یادداشت برای دل خودم (۱۷)
دستهبندی نشده October 25th, 2006فکر می کنم اشتباه کردم.
یه اشتباه. دو تا. سه تا. هر سه تکرار همدیگه!!!
فکر می کنم در آستانه ی یه دوراهی هستم. یه راهش اشتباهه. یه راهش خیر.
تنهایی در مورد هیچ کدوم نمی تونم تصمیم بگیرم. هنوز دانایی و مهارت لازم رو برای تشخیص اش ندارم.
به تجربه ثابت شده. هیچ کس نمی تونه کمک کنه یا نمی خواد کمک کنه.
—
یه واقعه…هزار جور تفسیر متفاوت. تفسیر, زمانی مهم می شه که بخوای بر اساسش تصمیم بگیری.
—
دنیا که تموم نشده. نه؟
در این برهه از زندگی مثل همه ی برهه ها در جدال بین اعتماد به نفس و بی اعتمادی مطلق به خودم هستم.
هر تصمیمی برام یه جداله. اگه دست به اون کار نزنم, می ترسم که نکنه ازش فرار کرده باشم. اگه اون کار رو انجام بدم برام سواله که نکنه با عجله و بی مطالعه جلو رفته باشم و اون کار رو کرده باشم نه به خاطر لزومش, فقط به خاطر این که به خودم اثبات کنم می تونسته ام و ازش فرار نکرده ام.
دقیقا به همین دلیل در هر لحظه احتیاج مبرم دارم که با کسی حرف بزنم, قبل از این که اون کار رو انجام بدم.
به شدت نیاز به اعتماد به نفس دارم.
و به شدت توی چرخه ی این سوال افتاده ام که نکنه دارم اشتباه می کنم. حتی برای کوچکترین کارهای زندگی ام, و این موضوع دو ماهی هست که وجود داره. بدی بزرگترش اینه که اگه درست نگاه کنی به شدت به تایید دیگران برای هر تصمیم و هر کدوم از اقدام ها نیاز دارم و این…از همه برام سخت تره.
—-
معمولا وقتی می نویسم بهتر می شم. توی نوشتن کیفیتی هست که توی حرف زدن نیست. وقتی حرف می زنی عکس العمل آدم روبرو رو می بینی. حرفت رو طبق صورت اون عوض می کنی, یا دنبال کلمات می گردی. وقتی می نویسی خودت هستی و خودت. کلمات جاری می شن. بی تفکر.
برای همینه که این سری یادداشت های برای دل خودم رو هرگز و تحت هیچ شرایطی ویرایش نمی کنم.
وقتی می نویسم بهتر می شم. می بینم اونقدر ها هم مهم نیست و می بینم از عهده بر میام.
می دونم. از عهده ی این سه تایی که در سه هفته ی آینده باهاش روبرو هستم بر میام.
آدمیزاد در هر شرایطی با شرایط تطبیق حاصل می کنه.
و…فکر می کنم بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.
یه روزی یه کسی بهم گفت سنسورهات رو آزاد بگذار و از سنسورهات پیروی کن. هنوز دارم تمرین اش می کنم.
—
شعر از فروغ فرخزاد:
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي … اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا … بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
شعر های فروغ شاهکارن. بی نهایت زنانه. حیف که زود رفت.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
October 25th, 2006 at 12:15 pm
كت بالوي عزيزم
من به عنوان دوستي كاملا در خدمتت هستم كه اگر مايلي كمي به شكل سربسته مشگلت را برايم بنويسي شايد كمك فكري برايت بنمايم ………..نانا
October 25th, 2006 at 2:20 pm
كتبالوي عزيز و دوست داشتني. تمام چيزهايي كه گفتي در مورد ديگران هم هست. در ضمن نظر خواهي از ديگران رو با تاييد ديگران اشتباه نگير. در باره اعتماد به نفس هم به نظر من به عنوان يه خواننده اعتماد به نفس خوبي داري. هر كسي در درون خودش تمام اين جدال ها رو داره. سخت نگير.
October 25th, 2006 at 3:47 pm
اولا با این حرفتون که شعرهای فروغ بینهایت زنانه ان موافق نیستم چون من با شعرهای فروغ نفس می کشم و عصیانش برام خیلی غزیزه و اما در مورد وضعیت فعلیتون فکر کنم دوباره توی برزخ تردید و بلاتکلیفی گیر کردین که مطمنم به قول همون خانم که الان اسمش یادم رفت در بربادرفته که تقریبا از بس خوندمش حفظ اش کرده بودم وفیلمشو که دیدم با اون دوبله بسیار زیبا و به یاد ماندنی یه شاهکاره بلاخره فردا یه فکری براش می کنی …
و یه نوشته ای که حالا با این نوشته اخیرتون و این وضعیت فکری مردد ام که براتون بنویسم یا نه که خوب می نویسم هرچه باد ا باد…
امروز که تعطیله از صبح شروع کردم آرشیو نوشته هاتون رو خوندن به یادداشت هشتاد و پنج که آرزوهای بزرگه رسیدم بیش از ده بار خوندمش انگار از زبان من نوشته باشین با کمی دخل و تصرف و این جمله اتون که\”خدا هیچ وقت عشق رو از آدم نگیره که بدون اون نه زندگی زندگیه و نه آدم, آدمه.\”که آتشم زد واینکه خدا با من اینکارو کرد و حالا به قول شما نه زندگیم زندگیه و نه آدمم فقط دارم نفس می کشم. و این جمله اتون رو خیلی پسندیدم که خیلی واقع گرایانه بود\”
دوم این که گاسم این حکومت نکبت زده عوض شد و یکی دیگه اومد به جاش. اولا سران حکومت بعدی فرشتگان ملکوت نیستند که این همه نعمت گولشون نزنه. ثانیا اگه فرشته هم باشن خود خدا نیستن که…\” اصلا به نظر من چه فرقی می کنه واقعا امکان نداره کسی توی این مملکت سرکار بیاد و همه چیز رو بتونه درست کنه تازه اشم گیرم که اینکارو کرد که چی بشه؟؟ و در مورد این گفتتون که \”اگر آدم یه چیزی رو فهمید آیا می تونه اون چیز رو برای بار دوم نفهمه؟ دردناکه چون دیگه هیچ راهی برای رنج نکشیدن ندارم\”یا به قولی مگه میشه یه انسان دانا دوباره نادان بشه و کسی که از میوه ی ممنوعه ی آگاهی خورد مگه میشه که دویاره نادان بشه و برگرده به بهشت امن و آسایش نه هر گز نمی تونه و باید هبوط کنه به همین دنیای درد و رنج و در مورد این که گفته بودین حکوت پادشاهی مشروطه را دوست دارین واقعا تعجب کردم یه جوری به همین جمله بالا برمی گرده از شما که دانایید بعیده به نظر شما چه فرقیه بین حکومت فعلی و قبلی بجز جابجا شدن نوع کلاه ولباس؟؟؟و اینکه مثل همیشه تاریخ که غلامان یکمرتبه در داخل دربار رشد کرده و یکمرتبه درفرصتی مناسب شورش کرده و تاج پادشاهی بر سرگذاشته و برتخت سلطنت جلوس می کردند وسلسه جدیدی بنا می گذاشتند .
من تقریبا می تونم ادعا کنم به سبب شغلم که کتابداری یه کتابخانه بزرگه تمام کتابهای خاطرات سران گذشته و فعلی رو مطالعه کردم اصلابا نظر شما موافق نیستم به نظر من پادشاهی به هر شکلی که باشه تراشیدن بت و پرسیدن اونه مگه اینا چه فرقی باانسانهای زمینی دارن که باید سرورو آقا بالا سر باشن؟و اصولامتاسفانه یه نوع تضاد در نوشته های شما می بینم که رنجم می ده و اینو باید رک و صریح بهتون بگم شاید تا حالا کسی بهتون نگفته باشه. شما از آزادی ودمکراسی صحبت می کنید و بعد از پادشاهی مشروطه خوشتون میاد و گمانم اطلاع ندارین که پادشاها چقد حاضرند مشروطه بشن و اگه مدل انگلیسیش مد نظرتونه که به نظر من وجود چنین سیستمی د ر قلب اروپا بیشتر یه یه جوک بیمزه شبیه و انگار که اگه قرار باشه سلطان بیاد نادرشاه یا داریوش یا کورش خواهد آمد نه سلطان حسین صفوی و…اما در رابطه با جمله عالمانه ی پرزیدنت درباره کم بودن دوبچه این رو هم باید اضافه کنم که ایشون فکر می کنه بچه ها ی موجود هم دارن سرباز امام زمان تربیت میشن که کم باشن و خوب بود سری به این محلات پایین شهر می زد نه اصلا چرا پایین شهر همان بالاشهر تا ببینه که جوانا و نوجوانای امروزی چیکار می کنن و چه فکری دارن و به چی مشغولون ما نخبه های جامعه امون و فرهنگیامون وقت تربیت بچه اشون رو ندارن چه برسه به کارگری که باید شکم یازده نفر روسیر کنه چه به رسد به مقوله ی تربیت . اگه صبح زود از هر طرف وارد شهر قم بشی می بینی که سر هر کوچه و پس کوچه و بوستان و خرابه ای چقدر سرنگ که معتادان با آن تزریق کردن ریخته و اگه عصر سری به پار ک دورشهر و بوستانای شهر بزنی می بینی که چقد بسته بین جوانای دختر و پسر رد و بدل میشه. از طرف ساوه و از قلعه کامکارو شاه ابراهیم که وارد بشی به سه راه سرگردان و سپس بیست و چهار متری لوله یا کاشانی و یا به قول جونا بیست و چهار مواد وارد میشی که سر هر کوچه اش به هر میزان که بخوای قاچاقچی و و مواد معتاد ریخته و می رسی به چهار راه هاشمی شاه راه مواد مخدر قم یه چهار راه نه ببخشید شیش راه که شاید محیط اش کمتر از بیست متر باشه اما مواد با خاور دراین مکان جابجا می شود اگه از اتوبان قم و جاده قدیم و تهران وارد بشی می رسی به هشت متری لوله و اسمایل آباد و .. واگه ازاتوبان کاشان بیایی به پشت وادی السلام و ده متری مواد و کوچه ی مسجدکه معروف به کوچه ی فحشاست اگه از طرف سید معصوم وارد بشی وارد چهارده متری امام حسین میشی که سر هر کوچه اش یه باند کشیک می ده و اگه از جاده کاشان بیایی و مسجد جمکران اول وارد کوره ها که محل فساد و فحشا ست و باز هم مواد میشی و بعدش هم به گاراژهای چوب بری زاویه و محل تجمع معتادان و ولگردان و دزدان ماشین و موتور و اگه جلوتر بیایی می رسی به آذر و کوچه های باریک که هر کسی یکبار که برود می بیند آنچه ر ا که نباید ببیند و اگه از طرف اراک بیایی حتما سر راهت به خانه های خرابه ای بر می خوری که مکان تجمع ولگردان و فرارایان شهرهای دیگر است و حاشیه رود خانه و … و اگر به حرم نزدیک شوی حتما پشت شهرداری قدیم و میدان امام جدید به بازار کهنه فروشان و پاتوق دزدها و مال خرها و ….راستی اگر به پارک آستانه در ده قدمی حرم مطهر بروی می بینی که زنان خیابانی نه ببخشید دخترکان خیابانی حتی کمتر از پانزده سال در ملا عام دنبال مشتری می گردند و اگه داخل گذر خان بروی و چهار مردان تا گلذار یادت می رود که در ایران هستی و شهر قم و فکر می کنی در یکی از شهرهای عراقی هستی و تازه یاد فلسطین اشغالی می افتی و نحوه ورود و خرید زمینها و مغازه ها و خانه های فلسطینیان و با باندهای عربی روبرو می شوی ویادت می رود که توی قمی و ایرانی چرا که بین آنها اجنی هستی و بیگانه و می بینی که پشت حرم در فاصله بیست قدمی خانه فحشا دایر کرده اند و انواع فساد ها و بگذریم و جالب هست که مقبره های خانوادگی قبرستان نو روبروی حر م را می بینی که در ساعات بعد از نیمه شب به شیره کش خانه و محل فساد تبدیل می شود واز چهار طرف با پنجره های آهنی برای آن راه فرار گذاشته اند و باورت نمی شود که اینها همه محصول فرزند بیشتر و نداشتن تربیت است آنوقت ریس جمهور حق دارد بگوید دو فرزند کافی نیست چون جوان و نوجوان سالم در جامعه حکم کیمیا دارد و …. بگذریم
October 26th, 2006 at 2:54 pm
سلام. فقط خواستم بگم يك نگاهي به نظرات پست هاي قبلي بيانداز و بي خودهاش و بعضا نظرات خلاف اخلاق را اگر خواستي پاك كن // در مورد نظر اين حميد آقا درباره قم هم بايد بگم اخوي من 24 ساله قم زندگي مي كنم كارم هم خبرنگاري و بعد سردبيري است. اغراق به شدت زياده توي اين مطالبت البته. ولي خوب آزادي ديگر بنويس!