یادداشت برای دل خودم (3)

Posted by کت بالو on June 18th, 2006

یه مقداری تلخی توی وجودم بود, اومدم خالی ش کنم اینجا, که بی تلخی برم سراغ امروز. نخونینش, اگه ممکنه این لحظه تون رو خراب کنه.

در مورد عزیزانمون اشتباهات قشنگی می کنیم.
به جای این که بگذاریم تصمیم بگیرن, و بعد در راه تحقق تصمیمشون کمکشون کنیم, براشون تصمیم می گیریم, و بعد رهاشون می کنیم تا به هر صورت ممکن اون تصمیم رو تحقق ببخشن.

آقایون پدر, روزتون مبارک!!!
گوگل محترم برای روز پدر عکس به پدر و پسر در حال ماهیگیری رو کشیده که بی تربیت ها باسن محترم رو هم کرده ن به تمام ویزیتور ها!!!
بی سلیقه, و زیادی واقعی!!! آرامش یک روز تعطیل, بدون زن!

من اگه بودم یه دختر کوچولوی مو طلایی رو هم یه جایی اون وسط ها زورچپون می کردم, مثلا روی کول باباهه یا بهتر از اون در حال سواری کشیدن از اون ماهیه.
شرط یک به میلیون, گرافیست حتما مذکره, و حتما پدر نیست.

در لحظه هایی از زندگی تنهایی مقدسه. خصوصا لحظه هایی که مسئولیت ها با خود آدمه.
دو چیز نیاز دارم, جسارت, و نیرو.

و…درایت همیشه خلوت سه تایی مون رو به هم می زنه!
این درایت کثافت!!!

تا وقتی آدم به کسی نرسیده, یه گل می گیره دستش, شروع می کنه پر پر کردن, دوستم داره, دوستم نداره, دوستم داره, دوستم نداره…تا آخر…بعد که به اون طرف می رسه, گاهی وقتها هوس می کنه یه گل بگیره دستش, پر پر کنه, بگه, دوستش دارم؟, دوستش ندارم؟, دوستش دارم؟, دوستش ندارم؟….
حکایت زندگی ست و خواستن ها و رسیدن ها و پرسش های بی موقع….

گل آقامون دیروز که هوا عین کوره داغ بود, رفته توی حیاط و دو ساعتی کار کرده. یه عالمه هم دونه چمن پاشیده.
حالا پرنده های نامسلمون اومده ن, دارن یکی یکی ش رو توک می زنن.
تازه, گل آقا می گه دارن می رن رفیق هاشون رو هم صدا بزنن بیان خونه ما مهمونی.
پرنده های جنس خراب…

کاش….کسی بود که جواب تمام سوال ها رو می دونست!

پدر بزرگم خدا بیامرز, آخرهای عمرش می گفت, می دونم چی می خوام بگم, نمی دونم چطوری باید بگم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

روزمره ي كتبالو (۴)

Posted by کت بالو on June 16th, 2006

گاهي وقت ها ياد اين مصرع تك و تنها مي افتم: جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد!!!!

چرا فكر مي كنيم خطاهاي ما بايد ناديده گرفته بشن؟ يا…كسي نبايد ازشون سو استفاده كنه! چرا فكر نكنم من نبايد خطايي كنم, يا اگه كردم و كوتاهي كردم بايد پاش واستم.
آدم آسيب مي بينه, و قوي مي شه! دنيا همينه.

هممم…امروز مارك اينجاست. به نظرم اين خارجي ها هم بدتر از ما گير مي دن به يه اسم هاي خاصي. مثلا هزارتا جان مي شناسي. هزار تا مارك. دويست هزار تا ديويد, ششصد هزارتا ماري, و هزار تا كتي و دبورا!!!
اين مارك با مارك قبلي فرق داره. مال دو تا شركت رقيب هستن, و يكي شون سيلزمنه,‌اين يكي تكنيكاله. صورتش به خوبي مي تونه مال يه پسر بچه ي پنج ساله باشه! محل تولدش نياگاراست, و حسابي هيجان زده است, چون مي خواد فردا بره و خونه اي كه توش متولد شده رو ببينه. از دو سالگي اونجا رو نديده. هميشه وقتي اين رو مي گه به نظرم مياد از زماني كه از محل تولدش اومده بيرون, صورتش هم تفاوتي نكرده!
پدر و مادرش يه جايي بيرون شهر زندگي مي كنن, و توي خونه شون يه شرابگيري مختصر دارن. به نظرم يه خانواده ي روستايي فسقلي ميان كه يه زندگي آروم و بي دردسر و بي گناه دارن. پسرك كمي متمايل به راسته, با يه كمكي گرايشات مذهبي, كه جووني و درس خونده بودنش, كمكي از تعصب دورش كرده.

دچار تفكرات نيهيليستي شده ام!!! شايد يه سركي بزنم به عرفان.
اين مخملباف بيچاره بود مي گفت داره ديونه مي شه. صبح چه گواراست, بعد از ظهر مولوي, فردا صبحش ماندلا!!!! من هم شب توي مايه هاي فتنه و جميله ام, صبح تو مايه هاي نيوتن و انيشتين, بعد از ظهرها شمس تبريزي و شيخ بهايي!!!!
حالا باز شانس آورده گل آقا كه نصفه شب ها فيدل كاسترو نمي شم!

ژوليت امروز اومده بود اينجا. دخترك دوست داشتنيه حسابي. بچه بزرگه رو مي خواد بفرسته مدرسه ي فرانسوي ها. بچه كوچيكه بايد هفت هشت ماهش باشه. باز كمردردش عود كرده, اومده بود بره دكتر اينجا. مي گفت خواب ديده كه من كارم رو عوض كرده ام و رفته ام توي يه دانشگاه كار تدريس گرفته ام, و كلي توي خواب ناراحت شده بوده كه من دارم از شركت مي رم. مي خواسته بهم زنگ بزنه و مطمئن بشه.
بهش اطمينان دادم كه اصلا خيال كار عوض كردن ندارم, مگه اين كه از شركت بندازنم بيرون. خوشحال و خندون شد!
ولي تو رو خدا يكي به من بگه, شايد من خيالات برم داشته. چهارتا فالگير, كه دو تا شون اصلا من رو نمي شناخته ان به من گفته ان طرفهاي سي و پنج سالگي كارم رو عوض مي كنم. يكي شون از روي ستاره ها گفته سال ديگه شروع مي كنم درس دادن, يه همكارم كف دستم رو ديده و گفته بي برو برگرد كارم رو عوض مي كنم!!! و حالا ژوليت واسه ي من خواب ديده!!!!
البته مي دونم خرافات و اين حرف ها, ولي تو رو خدا…شما باشين خيالات ورتون نمي داره. خصوصا كه خودتون هم دائم دلتون واسه اش قيلي ويلي بره!!
حالا…كار بعدي ام چي هست؟ الله اعلم.

يه خانوم كاملا مذهبي سال ها سال پيش مي گفت فال درسته, و نبايد گرفت. با قسمت اولش مخالفم, با قسمت دومش هم مخالفم!!! دليلش؟ مي گفت آدم ها يه لايه ي آلفا دارن,‌وقتي يه چيزي رو بهت مي گن, يا بهش فكر مي كني مي ره توي لايه ي آلفا, و محقق مي شه!!!
حالا…دارم فكر مي كنم نكنه بايد حرفش رو قبول مي كردم! خلاصه…تمام اينها فقط و فقط واسه اين كه ژوليت سه چهار شب پيش خواب من رو ديده.
كي بود مي گفت زن ناقص العقله!!! خدا رو شكر به نظرم از اين نظر چيزي از زنانگي كم نداشته باشم! گرچه…عاليه!!!!

هممم…بلا درديه!!!

صبح ها اگه كسي صورتم رو نگاه كنه, مي تونه بگه چقدر توي ترافيك گير كرده ام. از لحظه اي كه گل آقا رو پياده مي كنم -توجه كنين,‌ اگه اين كار رو در حضور گل آقا بكنم كل روزش خراب مي شه و حسابي آشفته مي شه- شروع مي كنم پشت چراغ قرمزها آرايش كردن! تا وقتي برسم به سر كار.
اگه بيشتر از يه ساعت پشت ترافيك بمونم, سر كار كه مي رسم, آرايش عروس دارم, و كل دفترچه يادداشتم خط خطي شده! و اگه توي مسير -باز هم بعد از پياده كردن گل آقا- راه باز باشه, وقتي برسم سر كار همه فكر مي كنن مريضم يا خسته ام! اگه توي راه برگشت باشم, تمام تلفن هاي هفته ام رو توي ترافيك مي زنم,‌ و برنامه ي كل هفته رو توي دفترم يادداشت مي كنم.

آخر هفته است. كلي خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

ايران و آمريكا

Posted by کت بالو on June 14th, 2006

هممم…باحال…تازگي, مهم نيست تجمع چي باشه. هر چيزي به غير از تجمع بيست و دوم بهمن به خشونت كشيده مي شه.
مثلا اين كه يه عده خانوم برن وسط ميدون بيست و پنج شهريور, خواستار برابري حقوق بشن!
ولله هر چي فكر مي كنم نمي فهمم واسه چي بايد تجمع به خشونت كشيده بشه.

حكومت هاي ايران و آمريكا يه جورايي با هم همزمان حركت مي كنن و يه جورايي شبيهن كه براي من تعقيبشون حسابي جالبه.
فشار روي دولت بوش هست براي اين كه كمپ هاي زندان در گوانتانامو رو ببنده. سه تا خودكشي آخر اين هفته اتفاق افتاده.
صبح توي راديو با آقايي مصاحبه مي كردن كه دو سال از عمرش رو توي اين كمپ ها گذرونده بود. در مورد شكنجه هاي هر روزه مي گفت, و در مورد اين كه نهايتا هيچ اتهامي بهش وارد نبوده و بعد از دو سال شكنجه ي مداوم, آزادش كرده ن.
جالبتر از همه اسم بالاي گزارش بود. يه خانم ايراني.

جالبتر از اين ها باز هم خبري بود كه توي روزنامه ي كيهان يا اطلاعات دي ماه پنجاه و هفت, نسخه ي اريجينال ديدم. آمريكا اعتقاد داره كه موندن شاه در ايران به صلاح سياست هاي فعلي نيست!!!!
و جالبتر, چيزهايي كه از شاهدين دست اول حوادث مختلف شنيدم, و به دليل فضاي آزاد فعلي قابل بازگو كردن نيست!!!

از اين ها جالبتر اين كه اين پسرك محترم ديروزي, رايان, اسم احمدي نژاد رو هم نشنيده بود,‌ ولي از برنامه هاي هسته اي ايران خبر داشت!!! گاهي وقت ها فكر مي كنم مردم نقاط مركزي آمريكا از پشت كوه اومده ان. تازه اين مهندسه, جوونه, و نسبت به راستي هاي اون مناطق حسابي چپيه.
مردم كشورهاي مختلف زيادي شبيه هم هستن. به همچنين چپي ها و راستي هاي كشورهاي مختلف.
از زيباترين بحث هاي دنيا, تاريخ و علوم سياسي ست. بعد از رقص و تاريخ رقص و زبانشناسي, مي رم سراغ اين دو تا!!!!

باز هم تاسف انگيز اين كه در زماني كه آزمايش دي ان اي شروع شده, تعداد خيلي زيادي زنداني (توي مايه هاي دويست و پنجاه نفر اينجورا تا جايي كه يادمه), كه به اتهام هاي مختلف توي زندانهاي آمريكا بوده ان, و داشته ان مي رفته ان پاي اعدام, بي گناهي شون اثبات شده و رها شده ان!!!! وحشتناكه آمار جنايت هايي كه ما فرزندان “ادم” سال ها و سال ها به اسم عدالت, يا بي عدالتي مرتكب شده ايم.

و باز هم سوال هميشگي…مرز آدم و حيوان كجاست!؟

دوستتون دارم, خوش بگذره,‌ به اميد ديدار

گفتگوي تمدن ها!!!!!!

Posted by کت بالو on June 13th, 2006

-سلام كتبالو. هي راستي, كتي صدات كنم يا كتبالو.
-خوب رايان خان, از اونجا كه كتبالو سخته, مي توني كتي صدام كني. راستي, نمي خواستي فوتبال ببيني؟
-نوچ. من به كل از فوتبال بدم مياد. بسكتبال دوست دارم.
-ده!!! من عاشق فوتبالم. از بسكتبال هم اصلا خوشم نمياد.
-بامزه…..ا؟ چپ دستي؟
-آره. تو هم؟
-آره. مي دوني چپول ها باهوش ترن؟
-معلومه.
-بيل كلينتون هم چپ دست بود.
-واي…من عاشق بيل كلينتون ام!
-برعكس. من اصلا ازش خوشم نمياد.
-نگو كه از بوش خوشت مياد.
-نوچ. از اون هم خوشم نمياد. كلينتون فقط خوب حرف مي زنه. بوش هم احمقه و هم بد حرف مي زنه!
-هممم…ببينم از رئيس جمهور ما خوشت مياد؟
-نمي دونم كيه.
-استيون هارپر.
-نمي شناسمش.
-من دوستش ندارم. راستيه!
-هي, پس تو چپي ها رو دوست داري. من برعكستم. ببين, اگه اين خط باشه, و اين وسط خط باشه, من متمايلم به راست.
-و من اون ته ته دست چپم!!! مال كدوم ايالتي؟
-كانزاس!!
-هي…پس بگو چرا اينقده راستي.
-تازه من بين كانزاسي ها خيلي چپي ام!! يه فايو بده!!!!
كتبالو در حال دادن فايو!!!!!- واسه چي؟
-جفتمون توي محيط خودمون كلي چپي هستيم!!!!
-آهان….خوب…شايد…بريم سراغ تست ها. ببينم شما اين تست رو انجام مي دين؟
-هممم…ما در حال ارزيابي دو تا انتخاب متفاوتي هستيم كه داريم. قابلمه و ماهيتابه!
-ولله خيلي زحمت نكش. حتما قابلمه رو ترجيح مي دين.
-از كجا مي دوني؟
-آخه من عاشق ماهيتابه شدم!!!!
-هي عالي…قبولت دارم. رفتم برم واسه قابلمه. يه فايو بده!!!
-كتبالو در حال دادن فايو!!!- واس چي؟
-جفتمون كلي به عقايدمون وفاداريم!!! و توي انتخاب هامون مصمم!!!
-خوب…بله…البته!!!!
.
.
.
-ببينم, مياي نهار؟
-نه, متاسفم. من هميشه قبل از جلسه هام نهار مي خورم. بعد از ظهر ها بهتر كار مي كنم.
-بايد حدس مي زدم. من هميشه بعد از جلسه ها نهار مي خورم!!!! باز هم يه فايو بده!!!
كتبالو در حال دادن فايو:- اين دفعه واس چي؟
-جفتمون مي دونيم چه كاري رو بايد چه موقع روز انجام بديم!!!!!

نفر پشت سري من و رايان در حال استراق سمع ديگه نتونست خودش رو نگه داره. داشت از خنده ولو مي شد كف زمين!!!!

شاهكار بود. من و اين آقاهه كه از يه شركت ديگه اومده بود اينجا, توي آزمايشگاه همديگه رو ديديم واسه ي يه ميتينگ نيم ساعته! كلي با همديگه متفاوت بوديم و عقايدمون دقيقا برعكس هم بود, و اينقدر راحت با هم كنار اومديم و اينقدر خوش گذشت!!!
به هر حال…خوبيش اين بود كه فهميدم حتي ده درصد كاري كه ما توي آزمايشگاه انجام مي ديم اونها توي آزمايشگاهشون انجام نمي دن. هيپ هيپ هورا كتبالو, هيپ هيپ هورا, اقا جيمي…يه فايو بده بينيم بابا!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

شعر از اوحدي

Posted by کت بالو on June 12th, 2006

گر يار بلند آمد, من پستم و من پستم
ور كار به بند آمد, من جستم و من جستم
من حاكم اين شهرم, هم نوشم و هم زهرم
گر خصم بود پنجه, من شستم و من شستم
اي هر سخنت كامي, در ده زلبت جامي
كان توبه كه ديدي تو, بشكستم و بشكستم
هر چند به حالم من, از دست كه نالم من
زيرا كه دل خود را, من خستم و من خستم
اي مطرب درويشان, كم كن سخن خويشان
گو نيست شوند ايشان, من هستم و من هستم
هر كس به گمان خود, گويد سخنان خود
من يافتم آن خود, وارستم و وارستم
اي اوحدي ار باري, دادي خبر ياري
در يار كه مي گفتم, پيوستم و پيوستم

شعر از خودمه, مدتيه به جاي سيف فرغاني كه تخلص قبلي ام بود, به اسم اوحدي تخلص مي كنم!!!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

یادداشت برای دل خودم (2)

Posted by کت بالو on June 11th, 2006

ولله دروغ چرا…تا قبر آ..آ..آ..آ.
از من اگه بپرسی می گم تو رخت کن یه چیزی شده. نیمه ی اول, همه ی تیم, عینهو شیر ژیان. گیرم علی آقا یه کمکی کم می اورد, یا آقا میرزاپور همیچی یک یک نبود, ولی خداییش همچین کمی هم از مکزیکی ها نداشتیم, با اون چشای چپ کور شده شون. راستیتش اونها اگه هفتاد درصد بودن, ما هم شصت تایی بودیم.
نیمه ی دوم پنداری همه ی اون تیم دوووووووود شد و رفت هوا, یکی دیگه اوردن گذاشتن به جاش.
…..
شکست مزخرفی بود. دلم می خواست بین دو نیمه توی رختکن تیم ملی باشم. همه اش فکر می کنم اون تو یه اتفاقی افتاده.
می گن نیمه ی دوم نیمه ی مربیه. نمی فهمم. تیم دفاعی بازی کرد, یا بهتر بگم تقریبا بازی نکرد. اونوقت مربی می گه به تیم گفته حمله کنه! یه چیزی…یه جای کار خرابه. یا…من خیالات برم داشته.
بی خیال دیگه…

این احساس گناه کردن گاهی وقت ها دیگه اعصاب آدم رو خرد می کنه. بدترین حسیه که ممکنه آدم داشته باشه. اون هم…بیخودی.

گاهی اگه آدم نمی دونه چی بگه, لااقل باید بدونه چی نگه. زیادی به درد می خوره.
کلا, حرف نزدن خیلی بیشتر از حرف زدن به درد می خوره.
به نظر میاد قانون این باشه, نباید حرف زد, مگه این که لازم باشه.
من…خسته ام.

آستانه ی هفته ها ی جدید می شه دو حالت داشت. یا ناراحت تمام شدن تعطیلات آخر هفته بود, یا به خاطر شروع یه هفته ی جدید هیجان زده بود.
من …حالت دوم رو ترجیح می دم.
ادم بیشتر از هر کسی زورش به خودش می رسه, و…جای خوشحالیه.

از تمام این حرف ها گذشته, امروز روز خوبی بود. یکی از روزهای خیلی قشنگ سال, که فقط و فقط یه بار در هر سال میاد. هیچ چیزی هرگز نمی تونه این خاصیت رو از این روز قشنگ بگیره. و من…خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

عاشق شدم دوباره!!!!

Posted by کت بالو on June 10th, 2006

هورا…هی…عاشق شدم دوباره. این بار که حسابی هم عاشق شدم, فله ای!!!!
عاشق یه تیم فوتبال دسته جمعی, همه با هم(!), و بیشتر از همه گلرشون !!! تری نیداد و توبه گو شاهکار بود.
تمام نیمه ی دوم ده نفره, جلوی سوئد, لااقل هشتاد درصد ورزشگاه تماشاچی های سوئدی بودن, و تری نیداد یک دونه گل هم نخورد. اگه به من بود, گلرشون رو طلا می گرفتم!!! لااقل سه تا گل مسلم رو گرفت!
گل آقا مجبور بود بره بیرون. تنها بودم, البته یه آقای خرمگس گنده هم بود که از شدت هیجان روی صندلی بند نمی شد, دقیقا سه بار عین دیونه ها تنهایی واسه ترینیداد و توبه گو جیغ کشیدم و دست زدم!!!!! فکر کنم خرمگسه فکر کرد دیونه ام. ترسید, رفت!! نمی بینمش دیگه!
هورا به جیمز دانا که از تبار پاک سیاهان آمریکای مرکزی ست.
گرچه..راستش, این آقای جیمز ما همچین جون و حالی نداره. حسابی هم سرماییه. لهجه ی بدی هم داره. اما باهوشه و دانا, و بسیار جاه طلب و گاهی هم آتشی مزاج. روی هم رفته دوست داشتنی.

سید الجزایری الاصل طرفدار تیم اسپانیاست. می گم چرا؟ میگه چون از نظر فرهنگی به ما نزدیکترن. می گم عربستان سعودی چی؟ می گه اه اه, می گم ایران…می گه روی این یکی نمی تونم نظر بدم. دختراش از تیمش بهترن!!!!!! می گم چهارتا کشور آفریقایی توی جامه. می گه فقط تونس به ما نزدیکه. اونها رو هم دوست ندارم. مردم تونس جنس شون خرابه!!

اگه قرار بود زیادی شکلات خوردن یکی از علل مرگ باشه مسلما به خواست خودم مرگ بر اثر زیاده روی در خوردن شکلات رو در خواست می کردم!!! از صبح تا حالا میخکوب روی کاناپه, فوتبال می بینم و شکلات می خورم و وبلاگ می نویسم!!! گل آقا هم چای میده, خونه رو تر تمیز می کنه, با من فوتبال می بینه, و کاری رو که من بیرون از خونه دارم داوطلبانه به جام انجام می ده.
به قول دوست مامانم: خدا به بعضی ها گفته ببم. چشم شیطون کور, گوشش کر, فعلا یکی از اون بعضی ها منم!

از امروز تا اطلاع ثانوی عاشق تیم و تمام دست اندرکاران فوتبال تری نیداد و توبه گو هستم. لطفا مزاحم نشوید!!!!!
بدبختی, اونقدر واسه عشق هام و حتی سوگلیه مایه نگذاشتم که اسمشون رو یاد بگیرم!!!! زحمت هم نکشین, برام بنویسین هم یه ثانیه بعد یادم رفته.
به قول فروغ نازنین:
من به پایان جام نیندیشم…که همین دوست داشتن زیباست….

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دوباره فرانك, باز هم مارك

Posted by کت بالو on June 9th, 2006

باز فرانك اينجا بود!!!
ديگه دارم باهاش كنار ميام. مجبورم! نمي تونم به رئيسش بگم عوضش كنه چون مثلا سوپش رو هورت مي كشه, يا حرفهاي بي معني مي زنه!
به هر حال…
اين بار رفته روي اينترنت, يه دونه لينك (كه حاضر نشد براي من بفرسته) پيدا كرده در مورد نحوه ي لباس پوشيدن خانم هاي ايراني!!!! تمام مدتي كه توي صف قهوه بوديم داشت براي من توضيح مي داد كه شلوار خانوم هاي ايراني نسبت به سال هاي قبل كوتاهتر شده, تقريبا تا زير زانو يا نيمه ي ساق پا. موهاي همه شون رنگ كرده و از جلوي روسري بيرونه, آستين هاشون تا نيمه ي ساعده, آرايش مي كنن, و كت هاشون (به نظرم اسم مانتو رو نمي دونست) نسبت به قبل تنگ تر شده!!!!

اين همه اطلاعات دقيق رو از كجا آورده بود, الله اعلم.

به هر حال, هنوز عكس هاي من رو مي خواد, كه…يادم رفته بود سي دي رو بيارم.
بچه اش سيزده ماه و نيمشه. شروع كرده راه رفتن, و اينجور كه پيداست از همين حالا واسه فرانك شاخ و شونه مي كشه و حاضر نيست وقت راه رفتن دست فرانك رو بگيره!!!

هنوز هم نمي تونم هيچ جوره فرانك رو براي بيشتر از يك ساعت تحمل كنم. جرقه مي زنم!!!! خدا رو شكر مارك اسرائيلي بزرگ شده ي مونترال ساكن تورنتو هم امروز اينجا بود, كه …به هر حال درك بهتري از خانوم ها و ايراني ها و محيط كار و حدود و شرايطش داره. باعث انبساط خاطر ماست هميشه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

يادداشت براي دل خودم (۱)

Posted by کت بالو on June 8th, 2006

زندگي لحظات باحالي داره.
مثل اين كارآموز ها كه ميان و شروع مي كنن به كار كردن اينجا. بهشون كار رو مي دي. سوال مي كنن. بهشون جواب مي دي. كار رو انجام نمي دن, يا ميدن ولي ايراد داره. حرص مي خوري,‌ باز با صبر و حوصله جواب و توضيح مي دي! بعد…تمام مدت جلوي چشمت هست كه خودت هم دقيقا همين بودي, براي كسايي كه باهات كار مي كردن, و شايد هنوز هم هستي, و پيش كارآموزه, يه غولي هستي كه ازت مي ترسه و بايد بهت كار تحويل بده. تو دلت براي كار شور مي زنه و مسئولش هستي, كارآموزه فقط بايد كار رو انجام بده و خيال خودش رو راحت كنه. چرخه…همينطوري. گهي زين به پشت و گهي پشت به زين.

اگه يه چيزي بشنوي و يه چيزي توي كله ات بگه :بلينگ, و بعد يادت بره يا مثلا سوظنت برطرف بشه, بعد يه اتفاقي بيفته مدتها بعد, كه ياد بلينگ بيفتي و باز يه چيزي توي كله ات بگه: بلينگ بلينگ, و اين بلينگ بلينگ ها تكرار شه, ياد مي گيري به خودت اعتماد كني, و…ياد مي گيري كه چيزي رو نشنوي, كه اينقدر بلينگ بلينگ نكني, وقتي بلينگ بلينگ فايده اي نداره!!!!!!!
دو تا پند توي زندگي حسابي به دردم خورد. اولش مامانم كه بهم گفت هيچ وقت سعي نكن چيزي رو كه كسي ازت مخفي كرده پيدا كني و بفهمي. احتمالا اون چيز بيشتر از هر كسي به خودت لطمه مي زنه و خودت رو آزار مي ده. دوميش از يه مجله, نصيحت يه پدر به دخترش: حواست به كار خودت باشه. (run your own race). اوليش توي زندگي خصوصي,‌دوميش توي زندگي كاري, باعث نهايت آرامش داشتنه.

و آخر سر هم…اينجور كه درست كله ي سحر از خبرگزاري گل آقا شنيدم, آمريكايي ها زدن خونه ي رهبر القاعده ي عراق رو صاف كرده ان! ولله اين وسط من از جفت طرفين حالم به هم مي خوره. هم بوش, هم القاعده. هر دو تا ديكتاتور و هر دو تا جنگ طلب و مخل آسايش و آرامش و بي منطق و بسته. منتها مي گم اگه يه وقت القاعده زده بود تو روز روشن خونه ي بوش رو صاف كرده بود, اونوقت چه خبر مي شد؟ بابا يه ذره انصاف داشتن هم خوبه ولله.
مي فرستادي دم خونه, دستگيرش مي كردي, مي برديش دادگاه جنگي و محاكمه…فرض اعدامش مي كردي. بد مي گم؟

سال هاي ساله هيچ كاري به اندازه ي نوشتن و رقصيدن و كتاب خوندن حالم رو جا نمياره. يه چيزي در من هميشه بي تغيير و دست نخورده مونده!
از همه بامزه تر, رفتم در مغازه لاك بخرم. خريدم. وقتي اومدم خونه, توي انباري لاك هام نگاه كردم, ديدم يه چيزي حدود هفت هشت ماه قبلش يه لاك خريده بودم دقيقا همون مارك و همون رنگ و همون سايز!!!! به نظر مياد سليقه ي من هم دست نخورده ي دست نخورده مي مونه هميشه! خوبه طراح مد نيستم!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

نفرت و عشق

Posted by کت بالو on June 7th, 2006

امروز روز من نيست!!! اصلا چهارشنبه ها يه جورايي سر ناسازگاري دارن. بيشتر از چهار ساله! اين جلسه ي هفتگي صبح هاي چهارشنبه هميشه روي اعصاب منه. كلا صبح ها تا قبل از ساعت ده صبح خيلي براي كار كردن جدي مناسب نيستن!!!
صبح يك ساعت و ده دقيقه طول كشيد تا برسم سر كار!!! بعد ديدم كه كارتم رو جا گذاشتم روي كمر دامن ديروزيه! بعد رفتم توي جلسه ديدم به جاي دونات و شيريني, ميوه براي صبحونه مي دن. اونهم هندونه و انگور كه من از جفتشون متنفرم!!! تازه رئيس آقا جيمي هم توي ميتينگ بود! گرچه اين رئيس خداييش باب طبع منه. از مونترال مياد, شوخه و با صداي بلند و واضح حرف مي زنه كه من حرف هاش رو مي فهمم! خلاصه…مجبورم اولا يه كاري كنم كه عاشق جلسات روزهاي چهارشنبه بشم, دوم, كاري كنم كه عاشق كار كردن از ساعت نه صبح بشم, به جاي ده صبح!!!

راديو ديروز در مورد مردي از اعضاي يو ان صحبت مي كرد كه به دختر سيزده ساله ي همكارش تجاوز كرده بود. مادر مرد مي گفت بعد از اين كه پسرم از بوسني برگشت تبديل به يه آدم جديد شده بود. خود مرد از تجربياتش در بوسني تعريف كرده بود, و شروع به اشك ريختن كرده بود, وقتي تعريف كرد سربازي رو ديده كه در حال تجاوز به يه دخترك هشت ساله بوده. او رو ديده, سرش رو بلند كرده و نگاه كرده, و بعد باز به كارش ادامه داده. مرد گفته بوده, من فقط اسلحه ام رو بلند كردم و شليك كردم توي مغز اون سرباز. و باز توي دادگاه اشك ريخته بوده.
فكر مي كردم…
به تمام سربازها, به اين كه چي حس كرده اند, به تمام دخترك هاي هشت ساله اي كه جنگ رو تجربه كرده ان, تجاوز رو, و شاهد كشتار بودن رو, به تمام سربازهايي كه قهرمان به وطن بر مي گردن, اين كه ما چقدر كم مي دونيم.
به نرينگي غريزي, و قياس اش با مردانگي اكتسابي. به تمام مردهايي كه مردانگي رو با نرينگي اشتباه مي گيرند. به زن ها و مردهايي كه نرينگي رو به جاي مردانگي به كودك هاشون آموزش مي دن.
به اين كه با تمام تلاش هام هرگز نتونستم پديده ي نرينگي و نمود هاش در تحقير و آزار جسمي و روحي زن, و نگاهش به زن رو درك كنم و دوست داشته باشم.
دخترك هشت ساله, سرباز خسته, با ناهنجاري هاي جسمي و روحي و اجتماعي, و جنگ…جنگ…جنگ…. در مملكتي فرسخ ها دور تر, و پيامدهاش براي دختركي سيزده ساله, در نقطه اي فرسخ ها دورتر, و سالها سال بعد…
من از جنگ, از ناهنجاري ها, از تحقيرها و آزارها, همه و همه بيزارم…
شكر كه من قاضي هيچ دادگاهي نيستم.

خوب…از اونجا كه از اين لحظه به بعد قراره كه امروز روز من بشه,‌ مي رم سراغ بحثي كه عاشقشم! و عشق جديدم!!! رقص عربي!!!!

ولله اين كه چرا عاشق رقص عربي شدم داستانش طولانيه. رقص ايراني براي من عاليه و بيش از اندازه لذتبخش. مثل زبان فارسي كه سال ها صحبت كرده ام, مي شناسمش, و حالا بخوام گويش هاي مختلف, و گوشه كنارهاش رو ياد بگيرم. لذتبخش,‌ روان, و مملو از چيزهايي كه نمي دونستم, و ظرائف.
رقص عربي ولي متفاوته. مثل زباني كه شبيه زبان مادري باشه, تمام مدت با زبان مادري اشتباه بگيريش, گويش هاي زبان مادري ات رو توش دخالت بدي, بعد مجبور بشي شروع كني تفكيك كردنش. در رقص عربي هر حركتي بايد تفكيك شده باشه. هر عضوي از بدن توانايي حركت مستقل حول محورهاي متفاوت طولي و عرضي و ارتفاعي رو داره كه بايد پرورش پيدا كنه و با ريتم جور در بياد. فرضا چهار حركت براي سينه, يكي بالا و پايين, يكي جلو و عقب, يكي طرفين, و يكي محوري! وقتي سينه حركت مي كنه, باسن و شكم بايد بي حركت باشن, حركت زانو نبايد بالا تنه رو حركت بده, حركت باسن بايد مستقل از سينه باشه….و قس عليهذا!!!! در رقص ايراني حركت رو بلد هستيم, مثل زبان مادري كه براي حرف زدنش نبايد گرامر و لغت ياد بگيريم, فقط مي شه به سطح آگاهي بياريمش, اگه بخوايم تخصصي بفهميمش و قشنگ و درست استفاده اش كنيم. رقص هاي بيگانه اما مثل زبان هاي بيگانه هستن. از بامزه ترينشون سالسا است. در اين سطحي كه من هستم, بيشتر مثل زبانيه كه فقط گرامر داشته باشه. يك دو سه, يك دو سه…
از قشنگترين كارها هم ريشه يابي رقص ها و تاريخچه شون هست. عربي و اسپانيش رو كه جلوتر برم, احتمالا مي رم سراغ هندي و هيپ هاپ و ر اك.
باله بحث جداگانه ايه. الفباي رقص, زيبا, سطح بالا, تخصصي,‌ و روش حسابي كار شده. خوبيش اينه كه اينجا آموزش باله براي بزرگسالان هم وجود داره. يه عالمه كلاس در ساعات مختلف و روزهاي مختلف در تمام جاهاي شهر.
از تاسف هاي زندگيم اينه كه چرا رقص رو در سني كه بتونم حرفه اي اين كار بشم شروع نكردم. در سن سي سالگي, فقط و فقط مي تونم به عنوان سرگرمي و چيزي كه بهم لذت مي ده داشته باشمش. كه صد البته, همينش هم غنيمته.
خوبيش اينه كه براي زبان ياد گرفتن و بحث زبان شناسي, اين محدوديت سني وجود نداره. مي شه تخصصي اش رو از يكي دو سال ديگه هم شروع كنم.
مشكل اساسي اينه كه اينجور كه از شواهد و قرائن پيداست, كل زماني كه در بهترين حالت به آدم داده مي شه بيش از هشتاد نود سال نيست. اين خداوند خسيس!!! مالك تمام زمان و مكانه, اونوقت سهم هر كسي رو اينقدر با خساست مي ده! هممم…تناسخ و جاودانگي عجب اعتقاد شيرينيه.
فعلا…فقط عجله دارم…عجله…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار