روزمره ی کتبالو
دستهبندی نشده November 3rd, 2006بی خیال!!!
سه بار براش توضیح دادم داکیومنت رو چطور درست کنه! باز نسخه ی نهایی رو فرستاده با همون شکل قبلی.
مسلما و قطعا از بهترین همکارهایی که تا حالا داشته ام -با وجود بد خلقی اش- کارن بوده. از بهترین کارآموز هایی که داشته ام اندی -که هنوز جاش خالیه- و از مزخرفترین کسانی که برام کار کرده ان سید! نه به حرف گوش می ده. نه دلش می خواد گوش بده. لجباز و یه دنده. نهایتا کار رو خودم انجام می دم. بهش هم بر می خوره!
عصبانیم!!!!!
بهترین بخشش اینه که هم از سید و هم از کارن و هم از بقیه ی همکارهام خیلی چیزها یاد گرفتم. چیزهایی که باید انجام داد و چیزهایی که نباید.
—
از بهترین رییس هام…هممم…همه شون خوب هستن و دوست داشتنی تا خلافش ثابت شه!!!
—
در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار رسیده
آن سفری همنشین گمشده باشد
شعر از ابتهاج
—
گاهی اونقدر احساس در زندگی آدم پررنگ می شه که آدم مجبور می شه از منطق دیگران برای تصمیم گیری هاش استفاده کنه!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
November 4th, 2006 at 10:17 am
گاهي وقتا منطق ديگران خيلي به درد آدم ميخوره ، جایی که مستاصل موندی و نمی دونی باید چیکار کنی …
November 4th, 2006 at 11:40 am
امروز رفتیم راهپیمایی پدر آمریکاییا را دراوردیم حداقل یه کامیون کاغذ باطله درست کردیم ترافیکی بود که نگو و نپرس بچه هایی که از مدرسه اومده بودن یواشکی جیم زده بود و پلاس شده بود توی شهرو خیابان صفاییه جای سوزن انداختن نبود تازه از نابود کردن استکبار جهانی برگشته بودیم که دیدیم استکبار قبل از ما نیروهاشو سرکوچه پیاده کرده به ویلچرمو بزحمت از بین معتادایی که داشتن تزریق می کردن بردم داخل کوچه باورت نمیشه بعضی هاشون سن اشون از شونزده سال تجاوز نمی کرد کی جرات داشت با اون سرنگای خونی که دستشون بود بهشون بگه بالای چشمتون ابروه
روزای راهپیمایی روز جشن خلافکاراست چون مامورا سرشون به برقراری امنیت مشغوله. نمی دونم چرا دیدن جونای درحال تزریق مواد مخدر در روز روشن و جلوی انزارمردم اینقد حالمو بد می کنه.بگذریم به نظرم شما باید آستینو بالا بزنی و بری توی جلگه ی نویسنده ها بخوای نخوای یه نویسنده ی مادرزادی مطمن باش کتابات از اون خانمه اسمش چی لینگ بود ؟نویسنده ی هری پاترو می گم ازونم بیشتر فروش می کنه
شهاب خان خوشوقتم از اینکه شما هم از طرفدارهای نوشته های کت بالو هستی دنبال فرصت بودم که به شما جواب اختصاصی بدم بعد از اون خطابتو به من فکر می کردم وبلاگ داشته باشین ولی موفق نشدم ادرستونو پیدا کنم خلاصه ببخشید که طول کشید اما بعد با این نظرتون توی پست قبلی معلوم شد که شما یه چیزایی ا ز او رستوران می دونید خوشحال می شم یه مقدا ر بیشتر توضیح بدین کت بالو که سرش اینقد شلوغه تا از چیزی خوشش نیاد نمیشه از ش خواست در اون رابطه بنویسه
ما که بزرگترین خلافمون خوردن نوشابه کولای وطنی خنکه و بزگترین تفریحمون رفتن سه شنه شب به جمکران عمرا این جور جاها را که نمی بینم پس یه مقدار برامون راجع اش بنویسید
دلتون شاد لبتون همیشه خندون
November 4th, 2006 at 3:46 pm
الان ساعت دوازده شبه و من خیلی هیجانی ام علت اش فیلم کد دوایچیه عجب فیلمیه با کیفیت عالی دیویدی یه دوست بهم داد والان دیدمش باید یه ساعتی راجع اش فکر کنم.نمی دونم دیدیش یانه انگار تو پستای قبلی یه چیزایی نوشته بودی الان باید برم نگاه کنم مجددا
دلتون شاد لبتون همیشه خندون
November 5th, 2006 at 9:07 am
بازم که چشامون سفید شد مطلب جدید ننوشتی عیبی نداره برای همین پستتون یه نظر دیگه می نویسم:
هزار وصله یا نصیحت بابابزرگی حمید
چی شده ؟چرا ما این طوری شدیم؟چرا شادی هامون الکی شدن؟ چرا هیچ کس از ته دل می خنده ؟چرا بین آدم ها این قدر فاصله افتاده که به قول پانته آدر غربتستان یه هموطن دوست نداره سالی به ماهی هموطناشو ملاقات کنه؟چرا باید یه اتفاق خیلی مهمی بیفته یا خرج هنگفتی بشه تاما برای چندلحظه یا در نهایت برای یه روزخوشحال باشیم؟چرا دیگه چیزای ساده ماروشادنمی کنن؟چرا از اتفاقات کوچک لذت نمی بریم ؟علت کجاست؟چاره چیه؟به نظر تو ممکنه کسی یا چیزی زندگی رو از ما گرفته باشه؟ یاشایدم…نکنه که ما آدمای خیلی سطحی شدیم؟نکنه دیگه چشم هامون قشنگی های دنیا رو نمی بینن؟گوش هامون حرف ها و صداهای خوب رو نمیشنون؟نکنه اون قدر درگیر کار و تجملات زندگی شدیمکه زیبایی های دور و برمون رو نمی تونیم ببینیم؟یعی این زیبایی های تصنعی و ظاهری که هر روز رو دست هم می آن،مارو از دیدن زیبایی های واقعی و طبیعی غافل کردن؟چرا صدای بارون دیگه دل ما رو نمی بره؟چرا دیگه برای دیدن رنگین کمان سرهامون بالا نمی کنیم؟چرا دیگه دنبال پروانه ها نمی دویم ؟چرا برای دیدن دوستان و فامیل ذوق نمی کنیم؟چرا از دور هم بودن وگفتن وشنیدن و خندیدن اجتناب می کنیم ؟می گن از وقتی مهمون خونه یا به عبارت امروزی تر ،سالن پذیرایی تو خونه ها به صورت مجزا ساخته شد دیگه رفت و آمده ا محود شد،فاصله ها زیاد شد و آدما کمتر دور هم جمع شدن . می دونی چرا؟ چون تشریفات زیاد شد.دیگه رفت وآمدها مثل قدیم نیست که،مثلا اگه امروزدوستی یا حتی خواهر وبرادری بخوان باهم معاشرت کنن باید بساط پذیرایی جور باشه .ازبهترین نوع میوه و شیرینی بگیر تا…شام و دسر.ولی قدیما این خبرا نبود،یه چای بود ویه نون و پنیر و سبزی و هزار تا دل خوش .دل های خوشی که از سادگی نشاط می گرفت ،از بی پیراگی چشم و هم چشمی نبود.مبلمان و پارکت و سرامیک نبود،کسی به فکر ست کردن پرده و رو مبلی و فرش نبود…همه تزیینات خونه یه قالی بود و چند تا پشتی و یه سماور که همیشه جوش بود و منتظر مهمون!آخه چقد ر گوشه گیری؟چقدر کار ؟چقدر جدیت؟تو اصلا از زندگی چی می خوای؟بذار چیزی رو که تو زندگی های امروز اکثر ما عادی شده رک و راست بهت بگم:تاسه سالگی که هیچی،بعدش می فرستنت مهدکودک،بعد مدرسه،بعدش باید بری دانشگاه و در آخر،کار و کار و کار! (البته تازه اگه از خانواده های متوسط به بالا و…باشی) خودت خسته نشدی از این زندگی ؟ تو زندگی می کنی که کار کنی یا کارمی کنی که زندگی کنی؟!
الان توی این دور و زمونه ،ما بیشتر کار می کنیم تا زندگی ! هدفمون شده کار کردن .اگه کار دوم وسوم هم پیش بیاد قبول می کنیم.خوب بعد ازاین همه کا ر قرارده چی عایدمون بشه؟ بیشتر در امدمون می شه خرج رخت و لباس و گوشی موبایل و کامپیوتر و اتومبیلمون! به جای این بیشتر به خودمون وسلامتی جسم و روحمون برسیم ،خرج چیزایی می کنیم که باید در جهت راحتی ما استفاد ه بشن !شدیم بنده و اسیر لوازم زندگی.اون قدر که به فکر انواع و مدلهای مختلف این چیزها هستیم و براشون هزینه می کنیم برای خودمن ارزش قایل نیستیم. حتما باید سلامتی مون به خطر بیفته تا قدرشو بدونیم؟ اون وقت هر چقدر هم که خرجش کنیم و دوادرمون کنیم مثل اول نمی شیم! برای ما آدما،ارزش دو چیز بعد ازاین که از دستشون بدیم مشخص می شه :اول سلامتی و دوم عشق.این دو قابل جبران نیستن ،به هیچ قیمتی هم در هیچ بازاری فروخته می شن و درشون تا ابد باهامون می مونه!ولی چرا باید این جوری باشه؟ یه وقت های لازمه که یه صفایی به خودت وزندگیت بدی!به اطرایانت هم توجه کن.محبتت رو از شون دریغ نکن. هیچ می دونی چند نفر از دیدن تو خوشحال می شن و دوست دارن که چند دقیقه ای رو در کنار تو بگذرونن؟حداقل این فرصت رو به اونا بده!تو در روز چند ساعت با خانواده ات هستی؟چند روز درهفته می ری پارک؟تا حالا اونجا باغ وحش رفتی ؟آخرین باری که شاهد غروب و طلوع خورشید بودی کی بوده؟روزی چند دقیقه یا چند بار به آسمون فیروزه ای نگاه می کنی؟درسته که امکان زندگی در خونه های ویلایی برای همه وجود نداره ولی پارک ها و مکان های تفریحی داخل و خارج شهر رو که ازمون نگرفتن! تو خودت به غیر غاز مسیری که هرروز از خونه تا محل کار طی می کنی به منظور دیگه ای هم از خونه می زنی بیرون؟ورزش می کنی ؟کوه می ری؟دیگه مسافرت ها شدن اینترنتی !از این سایت به اون سایت!نه تحرکی نه فعالیتی .
خدا وکیلی تا حالا به این فکر کردی که: اگه توی طبعت بکر و دست نخورده کوهستان، جنگل یا کویر (بسته به روحیه خودت) باشی ،حس وحال بهتری داری یا دریه هتل فوق العاده شیک و لوکس ؟ و به قول خودت رستوران نمی دونم چی چی ؟و قتی کنار رودخونه یا دریا نشستی بیشتر احساس آرامش می کمنی یا وقتی که کنار استخر ؟وقتی به چشم های معصوم یه کودک نگاه می کنی بیشتر تحت تاثیر قرار می گیری یا موقعی که قیافه های اجق و جق مدل ها و مانکن ها رو می بینی؟وقتی همشهریهای قیاث آبادی اتو می بینی لذت بیشتر ی می بری یا وقتی با جیمی و سید و… سروکله می زنی؟ اگه تو بهترین و مجلل ترین خونه و ماشین و ویلا و… رو داشته باشی بازام راضی نمی شی بازم کمبود یه چیزی رو احساس می کمنی و لی اکثر مردم از این واقعیت غافلند. روح انسان کمال طلبه!..ولی تو اون قدر سر خودتو شلوغ کردی که حتی نمی تونی حرف خودتو ،صدای درونتوبشوی! دور وبرت رو خلوت کن!با خودت خلوت کن!به این فکر کن که آخرش چی؟ آخرش باید کجا بری؟ آن قدر کار کن و جدی باش که خودت و خانواده اتو از دست ندی!!! می خوام یه توصیه بهت بکنم ،خیلی دوستانه : خودت رو اسیر زندگی نکن!از امکانات زندگی در حدی استفاده کن که حاجت تورو برآورده کنن نه این که توسلامتیت رو برای اونا خرج کنی!! خودتو از بند تشریفات و تجملات رها کن!به خودت برس!به همین سادگی بیشتر بخون،بیشتر بیاموز،بیشتر برقص،غذایی که دوست داری بپز و بخور !به سفری که دوست داری برو و خلاصه اینکه ببرای شهرت و روز مبادا ، خودتو خرج نکن!!امروز در دریاب چون ممکنه که آخرین روز باشه!
دوست خوبم کاری نکن که همسر گلت گل آقا رویاهاشو از تو تهی کنه حتی اگه اینو بروت نیاره!!!!
دلتون شاد لبتون همیشه خندون