روزمره ي كتبالو (۴)
دستهبندی نشده June 16th, 2006گاهي وقت ها ياد اين مصرع تك و تنها مي افتم: جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد!!!!
—
چرا فكر مي كنيم خطاهاي ما بايد ناديده گرفته بشن؟ يا…كسي نبايد ازشون سو استفاده كنه! چرا فكر نكنم من نبايد خطايي كنم, يا اگه كردم و كوتاهي كردم بايد پاش واستم.
آدم آسيب مي بينه, و قوي مي شه! دنيا همينه.
—
هممم…امروز مارك اينجاست. به نظرم اين خارجي ها هم بدتر از ما گير مي دن به يه اسم هاي خاصي. مثلا هزارتا جان مي شناسي. هزار تا مارك. دويست هزار تا ديويد, ششصد هزارتا ماري, و هزار تا كتي و دبورا!!!
اين مارك با مارك قبلي فرق داره. مال دو تا شركت رقيب هستن, و يكي شون سيلزمنه,اين يكي تكنيكاله. صورتش به خوبي مي تونه مال يه پسر بچه ي پنج ساله باشه! محل تولدش نياگاراست, و حسابي هيجان زده است, چون مي خواد فردا بره و خونه اي كه توش متولد شده رو ببينه. از دو سالگي اونجا رو نديده. هميشه وقتي اين رو مي گه به نظرم مياد از زماني كه از محل تولدش اومده بيرون, صورتش هم تفاوتي نكرده!
پدر و مادرش يه جايي بيرون شهر زندگي مي كنن, و توي خونه شون يه شرابگيري مختصر دارن. به نظرم يه خانواده ي روستايي فسقلي ميان كه يه زندگي آروم و بي دردسر و بي گناه دارن. پسرك كمي متمايل به راسته, با يه كمكي گرايشات مذهبي, كه جووني و درس خونده بودنش, كمكي از تعصب دورش كرده.
—
دچار تفكرات نيهيليستي شده ام!!! شايد يه سركي بزنم به عرفان.
اين مخملباف بيچاره بود مي گفت داره ديونه مي شه. صبح چه گواراست, بعد از ظهر مولوي, فردا صبحش ماندلا!!!! من هم شب توي مايه هاي فتنه و جميله ام, صبح تو مايه هاي نيوتن و انيشتين, بعد از ظهرها شمس تبريزي و شيخ بهايي!!!!
حالا باز شانس آورده گل آقا كه نصفه شب ها فيدل كاسترو نمي شم!
—
ژوليت امروز اومده بود اينجا. دخترك دوست داشتنيه حسابي. بچه بزرگه رو مي خواد بفرسته مدرسه ي فرانسوي ها. بچه كوچيكه بايد هفت هشت ماهش باشه. باز كمردردش عود كرده, اومده بود بره دكتر اينجا. مي گفت خواب ديده كه من كارم رو عوض كرده ام و رفته ام توي يه دانشگاه كار تدريس گرفته ام, و كلي توي خواب ناراحت شده بوده كه من دارم از شركت مي رم. مي خواسته بهم زنگ بزنه و مطمئن بشه.
بهش اطمينان دادم كه اصلا خيال كار عوض كردن ندارم, مگه اين كه از شركت بندازنم بيرون. خوشحال و خندون شد!
ولي تو رو خدا يكي به من بگه, شايد من خيالات برم داشته. چهارتا فالگير, كه دو تا شون اصلا من رو نمي شناخته ان به من گفته ان طرفهاي سي و پنج سالگي كارم رو عوض مي كنم. يكي شون از روي ستاره ها گفته سال ديگه شروع مي كنم درس دادن, يه همكارم كف دستم رو ديده و گفته بي برو برگرد كارم رو عوض مي كنم!!! و حالا ژوليت واسه ي من خواب ديده!!!!
البته مي دونم خرافات و اين حرف ها, ولي تو رو خدا…شما باشين خيالات ورتون نمي داره. خصوصا كه خودتون هم دائم دلتون واسه اش قيلي ويلي بره!!
حالا…كار بعدي ام چي هست؟ الله اعلم.
—
يه خانوم كاملا مذهبي سال ها سال پيش مي گفت فال درسته, و نبايد گرفت. با قسمت اولش مخالفم, با قسمت دومش هم مخالفم!!! دليلش؟ مي گفت آدم ها يه لايه ي آلفا دارن,وقتي يه چيزي رو بهت مي گن, يا بهش فكر مي كني مي ره توي لايه ي آلفا, و محقق مي شه!!!
حالا…دارم فكر مي كنم نكنه بايد حرفش رو قبول مي كردم! خلاصه…تمام اينها فقط و فقط واسه اين كه ژوليت سه چهار شب پيش خواب من رو ديده.
كي بود مي گفت زن ناقص العقله!!! خدا رو شكر به نظرم از اين نظر چيزي از زنانگي كم نداشته باشم! گرچه…عاليه!!!!
—
هممم…بلا درديه!!!
—
صبح ها اگه كسي صورتم رو نگاه كنه, مي تونه بگه چقدر توي ترافيك گير كرده ام. از لحظه اي كه گل آقا رو پياده مي كنم -توجه كنين, اگه اين كار رو در حضور گل آقا بكنم كل روزش خراب مي شه و حسابي آشفته مي شه- شروع مي كنم پشت چراغ قرمزها آرايش كردن! تا وقتي برسم به سر كار.
اگه بيشتر از يه ساعت پشت ترافيك بمونم, سر كار كه مي رسم, آرايش عروس دارم, و كل دفترچه يادداشتم خط خطي شده! و اگه توي مسير -باز هم بعد از پياده كردن گل آقا- راه باز باشه, وقتي برسم سر كار همه فكر مي كنن مريضم يا خسته ام! اگه توي راه برگشت باشم, تمام تلفن هاي هفته ام رو توي ترافيك مي زنم, و برنامه ي كل هفته رو توي دفترم يادداشت مي كنم.
—
آخر هفته است. كلي خوشحالم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
June 16th, 2006 at 11:04 pm
خيلي مي خوامت.
June 17th, 2006 at 1:49 am
عجب چراغ قرمزهای پدر و مادر داری.
در مورد فال و فالگیری هم بستگی داره عزیز جان
June 17th, 2006 at 8:21 am
اين اصلا بي نظيز بود:
دچار تفكرات نيهيليستي شده ام!!! شايد يه سركي بزنم به عرفان.
اين مخملباف بيچاره بود مي گفت داره ديونه مي شه. صبح چه گواراست, بعد از ظهر مولوي, فردا صبحش ماندلا!!!! من هم شب توي مايه هاي فتنه و جميله ام, صبح تو مايه هاي نيوتن و انيشتين, بعد از ظهرها شمس تبريزي و شيخ بهايي!!!!
مخلض
ليلاي ليلي
June 17th, 2006 at 10:03 am
اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم ؟