ولله دروغ چرا…تا قبر آ..آ..آ..آ.
از من اگه بپرسی می گم تو رخت کن یه چیزی شده. نیمه ی اول, همه ی تیم, عینهو شیر ژیان. گیرم علی آقا یه کمکی کم می اورد, یا آقا میرزاپور همیچی یک یک نبود, ولی خداییش همچین کمی هم از مکزیکی ها نداشتیم, با اون چشای چپ کور شده شون. راستیتش اونها اگه هفتاد درصد بودن, ما هم شصت تایی بودیم.
نیمه ی دوم پنداری همه ی اون تیم دوووووووود شد و رفت هوا, یکی دیگه اوردن گذاشتن به جاش.
…..
شکست مزخرفی بود. دلم می خواست بین دو نیمه توی رختکن تیم ملی باشم. همه اش فکر می کنم اون تو یه اتفاقی افتاده.
می گن نیمه ی دوم نیمه ی مربیه. نمی فهمم. تیم دفاعی بازی کرد, یا بهتر بگم تقریبا بازی نکرد. اونوقت مربی می گه به تیم گفته حمله کنه! یه چیزی…یه جای کار خرابه. یا…من خیالات برم داشته.
بی خیال دیگه…

این احساس گناه کردن گاهی وقت ها دیگه اعصاب آدم رو خرد می کنه. بدترین حسیه که ممکنه آدم داشته باشه. اون هم…بیخودی.

گاهی اگه آدم نمی دونه چی بگه, لااقل باید بدونه چی نگه. زیادی به درد می خوره.
کلا, حرف نزدن خیلی بیشتر از حرف زدن به درد می خوره.
به نظر میاد قانون این باشه, نباید حرف زد, مگه این که لازم باشه.
من…خسته ام.

آستانه ی هفته ها ی جدید می شه دو حالت داشت. یا ناراحت تمام شدن تعطیلات آخر هفته بود, یا به خاطر شروع یه هفته ی جدید هیجان زده بود.
من …حالت دوم رو ترجیح می دم.
ادم بیشتر از هر کسی زورش به خودش می رسه, و…جای خوشحالیه.

از تمام این حرف ها گذشته, امروز روز خوبی بود. یکی از روزهای خیلی قشنگ سال, که فقط و فقط یه بار در هر سال میاد. هیچ چیزی هرگز نمی تونه این خاصیت رو از این روز قشنگ بگیره. و من…خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار