادا, كه مهم ترينشون هم بوده ن, روز دوشنبه اتفاق افتاده ن.
راديو صبحي داشت اخطار مي داد, صاحبان سهام و بورس حواسشون به دوشنبه ها باشه. گفته باشم خلاصه!

عاشق بازي هلند و پرتغال شدم ديروز!!! يعني خدا خدا مي كردم كار به وقت اضافه بكشه, يه سري بزن بزن ديگه هم ببينيم!
داشتم فكر مي كردم خانوم ها اگه حرمسرا داشتن, احتمالا جاي سرسره و استخر و اين قرتي بازي هاي سوسولي كه آقاها واسه حرمسراشون مي گذاشتن, سالن زيبايي اندام و زمين فوتبال تعبيه مي كردن, يا واسه مردهاي حرمسرا مسابقات كشتي كچ و مبارزه با حيوانات وحشي, يا مثلا يه چيزي تو مايه هاي مبارزه ي قوي ترين مردان جهان ترتيب مي دادن!!!!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ویژه نامه ی گل آقا

Posted by کت بالو on June 24th, 2006

با کامنت و ایمیل و آفلاین و غیره و غیره بهم می گن از گل آقا بنویسم. چشم…این هم آخرین اخبار گل آقا:

اولا گل آقامون سری کامل کارتون های پلنگ صورتی رو خریده. دنبال تنسی تاکسیدو می گشت, پیدا نشد پلنگ صورتی خرید.(اگه سری کامل فارسی تنسی تاکسیدو رو سراغ دارین لطفا خبر بدین).
دوما بهش تلفن زده ام, میگم چیکار می کنی, می گه دیدم تو دیر کردی, دارم توی حیاط خونه به ویدا ور می رم, داشت رزا رو اذیت می کرد!!!! (شوکه نشین, به علف هزر می گن وید, رز هم که رزه دیگه!).
خلاصه همین که من نیستم می ره سر وقت ویدا و رزا!!!
سوما تولدی یه دوره ی سه روزه ی موتور سیکلت سواری کادو گرفت, که بره و گواهینامه ی موتورسیکلت بگیره, که کلی دوست داشت.
چهارما کارهای کاغذبازی مالیات ها که هنوز هم ادامه داره, و ویدا و رزا, واسه ش وقت سر خاروندن هم نمی گذارن.
پنجما…
این وسط…بنده دل ای دل ای می کنم واسه خودم. جولونی می دم. سر گل اقا رو گرم کرده ام به اون موارد بالایی و خودم گلف و رژه و ورزش و غیره و ذلک می رم!

این گل آقای ما, اولش که با ما دوست شد در زندگیش نرقصیده بود. بردمش مهمونی, دیدم آبروریزیه. من همه اش باید با بقیه ی ملت برقصم, گل آقامون می شینه و رقص ملتین رو نگاه می کنه.
شروع کردم خلاصه. اول بهش گفتم فقط واستا روبروی من, حتی تکون هم نخور, من رو نیگا کن. بعد بهش گفتم حالا یواش یواش تکون تکون بخور, بعد تکون هاش رو مطابق ریتم درست کردم, بعد حرکت شونه رو اضافه کردم و حرکت پا رو, تا….گل آقای خجالتی واسه خودش شد یه پا محمد خردادیان!!!!
اینجا هم اولش بردمش کلاب اسپانیش. باز من می رقصیدم, گل آقا می شست و نگاه می کرد. بعد بردمش یه کلاس زورکی!! خوشش نیومد. بردمش یه کلاب دیگه یه بار, که اولش رقص رو یاد می دادن, بعد آهنگ می گذاشتن. بهتر شد.
بعد…شانسکی بهترین کلاس ممکن برای رقص های اسپانیش رو پیدا کردم و جفتی مون اسم نوشتیم.
حالا بیاین و ببینین گل اقامون چه “لید” ی می کنه!!! از خود فرد آستر هم بهتر می رقصه.
خلاصه…بچه ی گل خجالتی خونواده رو تحویل گرفتیم, داریم می کنیمش رقاص و اتشپاره. چشم همه روشن!!!


از همین فردا صبح, روزی دو ساعت توی قرنطینه هستم. باز هم طفلی گل آقا. گرچه با ویدا و رزا کلی بهش خوش می گذره.

مامانم تعریف می کرد, می گفت قبل از انقلاب رفته بودن با دوستش توی یکی از این رستوران های طرف دربند. یه آقاهه هم اومده بوده, مست مست, با نشمه اش. یه عکاسه هم اونجا بوده. آقا مسته هی داد می زده, به نشمه اش اشاره می کرده و به عکاسه می گفته: هی آقا, بیا عکس این خوشگله رو بنداز, می خوام چاپ کنم, بندازم رو مجله همه ی دنیا ببینن.

حالا من هم شاید از این به بعد هر دوهفته یه بار یه پست ویژه ی گل آقا چاپ کردم, انداختم رو اینترنت, همه ی دنیا ببینن!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: چقدر دلم می خواد آقامسته و نشمه هه رو حالا بعد از سی و پنج سال ببینم. یه جورایی, دلم واسه دو تا آدم غریبه تنگ شد. هر جا هستن, سلامت باشن.

سر كاري هاي كتبالو

Posted by کت بالو on June 23rd, 2006

از صبح احساس كرده بودم كارن از روزهاي ديگه هم دمغ تره. ظهر كه رفتيم دستشويي, حال دوست پسرش رو پرسيدم, و چون پسرك نزديك شركت ما زندگي مي كنه پرسيدم نمي خواد اسباب كشي كنه و بره با پسره زندگي كنه. كارن هم گفت اصلا همچين خيالي نداره. خصوصا كه پسره (برايانه اسمش به نظرم) امروز با دوستهاش مسافرت پسرونه رفته ان مونترال و كارن رو هم نبرده ن! كارن هم به برايان گفته كه خوشش نمياد برايان بره استريپ كلاب. اينجور كه كارن مي گه, برايان اهلش نيست, ولي يه پسر عمو داره كه تمام مدت گير مي ده كه برن استريپ كلاب, و كارن خوشش نمياد كه برايان با اين پسر عمو بچرخه و مهمتر از اون, بره مسافرت!!!!

از اين كه كارن گاهي وقت ها زيادي رئيسه بگذريم, نظرهاش معمولا جالب هستن, اهل جيغ و ويغه, يهو آتيشي مي شه, با همه ي اينها من دوستش دارم. جنسش خراب نيست اولا, باهوشه دوما, و از اون آدم هاست كه باهاش بودن بهت فرصت مي ده ايراد هات رو حسابي بفهمي يا بهتر بگم فرصت اشتباه كردن و تنبل بودن به كسي نمي ده. خلاصه من باهاش بودن رو دوست دارم.

اينجور كه پيداست, برايان در پرداخت كارت هاي اعتباري اش حسابي تنبله (لااقل از نود در صد خانوم ها اين شكايت رو در مورد طرف مقابلشون شنيده ام), ولخرجه (دقيقا مثل مورد قبل), انجام كارهاي اداري و فرم پر كردن رو عقب مي اندازه (باز هم رجوع كنيد به مورد قبل), اهل آينده نگري نيست (باز هم رجوع كنيد به تمام مورد هاي قبل), در مورد هات بودن دختر هاي ايروني حرف مي زنه (شرمنده, ولي اين يكي حسابي من رو حرص مي ده, چون كارن به همين دليل امكان نداره هيچ وقت زماني كه دوست پسرش هست با من هم قرار بگذاره), از تماشاي رقص عربي خوشش مياد (باز هم رجوع كنيد به تمام موارد قبل), و جيگر كارن رو در مواردي از قبيل مسافرت هاي پسرونه و موارد مشابه در مياره و….متاسفانه از ازدواج هم خيلي حرفي نمي زنه.

اين وسط من خيلي خوشحالم كه پسرك رفته مسافرت. چون كارن گفته كه اگه اين هفته بخوام برم گلف يا تماشاي رژه ي همجنس گرا ها, كارن هم شايد بياد!!!

فكر مي كردم, شايد بعضي از همجنس گراها هم, به هر حال از همون موارد بالا به رژه ي آخر اين هفته رسيده ان. هوم؟

و نهايتا…به هر كجا كه روي اسمان همين رنگ است! زندگي رو بچسب, الواطي رو عشقه!

اين مردها!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

افسانه ی یک زن

Posted by کت بالو on June 22nd, 2006

چشمهایش را می بست, دست راستش را مشت می کرد و به خیال در دست داشتن دست های مرد, هوا را می فشرد.
خسته تر که می شد, تکیه می داد. چشم هایش را می بست و چشم های مرد را به خاطر می آورد.
یاد مرد که می آمد, حس سنگینی سر تاپایش را در هم می پیچید. انگار راه نفس اش گرفته باشد, باید یک نفس عمیق عمیق می کشید.
هر روز صبح, به یاد مرد, بیدار می شد. یاد گرفته بود شاداب باشد, شاداب به انتظار بماند.
هر سحرگاه مرتبه های رفتن مرد را با تارهای سفید مویش شماره می کرد. رد پای زن ها در زندگی مرد را, با رد های کمرنگ چهره اش.
در پس ساعت ها و روزها و هفته های دلتنگی, انتظار دلنشین, با زمزمه ی یک اسم را آموخته بود.
مرد که می آمد, زن از همیشه شاداب تر بود, خواستنی, تازه. آنجا که می نشست, نگاه و لمس, در چشم ها و دست های زن جاری می شد. زن یکپارچه می شد آتش, اخگر, مذاب…آرزو می کرد در وجود مرد تحلیل رود.
کم کم وازدگی وجود مرد را مملو می کرد. زن جریان قطره قطره ی وازدگی را در سلول های مرد می شناخت. هر سلول مرد, هر ذره اش, سد راه لمس و نگاه زن می شد. زن می نشست روبروی مرد,وجودش هنوز اخگر, مذاب, دست و نگاهش اما, سرد. خودداری را در پس روزهای وازدگی مرد آموخته بود.
آرام می نشست, نگاهش را حتی می دزدید. دستهایش را هم. و بی کلام, ساعت ها, روزها و گاه هفته ها مانع ها را نظاره می کرد. فاصله را, و گاه..ارتباط های پوشیده ی مرد با زن ها را از پشت تمام مانع های تیره و روشن.
صبوری را آموخته بود, هر روز صبح, شادابی را به تنش می مالید, لبخند را به صورتش نقاشی می کرد, و دزدیده از پشت مانع ها, چشم می دوخت به فاصله. نگاه می کرد. مانع ها که کمرنگ می شد, مرد نگاه زن را پاسخ می گفت.
حالا دوباره روبروی زن نشسته بود: خسته ام.
زن لبخند ابلهانه ای زد, چنانچه آموخته بود. به یک تار سفید فکر می کرد.
ادامه داد: دارم می روم.
زن در بارها و بارها قصد رفتن مرد آموخته بود, لبخند ابلهانه تری زد. کسی باید باشد. زن به قوطی های پودر می اندیشید.
دستش را جلو آورد. زن نگاه کرد, موانع را می دید. دست مرد دور بود, در فاصله ای به درازای قصد رفتن. چیزی در دست مرد بود: باید حساب هایمان تسویه می شد.
زن…باید چیز تازه ای می آموخت.
میز طویل تر و طویل تر می شد. زن از فاصله ی کلام مرد, سایه ی زنی را دید, با یک کیف بزرگ بزرگ.انتظار می کشید.
صدای مرد ضعیف تر و ضعیف تر می شد.

فردا صبح, پیرزن فرتوتی در بستر چشم می گشود.

پسرک کارگر حساب های تسویه شده ی مردی با یک زن را از زیر میز به ظرف خاکروبه ای جارو می کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

رئیس فدراسیون فوتبال

Posted by کت بالو on June 21st, 2006

خوب…بله…این هم از رئیس فدراسیون فوتبال.
آقای دادکان برکنار شد, جانشین اش شنبه معلوم می شه.

جمله ی آخر برام جالب بود: Iran has played eight matches at the World Cup and won only one — a politically charged 2-1 win against the United States in 1998.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

فصل موعود

Posted by کت بالو on June 20th, 2006

کتاب شیرین بود. آنقدر که برای بار هزارم کتاب را آغاز کرد.
فصل اول, فصل دوم, شیرین تر از فصل اول, فصل سوم, شیرین تر از هر دو فصل…دخترک خواند و خواند و برای بار هزارم غرق در لذتی شد که می شناخت…
به فصل همیشگی نزدیک می شد. هر بار فکر می کرد این بار متفاوت است. این بار, متفاوت است…ورق زد, با دلهره, با وحشت, دزدیده به کاغذ نگاه کرد.
نگاهش را از سیاهی نوشته دزدید. باز می گفت, این بار شیرین است.
کلمه ی اول فصل موعود را نگاه کرد. باور نکرد. جمله ی اول را.
همان بود. همان که بار آخر هم دیده بود.
همانقدر تلخ. مثل…مثل تریاک. تلخ و زننده. باز حالت تهوع پیدا کرد.
حتی یک لحظه دیگر هم تاب نمی آورد.
کتاب را بست. با بیشترین توان بازوهایش, با غیظ, کتاب را دور انداخت. با بیشترین توان زانوهایش دوید. دوید. سریع تر. مثل همیشه. تند تند تند. شاید حتی تندتر از همیشه. رسید به یک جای دور.
دست خودش نبود. بالا می آورد. تنهای تنها. مثل همیشه که به همین فصل کتاب می رسید.بالا می آورد, بی وقفه…بی امان اشک می ریخت. باز بالا می آورد. کثیف شده بود. سر تا پا غرق اشک و کثافت بود…مثل همیشه…
مثل همیشه با خود تکرار می کرد, هرگز دوباره این کتاب را باز نخواهم کرد. بالا می آورد…اشک می ریخت…هرگز این کتاب را باز نخواهم کرد…بالا می آورد…
کثیفی ها را که پاک کرد, باز تکرار میکرد:
شاید…این بار…شاید…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار