سرکاری کتبالو
دستهبندی نشده September 13th, 2006وسط راهرو رئیس آقا جیمی رو دیده ام.
کتبالو: هی ژان. این هفته تورنتو هستی پس؟
ژان: آره کتبالو. تا آخر هفته هم میمونم.
کتبالو: من یه میتینگ ازت دیدم که برای جمعه فرستاده بودی.
ژان: آره. منتها میتینگ و ولش کن. این آنتونیا گیج یازی در آورده یا من گیجش کرده ام. خلاصه میتینک برای شما ها نیست. منتها بازم میتینگ و ولش کن. چه خوب که تو رو دیدم. (کتبالو با سه تا شاخ و قیافه ی به شدت کنجکاو. اولین باره که یه عالیرتبه ی شرکت اینجوری تحویلش می گیره!) باید با یه نفر حرف می زدم. کاملا شوکه هستم!!!!
کتبالو:&%@$^&*%@! بله.خوب. می فرمودین.
ژان: توی راه داشتم می اومدم. جلوی من یه ماشین دو سه دور چرخید دور خودش و بعد کامیونی که از روبرو می اومد زد بهش. وای…کتبالو نمی دونی چقدر وحشتناک بود.
و بعد ژان با یه ژست دراماتیک هنری تکیه داد به دیوار و سرش رو گرفت توی دستهاش.
در کشاکش صحنه ی ملودرام, یک آن به فکرم رسید نکنه باید بغلش کنم و دلداری اش بدم. خدا رو شکر اختلاف ارتفاع مانع شد زیادی تحت تاثیر احساسم قرار بگیرم. (به نظرم ژان باید لااقل صد و نودی قدش باشه. )
ٍثانیه ی بعد فقط داشتم سعی می کردم ژان رو نگاه نکنم چون دقیقا قیافه ی بچه کوچولوی شوک شده ای رو داشت که در غیاب مامانش تو ی رو درواسی با معلمش داره احساساتش رو به شدت کنترل می کنه. بی برو برگرد از خنده منفجر می شدم اگه نگاش می کردم.
یکی دو ثانیه به احترام احساسات رقیق و قلب مهربان ژان ساکت موندم و بعد ازش پرسیدم کجا این اتفاق افتاده. بعد هم بهش اطمینان دادم که هیچ کس چیزیش نشده و فقط ماشین ها خسارت دیده ان.
به نظر می اومد از اطمینان خاطری که بهش دادم یه کمی آرامش پیدا کرده باشه. یا…کل لحظه ی قبل فقط یه صحنه ی تئاتر خیلی قشنگ بوده باشه. چون سرش رو از توی دست هاش بلند کرد. کله اش رو تکون داد انگار منظره ی کابوس رو از خودش دور می کنه.
بعد بدون مقدمه برگشت به موضوع مورد بحث که میتینگ روز جمعه بود. گفت: بله. آنتونیا گیج بازی در آورده یا من گیجش کرده ام. میتینگ جمعه برای یه رده بالاتر از شماهاست. لزومی نداره شرکت کنی!
ولله از قرائن و شواهد بر میاد که قطعا و مسلما منشا اصلی گیجی ژان بوده نه آنتونیا خانوم.
بعد تازه یادم افتاد که یادم رفت ازش بپرسم از تیراندازی های امروز مونترال خبر داره یا نه. اصلا مال مونتراله و اونجا هم زندگی می کنه. گرچه…بهتر…فردا راست راستی سعی می کنم سر راهش سبز نشم.
این که از یه تصادف ساده اینطوری منقلب می شه, فردا قطعا یه سخنرانی کامل یکی دو ساعته در مورد حادثه ی ناراحت کننده و غیر مترقبه ی امروز مونترال واسه ام ارائه می ده.
نمی فهمم این رییس روسا خودشون کار و زندگی ندارن؟!!!! یا.. مهم تر از اون با این قلب مهربان و این ژست های بی نهایت هنرمندانه چطوری سر از کار ریاست و مدیریت در میارن.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
September 13th, 2006 at 11:58 pm
گوش شيطون كر انگاري سايت از فيلتر الكي درامده و مي شود نظر گذاشت…اخيش اين دو سال فقط مي خواندم مطالبتونو و نمي توانستم نظر بگذارم از دست فيلترينگ….ذوق زده شدم گفتم اين خبر بهتون بگم…حالا برم بدون فيلتر مطالبتونو بخونم…چشمك
September 14th, 2006 at 2:42 am
با اين سايت حال كنيد
September 15th, 2006 at 9:16 am
يك برخورد روزمره و ساده را به قشنگي يك داستان بيان كردي. خوشم آمد.