آشناهای قدیمی وقتی اصلا و ابدا یادشون نیستی سر و کله شون پیدا می شه.
مثل این درد معده ی عجیب که بعد از پونزده سال سر زده دیشب سر و کله اش پیدا شد.
به کل داشتم از یاد می بردمش.

فکر که می کنم می بینم تا دوسال اینجا داشتم گیج می زدم. خودم اون دوسال رو فقط و فقط می تونم زمان انتقال بین ایران و کانادا و بین وابستگی به خانواده و استقلال از خانواده بدونم و نه هیچ چیز دیگه. دو سال دگردیسی.
جزو دسته ای بودم که از لحظه ی اول می دونستم به ایران بر نمی گردم. زندگی خارج از ایران رو بد جور پسندیده بودم.
حالا….خوشحالم.
به راحتی می تونم بگم حتی اگه دوره ی قبل از انقلاب هم بود یا حتی اگه رژیم برگرده هم باز زندگی کردن در ایران رو دوست ندارم.
مشکل من بیش از هر چیز با زمان بندی و تصمیم گیری ای بود که از خارج از خودم, از اطراف و از جامعه بهم تحمیل میشد. اینجا این مشکل به نحو بارزی کمرنگتره که با یکی از بارزترین خصوصیات من مربوط می شه. از هر گونه تحمیل و محدود شدن و مقید شدنی خارج از میل خودم متنفرم و به شدت افسردگی و اضطراب پیدا می کنم.
به عبارتی دلیلم اونقدر شخصی بود که جایی برای سایر دلیل های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی باقی نمی موند.
حالا بعد از چهارسال و نیم گاهی بر می گردم. راه رفته رو نگاه می کنم. تاسف می خورم که دیر شروعش کردم و فکر می کنم به شتاب طی کردن راه باقی مانده.
خوشحالم که راهم رو درست انتخاب کردم. بقیه ی راه رو دوست دارم…و پر از انرژی هستم…هنوز…
من..به خودم اعتقاد دارم.

به نظرم پست خوبی بود واسه ی صبح دوشنبه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار