بحث های جدی خسته م می کنن. تا چند مدت فکرم رو به شدت مشغول نگه می دارن و گاهی بعضی هاشون به شدت روی فکر ها و احساس های روزانه ام اثر منفی و بازدارنده می گذارن. هر چند که خیلی هم مورد علاقه ام باشن. مدت هاست دچار این مشکل بزرگ هستم که نمی تونم حتی به اون سری بحث ها فکر کنم چه رسد به این که در موردشون حرف بزنم.
تازگی ها دامنه ی این موضوعات گسترده تر هم شده. هر موضوع جدی ای خسته ام می کنه. جوری که می ترسم نکنه دارم به مرز جنون می رسم!!!! بدم نمیاد یه ساز موسیقی رو شروع کنم یا نقاشی رو. گرچه فرصتش رو ندارم. رقص رو پیگیر تر ادامه بدم با روحیاتم جور تره. چهار جور رقصی که شروع کرده بودم رو بیشتر روش وقت بگذارم فکر می کنم بهم کمک می کنه.
به نظر نمیاد ولی ادم ها به روش های متفاوت خودشون رو خالی می کنن. یکی اش همین رقصیدنه! انگار بخوای تمام فشار ها رو با بدنت خالی کنی توی موسیقی. این اواخر به آوای محزون تر یا موسیقی اصیل ایرانی رقصیدن کلی به دردم می خورد. بعد از نهم دسامبر باز شروعش می کنم.
تا هفت هشت ده سال دیگه نوبت به نقاشی برسه.
فعلا دارم تمرین می کنم درست بایستم. همونجوری که مربی ام بهم گفت. کار سختیه.
مشکل دیگه اینه که از ساعت هفت بعد از ظهر به بعد نمی تونم زیاد بچرخم خصوصا اگه روزش خیلی کار کرده باشم. این بزرگترین مشکلی بود که دو سه جلسه ی آخر رقص سالسا رو نتونستم به آخر برسونم. سر گیجه میگرفتم و مجبور بودم بشینم!
ورزش رو هم که دو هفته است قطع کرده م. به نظرم حسابی مشکل برام درست کرده.
سر کار هم به شدت شلوغ پلوغ هستم.
خلاصه…نهایت جریان…به شدت نسبت به موضوعات مختلف حساس شده ام و نقطه ی تحریک پذیری ام به شدت پایین اومده.
به هر حال…
این هم قطعا می گذره. از قشنگترین جملاتی بود که شنیدم: تنها پدیده ی ثابت دنیا تغییره!!!
—
متنفرم از این که می شینم یه جایی کتاب دستمه می خوام درس بخونم. یکی میاد مخ می گیره به کار! گاهی به شدت دلم می خواد با همون کتاب بزنم توی ملاجش! دوشنبه قبل از کلاسم توی راهروی کلاس نشسته بودم کتابم رو بخونم. یه آقای به شدت محترم و کت و شلوار کراواتی که تازه داشت با لپتاپش هم کار می کرد و منتظر بود کلاس دخترش تموم بشه شروع کرد با من حرف زدن! و…خجالت هم می کشیدم به اون آقای محترم بگم به شدت مزاحممه!!!
قبل ترش هم دقیقا همین اتفاق با یه آقای نسبتا مسن افتاده بود. توی کافی شاپ درس می خوندم. آقاهه اومد نشست میز بغلدستی ام. مسن بود. لباس یکدست سفید و…هر پنج دقیقه یکبار می پرسید قهوه می خورم که برام بگیره!!!!!!! باز به دلیل سن اش و یا به دلیل کمرو بودن خودم خجالت کشیدم بهش بگم مزاحمه!
صد البته مشکل محدود به آقایون نمی شه. بانوان محترم هم حسابی در پدیده ی مشکل زایی شریک هستن. دقیقا به همون شکل باز قبل از کلاسم یه خانوم بسیار محترم بسیار مسن کله ی من رو از کتاب بلند کرد -به شکل این سوال که چی دارم مطالعه می کنم!- و به مدت یکربع تمام در مورد مشکلات زنان در محیط های مدیریتی در دهه ی هفتاد با من بحث و گفتگو (ی یکطرفه) کرد!
اگه نشسته باشی بیکار و یکی بیاد بشینه به حرف زدن مهم نیست. کلی هم خوش می گذره. منتها…وقتی داری کتاب می خونی و توی وقفه های حرف زدن هم کله ات رو می کنی توی کتاب و جواب هات هم کوتاه و به شکل واضح از روی ادب هستن….بی خیال دیگه. معلومه مزاحمته!
—
این مارک کوی جنس خراب. مدل موهام رو عوض کردم. با ذوق و شوق اومدم سر کار. بهم می گه ببینم به نظرم امروز شامپوی عوضی زدی به سرت!
—
عاشق این آقای ژان -رییس آقا جیمی- هستم.
قطعا و مسلما اگه بخوام به آقایون ملیت های مختلف رای بدم بهترین رای رو به آقایون فرانسوی می دم. به شدت گرم و صمیمی هستن. بی این که حتی لحظه ای برنجوننت. شوخی می کنن بی این که بهت بر بخوره و بی این که فکر کنی چقدر لوس و بی نمکن!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار