روزمره ی کتبالو (12)
دستهبندی نشده August 27th, 2006فکر میکنم امروز از زیباترین روزهای زندگی من بود.
من…فکر می کنم شاید کسی رو دیدم که هنوز از انسانیت فاصله نگرفته.
نمی دونم چند سال دیگه چطور خواهد بود. شاید هرگز هم نفهمم.
اونچه امروز بود ولی…دوست داشتنی بود و…قابل احترام.
—
بیت امروز:
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
—
جالب بود این که دونستم کسی جایی دقیقا حس من رو تجربه کرده. از من حساستر بوده و بنابراین تکونی که برای تمام زندگی خورده بسیار شدیدتر از من بوده!
ما فرزندان حوا دقیقا و کاملا از روی هم الگو خورده ایم.
—
اگه کسی من رو بشناسه می دونه که بیشتر از هر چیزی عاشق اینم که چیزای جدید رو یاد بگیرم. کلاس برم و مدرک بگیرم!! و…عین منگول ها درس بخونم!
کلا جنونش همیشه همراهمه. تقریبا توی هیچ زمینه ای هم از حد متوسط بالاتر نرفته ام.
توی کارم متوسطم. توی زبان انگلیسی متوسط یه کمکی خوبم. توی زبان فرانسه متوسط یه کمکی بدم. توی رقص ایرانی متوسط خوبم. توی رقص عربی متوسط بدم. توی شنا متوسطم.
خلاصه کلهم اجمعین آدم بسیار بسیار متوسطی هستم!
به هر حال…یه علاقه ی خیلی جدید پیدا کرده ام.اونهم علاقه به دنیای اقتصاد و سهام و پول و ارزه!
کیف دنیا رو می کنم وقتی گزارش نیم سالانه ی شرکت ها رو می خونم و…هیچی ازش سر در نمیارم!!!
فعلا دارن چوب توی ماتحت مبارکم می کنن که برم بعد از این امتحانی که اخر پاییز دارم, دوره ی مدیریت و اقتصاد و بازرگانی بگذرونم!
بدبختی..علائقم بسیارند. وقتم کم! چه کنم..خدا می دونه!
بله…بفرمایید. رویال بانک سودش بیست در صد رفته بالا.
حالا این دقیقا یعنی چی, خیلی ملتفت نمی شم.
من چیکار باید بکنم, باز هم خیلی ملتفت نمی شم.
من چطوری می تونم توی این سود بیست در صدی سهیم بشم, بازم ملتفت نمی شم.
از کجا می شه قبلش فهمید سود این بانکه قراره بیست در صد بپره بالا, باز ملتفت نمی شم.
چهار تا راه اساسی داره. یا بشم زن (یا حالا دوست دختر) مدیر بانکه. یا گل آقا رو بفرستم بشه شوهر (یا حالا دوست پسر) یکی از بانوان بسیار عالیرتبه ی بانکه, یا گل آقا رو بفرستم بشه رییس کل بانکه, یا خودم زحمت بکشم برم درسش رو بخونم و شانسم رو آزمایش کنم و هوشم رو به کار بندازم, بفهمم دنیا دست کیه!
راه اخری از همه ی راه های اولی مطمئن تر و کم درد سرتر و عملی تر به نظر میاد!
نگفتم, باز هم کس نخارد پشت من…
دنیایی ست زیبا و بی نهایت خواستنی.
—
باید یه فکری به حال جاده های ایران و رانندگی های مزخرف ایران بکنن.
گرچه, جاده و رانندگی و کلا جون ملت که در ایران و ایضا تمام کشورهای در حال توسعه عین (گلاب به روتون) پشکل بی ارزشه در رتبه های بعدی اهمیت بعد از انرژی هسته ای و حزب الله لبنان و حماس فلسطین و ایضا وافور کشی های ملت و بچاپ بچاپ ها و پایین تنه ی بانوان قرار می گیره.
به هر حال…این یه خبر مزخرف, و دومی اش هم, همسایه ی چهل ساله ی قدیم و ندیم ما, دخترش و نوه اش و دامادش توی یه تصادف در جا کشته شده ان. یه نوه ی دیگه هم توی اغماست.
عاشق این کشور گل و بلبلم.
مشکل اینه که چیزی که عذابم بده ازش فرار می کنم. و زندگی هر روزه ی من و اخبار هر روزه ی ایران من رو عذاب می داد. مهم نیست چقدر دوستش داشتم. فرار کردم. خودم رو بیشتر از ایران دوست داشتم.
به عبارتی ایران رو دوست داشتم چون قسمتی از من بود! وگرنه ایران یا اندونزی یا اریتره که فرقی ندارن. هر کدوم یه منطقه ی جغرافیایی هستن روی کره ی ارض! وقتی هر کدومشون وجود نازنینم رو آزار بدن ولشون می کنم به امون خدا.
می خواد مقبره ی کوروش بره زیر اب, یا ارک بم ووری توی زلزله بریزه پایین, یا به بهانه ی انرژی هسته ای و حقوق بشر و حقوق سگ و شغال بریزن بشر و نابشر و بالا و پایینمون رو یکی بکنن. چه فرقی می کنه با مجسمه ی بودا ی افغانستان که طالبان کثافت سوتش کرد روی هوا یا زن های بدبخت پاکستان و افغانستان که به خاطر مجازات مردهای قبیله شون, نرینه های قبیله ی دشمن بهشون تجاوز دسته جمعی می کنن یا بچه های بدبخت آفریقای مرکزی که دسته دسته جون می دن و توی کثافت غلت می زنن و کک ملت ینگه دنیا نمی گزه, غیر از آنجلینا خانوم و براد خان که برن چهار پنج تاییشون رو محض رضای خدا (یا به هر نیت دیگه) بزنن زیر بغل و بیارن ینگه دنیا. دسته جمعی زنها و کودکان و آثار باستانی و ایران و افغانستان و کل کشورهای بیچاره رو ول می کنم به امون خدا, می پذیرم که در تنها چیزی که از حد متوسط خیلی خیلی بالاترم خودخواهیه و بعد با خیال راحت و با بی وجدانی کامل زندگیم رو می کنم.
کله ی بابای هرچی موجود مزخرف بی ناموس و دغل و شارلاتان و بی شعور و احمقه.
یه زمانی عاشق این بودم که بشم فعال حقوق بشرو حقوق زن و کودک و مبارزه با تبعیض جنسی و تبعیض نژادی. حالا فعلا عاشق اینم که بشم فعال حقوق شخص شخیص عزیز گل خودم!
بدبختی…حقوق شخصی شخص شخیص نازنینم ممکنه یه روزی از همین روزا بد جوری با حقوق کل بشر و زن و جنس و نژاد گره بخوره. از اون روز کذایی جهنمی کثافت مثل سگ می ترسم!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
August 27th, 2006 at 12:03 pm
خیلی مبهم و بد مینویسید.اشکالات زیادی دارید .
August 27th, 2006 at 1:37 pm
بیشتر ما آدما همین طور هستیم. 🙁
August 27th, 2006 at 2:44 pm
چقدر دوست داشتني و زيبا با خودت روبرو مي شي. خوب بود اگه همه مثل تو به خودخواهي خودشون معترض مي شدند و پشت نقاب دورويي و انساندوستي پنهان نمي كردند صورتهاشون رو.
August 27th, 2006 at 3:18 pm
من نميدونم آقاي ادوين چرا نوشته مبهم وبد مينويسي.البته ايشون حق داره نظرشو بگه و منم حق دارم جواب بدم.آقاي محترم! يادت باشه كه هر چيزي رو براي هر كسي نمينويسن و اگر ميبيني متوجه نميشي براي اينه كه اين نوشته براي شما نيست.شايدم يه جايي كسي چيزي بنويسه و من متوجه نشم ولي شما دركش كني.از نظر من كه كلمه كلمه نوشته هاي كتبالو قابل فهمه و من از اينكه وبلاگ كسي رو ميخونم كه اين همه حس مشترك باهاش دارم لذت ميبرم و احساس آرامش ميكنم….كتبالو جان! پاراگراف آخرت محشر بود!
August 27th, 2006 at 7:50 pm
بهت تبريك ميگم بابت انسان ديدن!!!
ايران جزئي از ماست يا ما جزئي از اون يا حتي هيچكدوم.. بيرونمون كرده، يا در رفته ايم يا.. هيچ فرقي نمي كنه.. فجايعش ما را ناراحت مي كنه .. اين كاملا طبيعيه و جزئي از خود ماست و نميشه ازش فرار كرد..
با اين حال كاملا موافقم كه بايد سعي كنيم خودمان را به خاطرش بيش از حد آزار نديم.. من هم براي مجسمه ي بودا غصه خوردم هم براي مقبره ي كورش.. براي مقبره بيشتر..گرچه هنوز از راست و دروغ خبر اطمينان ندارم..
February 4th, 2007 at 5:24 pm
[url=”http://hometown.aol.com/young15500116/xxx-free-stories.htm”]xxx free stories[/url]