آغاز…
دستهبندی نشده September 22nd, 2006بهترین مفهومی که این هفته یاد گرفتم:
برای خودم ارزش قائل باشم!
و…عالی بود.
—
هیچ وقت نمی شه تصمیم گرفت وقتی یه نفر نظری در موردت می ده واقعا اون نظر رو داره یا از نظری که می ده منظور دیگه ای داره.
—
نشست روی میز روبروی دخترک. دخترک می نوشت. آرام انگشت های ظریف دختر را لمس کرد. دستش را گذاشت زیر چانه ی دختر و دستش را در امتداد گردنبند دختر تا پشت گردن دخترک برد. دگمه های حاشیه ی لباس دخترک را لمس کرد, حاشیه ی لباس دخترک را میان انگشتهایش گرفت و دستش را در امتداد حاشیه ی لباس, روی پوست نازک دخترک تا پایین سراند.
دخترک سفید شده بود. رنگ به صورت نداشت. دخترک می لرزید.
از شوق, از ترس, انتظار…
لب هایش را به لب های دخترک نزدیک کرد. دخترک را بوسید.
صدا می آمد. از جا برخاست. نگاه کرد. کسی آنجا بود. شتابزده زمزمه کرد:
-فردا؟
-نمی دانم. حتما. شاید.
-بی نظیری, ظریف, مثل عروسک. مقاومت ناپذیر.
دخترک لبخند زد.
دست روی دست دخترک گذاشت. دخترک دستش را حلقه ی دست هایش کرد.
-می بینمت.
دخترک می لرزید. رنگ به صورت نداشت.
کاغذی روی میز بود.چشم هایش را بست. فکر کرد. باز فکر کرد.
تصمیم گرفت. نوشت. امضا کرد.
فردا…باید روزنامه های صبح را نگاه می کرد.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
September 23rd, 2006 at 10:31 am
شما بخواهي با احساس هم بنويسي خوب ميتو ني ها!!
September 25th, 2006 at 2:33 pm
oukhey azizam, tefli che giri kardeh boodeh!