چل تکه
دستهبندی نشده October 31st, 2006بعضی چیزها بعضی مفاهیم آدم رو کامل عوض می کنه. سایه اش همیشه دنبال آدمه و آزار می ده….من می ترسم…می ترسم…از این که از دست بدم می ترسم. و چون ناتوانم از این که چیزی که برام ارزشمند هست رو همیشه حفظ کنم سعی می کنم به هیچ چیز دل نبندم و…دل آدم بزرگترین حریف تمام زندگی آدمه.
کتاب مرغ شاخسار طرب اولین مفهومی که به ذهنم متبادر کرد همین مفهوم از دست دادن بود. مگی قهرمان کتاب از چهار سالگی تا شصت سالگی از دست دادن بزرگترین دلبستگی هاش رو تجربه و تمرین کرد. از عروسکش تا پدر رالف. و…فکر می کنم نه هر زنی که هر آدمی در لحظه لحظه ی زندگیش از دست دادن رو تجربه می کنه.
بعضی چیزها برای بعضی آدم ها جایگزین ندارن. ترس از دست رفتن اونهاست که دل آدم رو همیشه توی مشتش زیر و رو می کنه.
—
ب…عله. بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است. شوهر پولدار دوست پسر پولدار…بفرمایید. امروز توی رادیو اعلام کرد این سایت مخصوص خانوم های کانادایی درست شده که دنبال دیت میلیونر می گردن. آقاهایی که میان توی سایته باید خدا تومان حق عضویت بدن! برای خانوم ها حق عضویت لازم نیست!!
بشتابید…میلیونر ها رو حراج کردن!!! ببر خیرش رو ببینی خواهر!!!
دوره ی آخر الزمونه!!! گیرم…مثل حموم عمومی های قدیم خودمونه دیگه!
—
مرا می بینی و دردم زیادت می کنی در دم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم
.
.
.
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان می ده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
—
آدم باید گاهی مثل آهن باشه. فولاد…
گرچه به شخصه پلاستیک نشکن رو ترجیح می دم! یا شیشه ی پلکسی که به نظرم نمی شکنه! سختی آهن و فولاد همراه با انعطاف پذیری بالا و شفافیت!!! اگه عنصر یا ترکیب بهتری واسه تشبیه توی دنیا سراغ دارین, بفرمایید لطفا.
—
کاشکی یه آمپول بزن و بشین بود. الان می زدن به من. آروم می شستم سر جام کارم رو انجام می دادم!
—
!!! من کدوم سوال رو جواب ندادم؟!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
October 31st, 2006 at 1:39 pm
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من بر آوردی نمی گویی بر آوردم
October 31st, 2006 at 2:54 pm
شاید دیگه نوشته های منو نمی بینی بگذریم نفرتم یه جور عشق معکوسه و اگه خیلی سفت و سخت بخوای چیزی رو از دست ندی یا از بلاییی بترسی که به سرت بیاد ممکنه خودت یه جورایی نیروهای کاینات را علیه خودت هماهنگ کنی و از اونی که می ترسی به سرت بیاد باید گاهی وقتا دل رو به دریا زد وشاید حتی باید خود را به آتش زد
دلتون شاد لبتون خندون
November 1st, 2006 at 9:52 am
عصر بود ؛ منتظر اونلاین شدن دوستی بودم که به تازگی در یاهومسنجربا او آشنا شده بودم؛گاه جملات مثبت انرژی زا که در کلاسهای تکنولوژی فکر و موفقیت یاد گرفته بودم را زیر لب زمزمه می کردم و گاه با بی صبری دور اتاق چرخی می زدم. سعی داشتم که با وبگردی گذر زمان و درد انتظار را برای خود تسکین دهم اما نمی توانستم.
باز هم به ساعت نگاه کردم و به صفحه ی مانیتور از زرد شدن رنگ آدمک مسنجر خبری نیست و همچنان باید منتظر بود تا موقعیت رد و بدل کردن پی ام برای او هم فراهم شود.شاید هم امکانش را دارد و میلش رانه و شاید هم اونلاین است و خودش را از دید من آف لاین نشان میدهد. با خود فکر کردم حالا به فرض که پی ام دهد باز باید با نوشتن چند بیت شعر یا چند جمله فلسفی عرفانی او را به بحث درباره مفاهیم انتزاعی بکشانم و دلخوش باشم که یک ساعتی به تنهایی انزوا و سکوت پیروز شده ام .
به قول قدیمی ها : آخرش که چی ؟
به گذشته ام نگاه کردم به سالهای نوجوانی و جوانی که با وجود فعالیت و تکاپو برای حضور در جامعه؛ دانشگاه؛مراکز فرهنگی و دنیای اینترنت همه اش در تنهایی و بی همزبانی گذشته و جای خالی یک رابطه خوب منطقی و تاحدی عاطفی همیشه در آن حس می شد. دمای بدنم بالا رفت و از مرور گذشته متاسف شدم .به یاد آشنایی ها ؛دوستی هاو جدایی ها افتادم .یک داستان تکراری که هیچوقت پایان خوشی ندارد و شاید علت آن معلولیت من است.
نمی دانم اما چندی است به این نتیجه رسیده ام که شاید بتوان همه این شکست ها را درقالب تراژدی عاطفی یک معلول بررسی کرد.آری تراژدی ؛چون در ادبیات تراژدی ژانری است که هیچگاه پایان خوش ومطلوبی ندارد و این چیزی است که عدول از آن محال است.
اگر امروز فردوسی نیست تا تراژدی رستم و سهراب را خلق کند،تراژدیها نمرده اند.تراژدی های اجتماعی امروز در جامعه بسیارند که من قهرمان یکی از آنهایم. آری من شخصیت اصلی یک تراژدی هستم . یک معلول. مید انید یک معلول یعنی چه؟یک معلول پاهایش خم است و … دارم چه می نویسم؟ باز هم عصری دیگر و تنهایی نوشتن وباز هم یک انتظار زجر آور که ممکن است حتی با یک بوق دریافت پی ام به پایان برسد.دارم چی می نویسم ؟ تراژدی عاطفی خودرا که چندی است که در اندیشه نوشتن آنم اما هر بار ملاحظاتی از نوشتن منظرفم می کند . وقتی به توصیه مادرم از نوشتن در حوزه سیاست دست کشیدم احساس کردم دیگر تمام قیدها از پای قلمم باز شده و دیگر آزادانه می توانم بنویسم چون در علوم اجتماعی یا ادبیات مقوله ای نیست که پرداختن به آن برای کسی آزردگی ایجاد کند. اما حال که به نوشته ای با تلفیق این دو روی آورده ام آزردگی از آنچه قرار است از قلم جاری شود دامن خود مرا گرفته است .پرداختن به یک تراژدی که همچون شناگری در جریان آن شنا می کنم اما گویا از به تصویر کشیدن آن واهمه دارم. واهمه ای که کوه در اندیشه متلاشی شدن دچار آن است و همین واهمه مرا به ننوشتن و گاه طفره رفتن از مطلب می کشاند.
والا چه چیزی جز واهمه می تواند مانع نوشتن گردد آن هم برای کسی که جز قلم و نوشتن هیچ مامن و پناهی ندارد و تمام دردهای ناشی از معلولیت، محرومیت و تنهایی را با آن تسکین می دهد.
عشق ورزیدن ،فکر کردن و نوشتن آری این سه چیزی است که زندگی قهرمان این تراژدی عاطفی را تشکیل می دهد و دوتای اولی را هم برای سومی می خواهد. پس باید گفت زندگی او نوشته است تفریحش عشق ورزیدن و به قول کت بالو اینجاست که از ترس از دست دادن آنچه که دارد و آنچه که ممکن است بدست آورد از خیر بدست آوردن و دل بستن می گذرد. اما نه، تراژدی از واکاوی همین انزوای ظاهر آرام آغاز می شود تبدیل شدن یک انسان به یک ماشین تحریر و شاید به یک ماشین تحلیل، ماشینی که نه حق تفریح دارد ، نه حق عشق ورزیدن و نه حتی حق زندگی کردن مانند انسانها، می دانید چرا ؟ چون محل محل وقوع تراژدی ما شهری است یا بهتر است بگویم جامعه ایست که معلول را تافته جدا بافته ای می داند که اگر از تمام حقوق شهروندی و حتی انسانی خود هم محروم شد مساله ای نیست و این در حالی است که معلول نیز علیرغم تمام تفاوت های فیزیکی و ظاهری با دیگران ازروح و روانی چون سایرین برخوردار است و این درد را صد چندان می کند.
حال دو رکن این تراژدی مشخص است : شخصیت و مکان. یک معلول آگاه در میان یک جامعه نه چندان آگاه ، اما اینها که گفتم تنها ارکان تراژدی است پس خود تراژدی چه می شود؟ آری چه تلخ است وقتی بگویی که عاشق شده ام و انسانهای سالم دهانشان از شگفتی باز ماند و طوری وانمود کنند که مگر معلول هم قراراست عاشق شود. چون دراین جامعه همه چیز قرارد ادی است گویا. و این باور غلط تراژدی اجتماعی عاطفی یک معلول را رقم می زند. صفت اجتماعی را از این رو گفتم چون بستر وقوع آن جامعه است چرا که قهرمان آن بعد از یک حماسه هنجارهای غلط ذهنی مردمان را درهم شکسته و وارد اجتماع شده یعنی به تحصیل پرداخته و شغل کتابداری برگزیده و اینها در قاموس مردمان سرزمینش نمی گنجد پس این حماسه ا ورا از یک ایزولاسیون اولیه نجات داده وبه جامعه کشانده اما تراژدی زمانی به وقوع می پیوندد که این معلول خواهان آن است تا سایر هنجارهای غلط ذهنی دیگران را فرو پاشد. دوست دارد عاشق باشد.
دوست دارد رابطه عاطفی برقرار نماید ازدواج کند وبه نیازهای روی روانی و فیزیکی اش پاسخ دهد.
اینجاست که تنها بودن خود را حس می کند زیرا در جامعه ایست که کمتر معلولی چون او عکس جهت آب شنا کرده و تسلیم سرنوشت نشده است ، با خود می پندارد آیا می توان کسی را برگزید که معلول نباشد؟ بی گمان برای رسیدن به چنین هدفی حماسه ای دیگر نیاز است تا مرا به منی دیگر تبدیل کند منی عاری از معلولیت و نقص ، اینجاست که پای در راه ریاضت می نهد و سعی دارد با آنچه هست مبارزه کند آری باز هم صحنه ای به ظاهر زیبا اوج اراده یک فرد برای دیگر گونه شدن اما به شرط آنکه این جنون به او اجازه دهد که تفاوت متغیرها ونامتغیرها را بفهمد. گاه با جنون و شیدایی تما م با خود در ستیزه است و گاه با مشاهده نامتغیزها در وجودش ، گویی تمام آرزوهایش با شکست روبرو می شود و پرده دوم تراژدی شکل می گیرد و یک معلول در رویاهای شیرین انسانی اش نابود می شود چون می بیند سهم عاطفی او در جامعه ای که زندگی می کند غیر قابل دسترسی است.
راستی چگونه می توان از یک انسان سالم خواستکه نیازهایش را قربانی بودن بایک معلول کند؟ از کوهنوردی به نشستن در دامنه اکتفا کند، زیرا همسر معلولش توانایی صعود ندارد.
در رستوران و پارک پاسخگوی نگاههایی باشد که از او می پرسند تو را با یک معلول چه کار؟ و در مهمانیها تمام هم و غمش پوشانده ناهنجاری های همسر معلول اش باشد.
و اکنون فصل پایان این تراژدی ماندن در حیرتی سخت همچون مات شدگان بازی شطرنج ، گرفتار شدن در ورطه تردید وتنیدن پیله تنهایی به دور خود و اینجاست که گذشت زمان برایش بی مفهوم می شود.
زیرا موعودی نیست که اورا به سوی آن زمان ببرد وتنها مسکن روحی اش ارتباط های کوتاه مدت است و او دیگر آموخته که بعد از سلام خود را آماده وداع نماید و همواره انتظار بکشد که شاید صدای آمدن یک پی ام یا حتی اف لاینی انزوای او را برای لحظاتی فرو پاشد
دلتون شاد لبتون همیشه خندون
November 1st, 2006 at 10:08 am
من شخصآ چوبهاي مشبك رو بيشتر دوس دارم . هم بافت چوب برام جالبه ، هم مقاومت داره ، هم هنر توشه ، هم ترنسپرنتي داره ، هم اينکه گاهي وقتا که لازم باشه ميشه پشت بخشاي چوبي قايم شد . فقط انعطاف پذيري نداره .