یادداشت برای دل خودم (۱۶)
دستهبندی نشده October 17th, 2006مهم نیست یه واقعیت چقدر آزارت بده. صرف این که اون واقعیت در نظام طبیعت وجود داره به این معنیه که هرگز ازش راه گریزی نداری. می تونی خودت رو در برابرش مصون کنی. می تونی روش همزیستی رو باهاش یاد بگیری. می تونی خودت رو تا حد ممکن کمتر در معرضش قرار بدی. اما نه می تونی ازش فرار کنی و نه می تونی از بین ببری اش.
امروز برای بار چندم -ولی امیدوارم برای آخرین بار- با واقعیتی که همیشه آزارم داده روبرو شدم. یک نفر اون رو زد توی صورتم و باید, باید, باید, می زد. فقط اونطور می شد به من کمک کنه. گرچه…با توجه به سنم و موقعیتم مسلم بود که بارها و بارها باهاش روبرو شده ام.
به هر حال…واقعیت یعنی چیزی که بنا به نظام طبیعت و دنیا وجود داره. یعنی چیزی که گریزی ازش نیست و نمی شه از بین بردش. واقعیت یعنی اون چیزی که -اگه معتقد به خدا یا موجود مطلق یا هر چیزی از این دست باشی- مقصود واقعی زندگی هماهنگ شدن باهاش و تطبیق یافتن باهاش هست.
و دوباره یاد آوری جمله ای که مدت ها بهش فکر کردم. دنیا برای زندگی کردن ما خلق نشده. ما برای زندگی کردن در این دنیا خلق شده ایم.
—
این ده پونزده روزه از کارهام عقب افتاده بودم. نظم کلی زندگی ام به هم خورده بود. از همین لحظه بر می گرده به مدار قبل.
گفته باشم که همه بدونن: باز از همین لحظه مثل همه ی لحظه های قبل من می شم محور دنیا!!!!اعتراض نباشه.
—
طبیعت چیز باحالیه. تو بطن اش که بری می بینی عادلانه رفتار می کنه. اولش بهت همه چی می ده. جوونی. انرژی. یه کسی که ازت مراقبت کنه. قوای جنسی که بخوای بری طرف جفتت. عقل (!!). سرمایه ی جسمی و فکری. بعد یواش یواش ازت می گیرتشون. حالا باید با چیزهایی که خودت ساختی با آرامش روحی که به خودت دادی با مراقبتی که از خودت کردی با همه ی پس انداز های جسمی و فکری و روحی ات زندگی کنی. استغنا و تکیه به خود رو اگه یاد گرفته باشی و اگه از محیط و طبیعت اونچه که میخوای رو اندوخته باشی و اگه زندگی در بطن طبیعت (منظورم دار و درخت نیست ها) رو یاد گرفته باشی قشنگتر و راحت تر می تونی زندگی رو بی دغدغه ی آینده ادامه بدی.
امروز برای بار دیگه -و همونطور که گفتم انشالله برای آخرین بار- یه واقعیت خورد توی صورتم. واقعیته. باید قبولش کرد و باید باهاش زندگی کرد.
—
توی کلاب دو هفته پیش, خانومی که همیشه اونجا می دیدمش گفت که دنبال یه مرد واقعی می گرده. خیلی باهاش نزدیک نبودم وگرنه بهش می گفتم لااقل یه دوجین از واقعی ترین مردهای دنیا دور خانومه درست یه قدمی دم در کلاب ایستاده بودن!!!!
بعضی آدم ها فکر می کنن رو کره ی مریخ قدم می زنن!!! بالاخره مرد یا تقیه یا نقی و حسن و فریدون یا تامه و چارلز و جک دیگه!!!
زن هم یا کتی هست و زهره و مرجان و حمیده و سعیده یا ماریا و آنٰژلا و دبورا!!!
هر کسی هم که زن گرفته و شوهر کرده از بین همین ها بوده به خدا. از پلوتون و نپتون که زن و مرد وارد نمی کنن قربون!!!
—
سالگرد ازدواج من و گل آقا این بار خورد درست به شب احیا!!! باحال…
یادم که میاد غش می کنم از خنده. هفت سال و یک ماه پیش اصلا فکر نمی کردیم بتونیم ازدواج کنیم. هفت سال و دو هفته و یک روز پیش خواستگاری شد. هفت سال و یک هفته و دو روز پیش به مدت یک هفته با هم محرم بودیم. هفت سال و دو روز پیش صبح از یه بوتیک لباس عروسی خریدیم (در روزی که به هم نامحرم بودیم!). به دنبال یک هفته محرمیت و هجده ساعت نامحرمی(!) همون روز عصرش ازدواج کردیم. شبش به اندازه ی یه دریاچه گریه کردم و طفلی گل آقا رو غصه دار کردم. و دو روز پیش در حال پیاز داغ درست کردن به تمام حواشی ازدواج فکر کردم.
بدون اغراق غیر از (متوسط) سالی یه هفته که مسافرت تک نفره بودیم و یک ماهی که گل آقا مریض بود و مونده بود خونه شون مدت دوازده سال و چهار ماهه که هر روز رو با هم گذروندیم.
قبل از ازدواج خیلی دعوامون می شد. یادمه به طور متوسط روزی یه بار دعوا می کردیم یه بار آشتی! زمان بعد از ازدواجمون تا وقتی که ایران بودیم رو اصلا و ابدا دوست ندارم.درسته که دعواهامون بعد از ازدواج به شدت کمتر شده بود ولی خلق و خوی من به زندگی خانوادگی نمی خورد!!!! زمانم مال خودم نبود. کانادا که اومدیم بیشتر به مذاقم خوش اومد. دعواهامون باز هم کمتر شد!!! عینهو تابستون طبیعت به آرامش و تعادل خوبی رسیده ایم. زندگی کردن با هم رو یاد گرفته ایم و…قشنگه. همین.
به شخصه ازدواج رو به شدت به همه ی آدم ها توصیه می کنم. از تنهایی می ترسم و گریزونم.
و…هنوز به شدت اعتقاد دارم هزار بار دیگه هم بخوام مردی رو به شوهری بگزینم احتمالا بر می گردم سراغ گل آقا.
—
و…آخرین چیزی که در خودم کشف کرده ام. به شدت جاه طلبم (اگه هم نباشم باید بشم!). طالب توجه و…به شدت دلم می خواد رییس باشم. و…هنوز که هنوزه به نظرم پول لازم ترین حلال مشکلاته. کافی نیست ولی به شدت لازمه.
خلاصه…ممکنه با پول خوشبختی به دست نیاد ولی بی پول مسلما خوشبختی از دست می ره!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
October 17th, 2006 at 4:52 pm
بالاخره ما نفهميديم “به شدت اعتقاد داري” يا اينكه “احتمالا” زن گل آقا ميشدي؟ دو تاش با هم توي يك جمله جور در نمياد كه؟!؟!؟ شوخي بود ها!!
October 18th, 2006 at 7:16 am
خوب نوشته هاتون دوباره کتابالویی شد و خواندنی.نظر خواصی ندارم جز اینکه منتظر نوشته های بعدی تون هستم.
دلتون شاد لبتون همیشه خندون