نوشته ی پایین بسیار سخت و دلتنگ کننده است. متاسفم که اینجا گذاشتمش. طبق معمول ثبت لحظه هاست و اندیشه ها. اگه حتی ذره ای سر حال نیستین یا اگه در حال خوردن غذا هستین یا…هر چی…خوندنش رو توصیه نمی کنم.
——
حالت تهوع شدید. خستگی مفرط. بغض. حس حماقت شدید. و بالاتر از همه دلتنگی…دلتنگی.
به لحظه ای روی کاشی های حمام بود. فقط استفراغ کرد…استفراغ…تا بالا آمدن دل و حلقش. بعد اشک ریخت. آهسته..بعد با صدای بلند. هق هق…هق هق…
اصلا توی چهار دیواری مانده بود که استفراغ کند. هق هق کند. فریاد بزند. با خیال راحت درد بکشد و فریاد بزند.
باید فحاشی می کرد. رکیک ترین و پست ترین کلمات در ذهنش جاری می شد. فریاد زد. استفراغ می کرد. اشک و استفراغ. دیگر خونابه شده بود.
استفراغ روحی و جسمی.
فریاد زد. فریاد زد. اشک ریخت….


از خواب که بیدار شد روی کاشی های حمام بود. آینه را نگاه کرد. پر بود از لکه های کثافت و خون. دیوار ها…لگن…پر از کثافت بود. اصلا…در کثافت غلت می خورد. حس حماقت هنوز همانجا بود. اصلا وسط آینه یک حماقت مجسم نگاهش می کرد.

خشم دیوانه اش کرده بود. سرش را به سنگ مستراح کوبید. به دستگیره ی در. مشت هایش را به دیوارهای مستراح کوبید. درد تا ته قلبش تیر کشید. فریاد زد. با مشت به سر خود کوفت. یک بار…دوبار…هزار بار…آینه را نگاه کرد. یک حماقت مجسم…این نگاه احمق دیوانه ترش می کرد.

استفراغ کرد…خون…قی…
دستهایش را مشت کرد و به قفسه ی سینه اش کوبید. ده بار…صد بار…هزار بار…
دنده هایش می شکست…استفراغ…استفراغ…با سر محکم به میان شیشه کوبید. خون از زخم ها فواره می زد. آینه را نگاه کرد. یک حماقت مجسم کثافت خونین…آینه دیوانه اش می کرد.

شیشه را برداشت. فکر کرد به سینه اش فرو کند. نه…نه اینطور بی دردسر و راحت…
….
….
یک توده ی گوشتی و خونی و متلاشی متعفن روی کاشی های حمام بود. کرم های گوشتی در تعفن می لولیدند و مخلوط استفراغ و خون و گوشت و شیشه و کثافت را به نیش می کشیدند. دیوارها آغشته به پوست و مو و خون و استفراغ بود.

یک حماقت بی نهایت, در فضا موج می زد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار