فکر می کنم اشتباه کردم.
یه اشتباه. دو تا. سه تا. هر سه تکرار همدیگه!!!
فکر می کنم در آستانه ی یه دوراهی هستم. یه راهش اشتباهه. یه راهش خیر.
تنهایی در مورد هیچ کدوم نمی تونم تصمیم بگیرم. هنوز دانایی و مهارت لازم رو برای تشخیص اش ندارم.
به تجربه ثابت شده. هیچ کس نمی تونه کمک کنه یا نمی خواد کمک کنه.

یه واقعه…هزار جور تفسیر متفاوت. تفسیر, زمانی مهم می شه که بخوای بر اساسش تصمیم بگیری.

دنیا که تموم نشده. نه؟
در این برهه از زندگی مثل همه ی برهه ها در جدال بین اعتماد به نفس و بی اعتمادی مطلق به خودم هستم.
هر تصمیمی برام یه جداله. اگه دست به اون کار نزنم, می ترسم که نکنه ازش فرار کرده باشم. اگه اون کار رو انجام بدم برام سواله که نکنه با عجله و بی مطالعه جلو رفته باشم و اون کار رو کرده باشم نه به خاطر لزومش, فقط به خاطر این که به خودم اثبات کنم می تونسته ام و ازش فرار نکرده ام.
دقیقا به همین دلیل در هر لحظه احتیاج مبرم دارم که با کسی حرف بزنم, قبل از این که اون کار رو انجام بدم.
به شدت نیاز به اعتماد به نفس دارم.
و به شدت توی چرخه ی این سوال افتاده ام که نکنه دارم اشتباه می کنم. حتی برای کوچکترین کارهای زندگی ام, و این موضوع دو ماهی هست که وجود داره. بدی بزرگترش اینه که اگه درست نگاه کنی به شدت به تایید دیگران برای هر تصمیم و هر کدوم از اقدام ها نیاز دارم و این…از همه برام سخت تره.
—-

معمولا وقتی می نویسم بهتر می شم. توی نوشتن کیفیتی هست که توی حرف زدن نیست. وقتی حرف می زنی عکس العمل آدم روبرو رو می بینی. حرفت رو طبق صورت اون عوض می کنی, یا دنبال کلمات می گردی. وقتی می نویسی خودت هستی و خودت. کلمات جاری می شن. بی تفکر.
برای همینه که این سری یادداشت های برای دل خودم رو هرگز و تحت هیچ شرایطی ویرایش نمی کنم.
وقتی می نویسم بهتر می شم. می بینم اونقدر ها هم مهم نیست و می بینم از عهده بر میام.
می دونم. از عهده ی این سه تایی که در سه هفته ی آینده باهاش روبرو هستم بر میام.
آدمیزاد در هر شرایطی با شرایط تطبیق حاصل می کنه.
و…فکر می کنم بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم.

یه روزی یه کسی بهم گفت سنسورهات رو آزاد بگذار و از سنسورهات پیروی کن. هنوز دارم تمرین اش می کنم.

شعر از فروغ فرخزاد:

پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد
مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجام چنين ديدي
در دلم باريدي … اي افسوس
بر سر گورم نباريدي
چون نهالي سست ميلرزد
روحم از سرماي تنهايي
ميخزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ‚ از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر اي شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب درد آلود
جان من بيدار شد بيدار
بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه ميگشتم به دنبالش
واي بر من نقش خواب بود
اي خدا … بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به كي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را؟
ديدم اي بس آفتابي را
كو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي دريغا در جنوب ! افسرد
بعد از او ديگر چي ميجويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم ؟
اشك سردي تا بيافشانم
گور گرمي تا بياسايم
پشت شيشه برف ميبارد
پشت شيشه برف ميبارد
در سكوت سينه ام دستي
دانه اندوه ميكارد

شعر های فروغ شاهکارن. بی نهایت زنانه. حیف که زود رفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار