کیفوری

Posted by کت بالو on August 17th, 2006

هیچی دیگه. گاهی اوقات آدم بیخودی ناراحته. گاهی اوقات هم الکی خوشه!
اصولا و اغلب من جزو دسته ی دوم هستم. همینجوری الکی خوشم!!!

الکی هم از خودم خوشم میاد!! به نظر خودم هم همیشه تصمیم هام بهترین تصمیم های روزگاره!! حتی اگه خلافش ثابت بشه! حالا این که چقدر در اجرای تصمیم هام موفق هستم امر علیحده ایه!

به هر حال…از خود راضی ترین و الکی خوش ترین آدم های دنیام.

خلاصه…خر کیفم چون از اول هفته تا حالا دقت کرده ام که چقدر نسبت به چیزی که چهار سال پیش و دو سال پیش و ایضا همین پارسال بودم تغییر کرده ام.
حسابی اعتماد به نفس پیدا کرده ام و حالا دیگه تازه دارم می فهمم توی این بلبشو چه خبره.

گرچه با تمام این اوصاف هنوز در خیلی از موارد نمی فهمم دقیقا جریان چیه. طول می کشه تا بفهمم جریان راجع به جارو برقیه یا آش رشته یا مایکل جکسون و نلسون ماندلا! منتها تعداد اینجور موارد داره هی کمتر و کمتر می شه. فرهنگ و کل تصویر موجود رو دارم می گیرم انشالله!

و…به مناسبت تمام چیزهای تازه ای که شروع کرده ام و تمام چیزهایی که دارم ادامه می دم و به مناسبت از خود راضی بودن و کیفور بودنم…بفرمایید. این آهنگ دمبولی دیمبو رو از هومن و کامران تقدیم می کنم! -می دونم خیلی ها خوششون نمیاد ولی شرمنده, من کلی دوستشون دارم!-

همینجوری دیگه. فقط بیخودی خر کیفم!

به نظرم تموم شدن جنگ و جدال ها هم بی تاثیر نبوده البته!

بزرگترین تاسفم؟ …راستش این که چرا به خودم اعتماد نداشتم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

سر کاری های کتبالو

Posted by کت بالو on August 16th, 2006

خوابم میاد. وحشتناک (!!)

بعضی ها خدای این هستن که به آدم انرژی بدن. بعضی ها خدای این که کل انرژی آدم رو به یه لحظه سر بکشن!
صبح ها که می رم واسه ورزش نیمه خواب هستم هنوز. سه نفر هستن که به نوبت هر روزی یکی شون جلوی در باشگاه می ایسته. یکی شون یه دختر خانومیه با صورت قشنگ و موهای فرفری. منتها اخمو و بدخلق و بی حوصله. انگار به زور کتک از خواب بیدارش کردی و واستوندی اش اونجا. دومی یه دختر خانوم دیگه است. عین قند شیرین و نسبتا هم خوش خلق و دلپذیر. یکی دیگه یه پسره است با ظاهر خیلی خیلی معمولی. منتها فقط و فقط با یه کلمه ی سلام آنچنان انرژی مثبتی بهت می ده که می تونی از سر تا ته باشگاه رو دوازده بار پشتک زنون بری و برگردی! خوبی اش به اینه که روزهای چهارشنبه که برای من بدترین روزهای هفته هستن (به خاطر میتینگ ساعت نه صبح) روز کاری این آقا پسر هم هست.

اون دخترک قشنگ و مو فرفری نسبتا برنزه و چشم روشن رو…راستش با تمام قشنگی اش فقط و فقط به خاطر اخم های سفت و سختش اصلا دلم نمی خواد صبح ها ببینمش!

کارن ازدواجش معلقه به خاطر مسایل مالی!
انگشتر دیاموند گرونه و برای نامزدی باید انگشتر حتما دیاموند باشه! پول پیش پرداخت خونه رو هم پسره جمع نکرده هنوز!
به کارن میگم از من به تو نصیحت. برو سراغ پسری که پول پیش پرداخت خونه رو جمع کرده باشه و نخوای اینقده جوش و جلا بزنی!
می گه پس تکلیف عشق چی می شه. یاد جوکی می افتم که به دو روایت متفاوت از دو نفر جدا جدا شنیدم.
بهش می گم: راستش رو بخوای عشق شایعه است. مردها درست کردن که پول ما زن ها رو ندن!

مارتین برای نامگذاری آقا پسر کوچولویی که قراره نوامبر به دنیا بیاد مشکل داره. اگه اسم بچه رو بگذارن گابریل مارتین دوست نداره چون بار انجیلی اسم زیاده ولی ایوانا عاشق این اسمه. اگه اسم بچه رو بگذارن آدام نمی تونن اسامی مخفف زیادی استفاده کنن. فقط می شه گفت آدام و آداش! اگه بگذارن الکساندر هم فقط می تونن بگن آلکس و آلکساندر.
خلاصه مارتین خره یه لکچر کامل داد در مورد اسامی مخفف که من خیلی نفهمیدم و مارتین هم متعجب بود که چطور من نمی فهمم.
فرض کنین اگه اسم من رو به جای کتبالو (که مارتین اعتقاد داره از بهترین اسم ها برای مخفف کردنه!) بگن کتبالوسکی (مثلا!!!) خیلی خشنه! اگه بگن کتبوسکا (باز هم مثلا!) یعنی ای کتی کوچولوی بد (!!) اگه بگن کتبالوشا (مثلا دوباره!!) این یعنی کتبالوی ناز کوچولوی شست انگشتی. اگه بگن کاتیوشا (فرضا بگیریم حالا!) این فقط یه جور خلاصه گویی اسمه و نه هیچ چیز دیگه!!!
قسمت باحال جریان این بود که مارتین انتظار داشت وقتی اسم مخفف (!!) رو می گه من کاملا احساس کنم این مخفف چه حسی رو می خواد برسونه و تعجب می کرد وقتی درست مثل خنگ ها نگاش می کردم.
نهایت ماجرا این که احتمال خیلی زیاد اسم بچه می شه گابریل یا آدام یا دانیال! گابریل واسه اسامی متعدد عالیه. آدام و دانیال ولی جزو اسامی هستن که به این راحتی به صیغه های مختلف صرف نمی شن. می شه فقط و فقط گفت آداش و دانیاش!!!

و تفال امروز:

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 13th, 2006

عاشقشم!!!!!!

سوفیا لورن هفتاد و یک ساله. صاحب زیباترین چهره ی طبیعی در دنیا شناخته شد!
باحال!!
بعد از اون جرج کلونی و شارلوت جرج و کاترین زتا جونز و جانی دپ و کیت وینسلت ایستادن.

پس برد پیت کو؟ :(( عمل زیبایی کرده مگه؟

اتش بس می شه؟ نمی شه؟ می شه؟ نمی شه؟….

تفال به حافظ:

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد
سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت بر هم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سر دار به هم بگرییم
مگر آن که شمع رویت بر هم چراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که برین چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد.

دختر کو ندارد نشان از مادر!!!

هفته ی پیش تولد شصت سالگی مامانم بود. می گه به سن معرفت رسیده.
می گه خیلی خوشحالم. دیگه نباید نگران آینده باشم.شصت سالگی به بعد سنی هست که می تونم با خیال راحت برای زمان حال زندگی کنم.
دیروز شنای کرال یاد گرفته! همیشه از آب می ترسید. تصمیم گرفت که نترسه. و دو ساعته از یکی از دوستامون شنای کرال رو یاد گرفت و رفت قسمت عمیق! به نظرم کادوی تولد شصت سالگی خودش به خودش بود.
از هواپیما می ترسید. بازم تصمیم گرفت نترسه. از چهار پنج سال پیش شروع کرد و سالی دو سه بار سوار هواپیما شد. پرواز های داخلی! با هواپیماهای داغون!
از پاییز که استخر ها خلوت بشن می خواد بره و شنا رو کامل با مربی یاد بگیره.
از یکی دو سال پیش که جای هشت شب فقط تا ساعت چهار عصر کار می کنه خوشحال و خندون از این که سرش خلوت شده کلاس کامپیوتر هم اسم نوشت و کلاس انگلیسی که معلوماتش رو به روز کنه!

به نظرم هنوز هم صبح ها صبحونه ی برادر فسقول من رو حاضر می کنه و می گذاره کنار تختش. و اگه من هم هنوز مجرد بودم شرط می بندم صبحونه ی من رو هم روی میز آشپزخونه حاضر و آماده می گذاشت که برم بخورم و بعد برم بیرون! به شکل عجیبی هر کسی توی خونه ی ما بود به شدت توسط مامانم لوس می شد. من و برادرم و…حتی دوستامون!!!

هنوز هم تمام مدت در حال خوندن فلسفه و تاریخ معاصر ایران و جهانه!!! و تمام روزنامه ها و مجله هایی که در ایران منتشر می شن رو می خونه و تفسیر می کنه!!! و…

بنده دختر خلفش(!!) ازش می پرسم دماغم رو عمل کنم یا (حالا مثلا) ابروهام رو تتو کنم. می گه تو اول برو عقل گردت رو عمل کن بعد دیگه نمی ری واسه خاطر ملت خودت رو زجر بدی دماغ و ابروت رو دستکاری کنی!!!!

و من کماکان در این اندیشه که بالاخره دماغم رو عمل کنم…یا ابروهام رو تتو کنم!
بسوزه پدر…
بگذریم…

دختر کاو ندارد نشان از مادر!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 11th, 2006

امروز یه اتفاقی افتاده!
جی مین برام یه قهوه با اون قهوه های فوری که داره درست کرده و آورده سر میزم. مارک هم برام یه بسته شکلات تافی میوه ای صورتی آورده! یاد دبستانم افتادم!
گرچه در مورد مارک قبلش بهش یکی از اون تقدیر نامه های بیست و پنج دلاری دادم و …البته سر دو دقیقه اون هم یکی از همون تقدیر نامه ها برداشت و آورد سر میزم! یر به یر!
ملت تشنه ی قدردانی هستن. دقیقا مثل خود من! و همه مون.

کلا جنس گرون به من نمی سازه!
یه سری کرم و آشغال پاشغال برای پوست صورت گرفته بودم که هر شب استفاده می کردم. از یه مارک نسبتا خوب. تمام صورتم شد پر از جوش های زیر پوستی. حالا که هیچ کاری نمی کنم غیر از این که شب به شب صورتم رو با یه صابون دو دلاری می شورم پوست صورتم تقریبا برق می زنه!
یه کرم دور چشم از یه مارک نسبتا خوب هم استفاده می کردم. یه زایده ی خیلی کوچولوی گوشتی زیر چشمم درست شده بود و دور چشمم نسبت به همیشه گودتر بود. مدتیه که استفاده نمی کنمش. هم زایده هه رفته و هم این که چشمهام عین چشم وزغ زده بیرون دوباره!
کفش از مغازه ی قرتی بازی می گیرم. پام رو می زنه و زخم می کنه. از مغازه ای تو مایه های کفش ملی اینجا که کفش می گیرم قالب پامه. با پاشنه هفت سانتی ساعت ها و ساعت ها راه می رم و رو پا وامیستم و میرم تا ایران و بر می گردم… انگار نه انگار که کفش پامه.
مداد چشم خریده بودم پونزده دلار. تمام دور چشمم رو سیاه و رنگ و وارنگ می کرد و پخش و پلا می شد. آخرش هم انداختمش دور. یکی دیگه داشتم سر تا ته خریده بودمش یه دلار و نیم. مدت هاست استفاده اش می کنم. عالیه. بار دیگه هم از همین می گیرم.

همینه…کلا جنس گرون به من نمی سازه.

خوب دیگه. به درد کسانی که کانادا زندگی می کنن و از سرویس تلفن شون راضی نیستن می خوره. یه نگاه بندازین. بدکی نیست.

و این یکی…
باز به درد کانادایی ها می خوره. خصوصا انتاریویی ها.
گوگل استخدام داره. بشتابید. نمی دونم چطوری ولی…به هر حال…می تونید که بشتابید.

جنگ به شدت عصبی ام می کنه. رسانه های ارتباط جمعی حالم رو به هم می زنن.بدتر از اون از خودم حالم به هم می خوره که اینقدر از رسانه ها و جامعه ی استثماری تاثیر می گیرم و زندگی ام رو بنا به اونچه که رسانه ها توی ملاجم فرو می کنن و ارزش های تعریفی اونهاَ تعریف می کنم!

چقدر از اونچه که واقعیت ما بوده و با ما به دنیا اومده هنوز باهامون مونده؟ چقدر اکتسابیه؟

نظریه ی دکتر نوام چامسکی در مورد ایده ی جامعه ی دموکراسی و جهانی سازی مبنی بر این که “جهانی شدن به معنای گسترش سلطه کشورهای ثروتمند و پیشرفته بر کشورهای فقیر بوده و به ریشه کنی سنت ها و فرهنگ های دیرین، از بین بردن اقتصاد کشورهای کمتر توسعه یافته و نابودی محیط زیست می انجامد” به نظرم بسیار درست و درد ناک میاد.
بر عکس ایده ی موافقین جریان مبنی بر این که ” تکنولوژی های پیشرفته اخیر نظیر اینترنت نه فقط فرصت های نامحدودی در اختیار تجار و ملت های کوچک قرارمی دهد، بلکه امکانات فراوانی برای توسعه سیاسی و فرهنگی جوامع مختلف و گسترش آموزش و پرورش و رشد دمکراسی فراهم می آورد.” به نظرم بسیار مزخرف و احمقانه است.
با مخالفانشون بیشتر موافقم که معتقدند که تحت جهانی شدن تثبیت نظام سرمایه داری، نئولیبرالیسم و فرهنگ مصرف گرایی در سراسر جهان به وجود میاد.بنابراین از این دیدگاه فناوری های نوین به نابرابری های موجود درجهان کمک می کنن و مسلما ابزار بیشتری به کشورهای سلطه گر برای افزایش نفوذ خود می بخشد.

و فکر می کنم داریم می ریم به سمتی که دوستش ندارم. ولی آنچنان باهاش سازگاری حاصل کرده ام که خودم رو توی مسیر گم کرده ام.
یک ذره جرات و شهامت اگه داشتم تمام این بند و بساط رو ول می کردم و می چسبیدم به فعالیت های حمایت از حقوق بشر و فعالیت های داوطلبانه.
تصورش در مورد کتبالو سخته! ولی…به هر حال…تصور تصوره دیگه. فرض محال که خودش محال نیست!

به شدت از کل اوضاع موجود عصبانی ام. از کل پدیده ی مزخرف آفرینش عصبانی ام.
مگه این که این خدا به چنگ من نیفته! صبر کن بمیرم! نشونش می دم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ي كتبالو (11)

Posted by کت بالو on August 10th, 2006

همیشه و برای همه ی آدم ها به قول جورج اورول بعضی ها از بعضی ها مساوی ترند. برای من برای شما برای همه.
بیست و یک نفر رو به جرم قصد ارتکاب حملات تروریستی در ده هواپیما در لندن بازداشت کرده اند.
کل پروازها خصوصا به مقصد آمریکا به هم ریخته ان و تاخیر یا کنسل بهشون خورده!
آدم ها عین نخود و لوبیا در اسراییل و لبنان و عراق می ریزن زمین.
یه چینی کانادایی رو امروز در چین ممکنه اعدام کنن.

بعضی از آدم ها از بعضی دیگه مساوی ترن! برای من. برای شما. برای همه.

از قشنگترین یاد آوری هایی که خوندم در کتاب عزیز نسین بود. نامه ای که به آخرین مهمانش (یا همون مرگ) می نویسه.
توی اون نامه می گه: هرگز به کسی حسادت نکردم. نه به این دلیل که اعتقاد داشته باشم حسادت صفت بدی باشه. به این دلیل که هرگز کسی رو از خودم بالاتر ندیدم که بهش حسادت کنم.
یادم باشه واسه منی که در بعضی موارد خدای حسادت کردن هستم.

مگه دستم به این مارتین خره نرسه. انگار نه انگار که دو هفته پیش یه عالمه حرف پشت سر من زده! پسره جنس خراب. رفته مرخصی. ایمیل زده که این کار رو بکن. ایمیل زدم که مگه مرخصی نیستی. برو من هواشو دارم. ایمیل زده که یه میلیون بار تشکر. تو بهترینی !!!!
اگه اون معذرت خواهی هفته ی پیش اش نبود خانومی رو می گذاشتم کنار و هر چی از دهنم در می اومد بهش می گفتم!

صبح ها بلند می شدم و صبح زود می رفتم ورزش. گل آقا هم یکی دو ساعتی دیرتر بیدار می شد و می رفت سر کار. حالا صبح ها خودم که بیدار می شم گل آقا رو هم همون شش و نیم صبح بیدار می کنم. من می رم ورزش. گل اقا رو هم تا یه جایی می رسونم و می ره سر کار. صبح ها بهم می گه احساس بچه کوچولو های خواب آلویی رو داره که مامانشون به زور بیدارشون می کنه و می فرسته مدرسه!
عصری دارم می برمش کلاس! این کلاس رو هم من شروع کردم و قبل از این که گل آقا بفهمه چی شد دید خودش هم داره میاد کلاس.
واسه یه کلاس دیگه هم دو هفته دیگه اسمش رو نوشتم و تولدی دادم بهش!
دارم بفهمی نفهمی واسه سومی هم آماده اش می کنم یه جوری که خودش حواسش نباشه و یهو ببینه تو کلاسه!!!!

امروز صبح تمام مدت توی ماشین توی راه احساس استعمارگر ظالمی رو داشتم که ایده ی استعمار پنهان رو با موفقیت تمام اجرا کرده و خوشحال داره مستعمره اش رو با لذت می جوه که قورت بده!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

رییس ها

Posted by کت بالو on August 9th, 2006

دیوید می گه شلوار جین ات رو باید بشوری که این آشغال ها پاک بشن. آشغال ها نقش گل و بته روی شلوار جین ام هستن. می گم اوبس. فکر می کردم اینها طرحش هستن. می گه شلوار من رو نگاه کن چه تمیزه. میگم مال من گرونتره. به خاطر طرح هاش. ولی مال تو بهتره. چون رییس منی. می گه همیشه! یادت بمونه.

به وینیفرد می گه باید بریم میتینگ. این شرکته همیشه وقتی میتینگ داره این حس رو به من می ده که با یه نفر رانده وو بگذاری. بری و فقط بخوای دیت کنی. ولی طرف بهت تجاوز کنه!!! چه حالی پیدا می کنی؟ وینیفرد می گه ولله دردم می گیره! دیوید می گه حس بدی پیدا نمی کنی؟ وینیفرد می گه نه. دردم که خوب بشه یادم می ره. دیوید می گه از این به بعد تو رو می فرستمت میتینگ. چون من تا مدت ها حالم بد می مونه!!!

می گه همه ی روزها عین همه. می ری خونه. روزنامه نگاه می کنی. کمک زنت می کنی. بچه ها رو از مدرسه و کلاس بر میگردونی. کارهای باغچه رو انجام می دی.
گفتم: همه اش همین؟ کسل کننده است که. می گه تو چی؟. می گم نیازی به گفتن نداره اگه حدس نمی زنی. می گه…

دیوید از موجودات مورد علاقه ی منه. مثل جیمی. بر عکس ادوارد. طبق معمول همیشه که با رتبه های بالاتر از خودم سخت می تونم حرف بزنم با این دو نفر هم هول می شم موقع حرف زدن.
داوطلب شدم برای این که پیشنهادات امروز کلاسمون رو ارایه کنم برای کلاس های بعدی و شاید برای رتبه های بالاتر اداره.
به هر حال باید ترسم بریزه.باید بفهمم چه خبره! هنوز مونده. هنوز خیلی چیزها رو نمی گیرم و نمی فهمم. باید جا بیفتم. چاره ای نیست.

خوشحالم…و بفهمی نفهمی دلتنگ.
کارم هنوزم خیلی زیاده.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

روزمره ی کتبالو (10)

Posted by کت بالو on August 8th, 2006

کارآموز جدید داره راه می افته. پروژه هاش رو سر وقت تموم می کنه و حتی یکی دو روزی هم جلوتر کار رو تحویل می ده.
دو هفته ای یه بار باهاش جلسه داریم. کارن ازش می پرسه چیزی داری که در مورد کارت اینجا بگی؟ می گه یه جمله دارم. کار کردن با شماها خیلی fun هست!!!
نفهمیدم منظورش از این که ما فان هستیم چیه. تعریفه یا به نظر خل و چل می رسیم!

ماشین رو دادم تعمیرگاه. طبق خدماتی که باید از طرف شرکت بیمه ارايه می شد یه ماشین کرایه بهمون دادن. ماشینه یه کیا (همون پراید خودمون) و رنگ قرمزش هست. نقلی. فسقلی. و…اولین ماشینی که من و گل آقا بعد از ازدواجمون داشتیم!!! کلی یاد ماشینه کردم…کلی هم یاد خاطرات…

با خانومی که دانشجوی رقص دانشگاه یورک هست حرف می زدم. چهل و خرده ای سالشه. مجرده و اسم اون هم کتی است.
می گفت پنج سالی چین بوده دو سالی کره ی جنوبی و هفت سالی هم مغولستان. رقص مطالعه می کرده و از راه تدریس زبان امرار معاش می کرده. حالا هم داره مطالعه ی رقص رو در دانشگاه یورک ادامه می ده!

خانومه مال ساسکاچوانه. و…آدم ها عجیب راه هایی برای زندگی هاشون انتخاب می کنن.
کی خوشحالتره آخر سر؟ کی به آخر راه که می رسه از راهی که رفته راضی تره؟ کی می تونه قضاوت کنه؟

تفال به حافظ زدم و چی قشنگتر از این که درست همون شعری که توی ذهنم بود جواب تفال اومد:

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
.
.
.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه!

Posted by کت بالو on August 7th, 2006

یک چیزی مثل سیخ داغ فرو می ره به ذهن آدم و جگر آدم رو به شکل دردناکی سوراخ می کنه و مثل سم می مونه توی روح آدم و مسمومش می کنه.
مثل همیشه…یه حس آشنا چنگ می اندازه به جون آدم.
حس آشنایی که می خوای از دستش خلاص بشی و بیست سالی هست که تجربه کردی و می دونی تلاش برای خلاصی بی فایده است.
می دونی که این حس با تو هست. فرو می ره توی جگرت و به شکل دردناکی سوراخش می کنه.
و فقط فکر می کنی به این که امروز به کنار. این حس رو چطور می خوای فردا و فرداهای دیگه, توی این وجود خسته یدک بکشی و تحملش کنی.

بله…به دستور مظفرالدین شاه خانومی رو نعل کردند.
.
به نقل از شماره ی نود و نهم مجله ی زن روز صفحه ی هفتاد و چهار, خاطرات مونس الدوله:

“آن روز ها مظفرالدین شاه تازه به تخت نشسته بود. خیلی هم دشمن داشت. دشمن های مظفرالدین شاه تصنیفی ساخته و برای حاج قدم شاد آوردند و به جای این که انعامی بگیرند پولی هم به او دادند و خواهش کردند روزی که خانم ها و شاهزاده خانوم ها برای مهمانی به خانه ی حاج قدم شاد می آیند هم خودش و هم شاگردهایش این تصنیف را بخوانند و دست بزنند. پیرزن سیاه طمعکار هم قبول کرد. روزی که همه خانم ها و شاهزاده خانم ها به رسم معمول به منزل خاج دم شاد آمدند دده سیاه بدقواره دایره دست گرفت و بالای اتاق ایستاد. شاگردهایش هم دو طرف او صف کشیدند. حاج قدم شاد شروع به خواندن این تصنیف کرد:
برگ چغندر اومده
شازده مظفر اومده
چادر و چاقچورش کنین
از شهر بیرونش کنین

فردای آن روز این خبر توی تهران پخش شد و همه فهمیدند که این تصنیف از خانه حاج قدم شاد بیرون آمده است. فوری میر غضب ها ریختند توی خانه حاج قدم شاد و او را سر و پا برهنه آوردند به میدان ارک و توی سرش زدند که همان تصنیف ها را بخواند. حاج قدم شاد ناچار تصنیف ها را تمام و کمال خواند.بعد که از زبان خودش شنیدند دوستور دادند نعلبند باشی آمد پاهای حاج قدم شاد را بلند کردند و اورا مثل قاطر نعل کردند.
پیرزن سیاه برای آن نمک نشناسی و بی احترامی که به ولی نعمت خود کرده بود با زجر و عذاب مرد…”

اینطوریه دیگه. کارش نمی شه کرد. همینطوری هم می مونه. حالا من خوشم بیاد یا نیاد, مشکل کسی نیست. مشکل خود منه.
می شه خودم رو بندازم دور. یا ساکت باشم و معقول بپذیرم. یا گوش همه رو کر کنم و راه هم به جایی نبره.
همینه. اینطوریه. اینطوری هم می مونه!

نظر اسرائیل در مورد این که ایران و سوریه چه وقت و چطور حزب الله لبنان رو تجهیز کردن:
خلاصه اش می گه که طی زلزله ی بم, هواپیما های سوریه کمک رسوندن به ایران. ایران هم پرشون کرد با اسلحه و فرستاد سوریه و سوریه هم دادشون به لبنان!
عینهو ظرف شله زرد که می فرستی دم خونه ی همسایه, پرش می کنه با شیربرنج و می فرسته دم خونه ی خودت!
بعد هم اسرائیل می گه ایران و سوریه شش ساله که داره حزب الله رو تعلیم می ده و یه لشکر خوبی از حزب الله درست کرده.
بنده به یه دلیل مخالفم.
می گم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.
ایران اگه فوت و فن اینجوری کارامد بلد بود که در مقابل اسرائیل یاد لبنان بده, خودش در برابر عراق استفاده می کرد و جام زهر نوشیده نمی شد.
اسرائیل همچین حرف زده انگار مردهای جنگی ایران نواده ی مستقیم خود ناپلئون بناپارتن!
این رو بخونین:
The Israelis say the Iranian Revolutionary Guards has helped teach Hezbollah how to organize itself like an army, with special units for intelligence, anti-tank warfare, explosives, engineering, communications and rocket launching. They have also taught Hezbollah how to aim rockets, make “improvised explosive devices” and, the Israelis say, even how to fire the C-802, a ground-to-ship missile that Israel never knew Hezbollah possessed.

According to intelligence officials in Washington, Iranian air force officers have made repeated trips to Lebanon to train Hezbollah to aim and fire Iranian missiles. The Americans say there is no evidence they are directing Hezbollah’s attacks.

حالا باز جمله ی آخرش بهتره.
بی خیال بابا…

بفرمایید.تین ایجرهایی که به موزیک هایی با محتوای سکسی گوش می دن دو سال زودتر از بقیه ی تین ایجر ها رابطه ی جنسی رو شروع می کنن.

در این موزیک ها هم به شکلی مردها به صورت موجودات فعال جنسی و زن ها به صورت اشیای جنسی تصویر می شن!

منتها من می گم:
مسئله این است. ارزش یا ضد ارزش.
ولله اینطور که من می بینم انسان وحشتناک ترین حیوان مجسم بوده و هست. گیرم از حیوان کمکی هوشمندتر و با ابزار بیشتر و قدرت اختیار.
به عبارتی حیوان کاملا غریزی رفتار می کنه. در انسان این غریزه یه جورایی هوشمندانه و با ابزار بیشتر ارضا می شه.
حالا هی بنده و جنابعالی خودمون رو بکشیم که انسان باید فرق کنه. نمی کنه قربان. انسان فرقی با حیوان نداره.خیر… اصلا هم فرقی نمی کنه. تنها فرقش در هوشمندانه ارضا کردن غریزه هاشه که تازه حیوون تر و وحشتناکترش می کنه. همین و بس.

رسما اکبر محمدی رو توی زندان کشته ان. احمد باطبی اعتصاب غذا کرده.
ایران قطعنامه ی هسته ای رو نمی پذیره. بوش ایران رو تحریم کرده. دولت کانادا عاشق بوشه.
خر تو خری است خلاصه. دعوای این مرتبه سر لحاف کدام ملاست, خدا به خیر کند. کل جریان بوی خوبی نداره.

می ترسم نهایتا رسما خل شم. تموم شه بره پی کارش!
یه تفکر دیگه هم می گه بی خیالی طی کن. کیف دنیا رو بکن. بگذرون این دو روزه رو که بره.
سخت نگیر. ملت هر چی می گن و هر چی می کنن, فکر خودت باش و کیف خودت رو بکن.
اینجوری خل که نمی شی هیچ. اتفاقا بقیه رو خل می کنی و به خودت خوش می گذرونی.

عجب پست پر طول و درازی!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on August 6th, 2006

عاشقی, بی گفتگو, اینه که شب که دستهات رو گرفت فردا صبحش دست هات رو بو کنی و ساعت ها جایی رو لمس نکنی, نکنه بوی عطرش از روی دستت پر بکشه و بره.
عاشقی, بی گفتگو, اینه که چشماش رو نگاه کنی و یه نصفه لیوان شراب بنوشی و سیاه مست بشی و زار بزنی.
عاشقی, بی گفتگو, اینه که بعد از سال ها, شب از شوق دیدار روز بعد چشمات رو هم نیفته.
عاشقی, بی گفتگو, اینه که بعد از سال ها, اسمش رو از هراس رسوایی با چشم های بسته به زبون بیاری, نکنه کسی برق چشمات رو ببینه.
عاشقی, بی گفتگو, اینه که هر شعری یادش رو بیاره, بی اختیار صدا بزنی اش و بگی “چقدر دوستت دارم”.
عاشقی…بی گفتگو با باد میاد, به خاک می اندازدت, و به آتشی می کشه که هیچ آبی خاموشش نمی کنه.

این لینک ها رو بی هوا باز نکنین. یه کمکی تم سکسی دارن. گفته باشم: viewer discretion is advised.

باحال…نمی دونستم مسابقات زیبایی اندام در ایران هم برگزار می شه.
گویا مرتبه ی اوله البته.
عکس هاروی سایت کسوف هم هست.

تعجب کردم فقط. فکر نمی کردم وسط جنگ و دعوا و برنامه ی هسته ای و لبنان و حزب الله, کسی بیشتر از من دلش خوش باشد و برای اولین بار مسابقات زیبایی اندام در ایران را برگزار کند.
جای بسی خوشحالی است البته. انشالله دل همه همیشه شاد باشه.
و….
حالا که حرف از زیبایی اندام و اقایون شد…بله…این اقاهه هم مدل منتخب مجله ی پلی گرل هست.
همین…

ولله همیشه خودم تنهایی می رفتم قرنطینه.
از فردا دارم دست گل اقامون رو هم میگیرم, زورکی می برمش قرنطینه.
مشکل اساسی یک جاست فقط. بنده توی خونه نمی تونم درس بخونم. گل اقامون بیرون از خونه!!!
به نظرم جفتی باید بشینیم توی چارچوب در. بنده بیرون چارچوب. گل اقامون توی چارچوب!

مطمئنم غیر از گل اقا احد الناسی توی این دنیای گل و گشاد نمی تونست با این دل هوسی و این خوی دیکتاتوری من اینقدر ساده و راحت کنار بیاد.

در دوران مظفرالدین شاه یه خانومی رو نعل کردن.
داستانش رو که می خوندم دلم آتیش می گرفت.
بدبختی…خوی انسانی(!!!) به طرز باور نکردنی بی تغییر مونده. از زمانی که گلادیاتور ها رو به جون هم می انداختن و ملت رو می انداختن جلوی شیر درنده و…تا به حال.
تنها تفاوتش اینه که حالا روش های مدرن تری برای درندگی و وحشی گری پیدا شده. و…قشنگتر هم در لفافه پنهانش می کنن.
دنیای مزخرفی است.

یه بار که خودم ماشینه رو زدم. فدای سرم.
دوباره ماشینه توی پارکینگ یه پلازا پارک بود. با گل آقا از خرید برگشتیم سر ماشینه. دیدیم یه شیر پاک خورده ای اومده کشیده به کنار ماشین و …رفته.
چه خبره تو این شهر بابا؟
یاد اون بار افتادم که خانومه از ماشینش پیاده شده بود توی پارکینگ یه پلازا. بعد یک آن یه قطعه از یه هواپیما (یا خلاصه تو مایه های طیاره) جدا شده بود و صاف خورده بود روی ماشین خانومه!
چند روزی مکافات داشت تا به بیمه قبولوند که به خدا اینجور بد فرم بد شانسی آورده.
گرچه وسط بد شانسی کلی خوشحال بود که خودش تو ماشین سوار نبوده!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

دفتر خاطرات

Posted by کت بالو on August 4th, 2006

عجب بویی داره این صبح بی نظیر خنک تابستانی.
خنکای دلچسب. درست مثل هوای شمال تهران.
بهشت است اینجا.
این من جهنمی در قعر این بهشت.
چیست که دست بر نمی دارد و بوده و هست و وجود سنگینش همیشه بر دوشم بوده.

دفتر خاطرات سال های شصت و هفت و شصت و هشت و هفتاد و یک ام دیروز به دستم رسید.
دفتر سال هفتاد و یک, یه تقویم سینمایی ست. تقویم سینمایی چارلی چاپلین.
یادداشت روز بیست و هفتم مرداد می گه:
“ساعت چهار و نیم بعد از ظهر … زنگ زد. خونه ی پسر خاله اش بود. تمومش کردم. خیلی اولش سخت بود. نه خیلی البته. ولی الان خیلی راحتم. دعا کن … زنگ بزنه.”

ما دختران حوا از روی هم الگو خورده ایم. بی کم و بیش.
دفتر پونزده و شونزده سالگی ام رو دوره می کنم.
به گل آقا می گم انگار درونم هیچ فرقی با شونزده سالگی ام نکرده. فقط رفتارهای بیرونی ام عوض شده.
گل آقا می گه از من اگه بپرسن نه درونت و نه بیرونت از چهارسالگی تا حالا عوض نشده!

راست می گه شاید.
در دختران حوا, در همه ی دختران حوا, چیزهایی هست که از بدو تولد تا نقطه ی پایان بی تغییر می مونه.

اولین باری که به گل آقا (به اسم مستعار ژامبون) اشاره شده ساعت دو و چهل و پنج نصفه شب تاریخ دوازده بهمن سال هزار و سیصد و هفتاده.
منتها…فکر میکردم از دوست من خوشش میاد! نهایتا با خودم دوست شد و ازدواج کرد!

این یکی از همه جالب تر بود:
“صبح روز چهارده خرداد یکشنبه ساعت هشت و نیم. به وقت محلی. سال هزار و سیصد و شصت و هشت و چهارم ژوین سال هشتاد و نه.
امروز صبح ساعت هفت خبر مرگ خمینی را از رادیو دادند…..”

و یک عالمه یادداشت و جزئیات اخبار و تفاسیر و مصاحبه های رادیو آمریکا و….
چرکنویس و پاکنویس!!!

دفتر رو که می خونم می بینم به اغلب آرزوهام رسیدم. با دو سه نفری که ازشون خوشم می اومد دوست شدم. با یکی از همکلاسی هام که خیلی دوستش داشتم ازدواج کردم. دانشگاه رو تموم کردم. خارج اومدم. حتی بیشتر از اونچه که آرزو کرده بودم رو توی زندگی ام تحقق بخشیدم.
این یکی ولی مونده هنوز:
“اتفاقی افتاد که شاید تا آخر عمر فراموش نکنم. (در حال حاضر فراموش کرده ام.اصلا یادم نیست چه اتفاقی در تاریخ هشت فروردین هزار و سیصد و شصت و هفت افتاده!) خیلی جالب بود. البته به عقیده ی من. من که اون لحظه تصمیم گرفتم برنامه ی زندگی ام رو طوری بچینم که آدم پولداری بشم. البته حالا…درست نمی دونم.”

به هر حال گویا آرزوی پولدار شدن هنوز محقق نشده. گرچه اینجور که از یادداشت بر میاد, همون موقع هم مردد بودم!
خوشحالم که خودم رو روی یه کاغذ ثبت می کردم و هنوز هم روزانه ثبت می کنم.
حافظه ی آدم بسیار ضعیفه و بسیار قوی.
پونزده سال پیش…انگار دارم نوشته های یک آدم غریبه رو می خونم. یه غریبه که بی نهایت شبیه خود منه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار