تکرار خاطرات
دستهبندی نشده November 7th, 2006نکته ی فیلم eternal sunshine جالب بود.
پزشکی بود که میتونست خاطرات آدم ها رو به انتخاب خودشون از مغزشون پاک بکنه.
خاطراتی که به شدت براشون عزیز و در عین حال آزاردهنده بود. اونقدر عزیز که وسط کار پشیمون می شدن. اونقدر آزاردهنده که نمی تونستن تحملش کنن.
مثل بار خیلی سنگینی که خیلی قیمتیه. نه می تونیم حملش کنیم و نه می تونیم زمینش بگذاریم!
نکته اینجاست که وقتی ارزش شون برامون کم بشه خود به خود زمین می گذاریمشون!
موضوع بانمک دیگه این بود که آدم ها بعد از پاک شدن خاطره شون باز می رفتن سراغ همون نفر قبلی!!!
دقیقا قابل درکه. انتخاب آدم به خاطر نفر مقابل آدم نیست. از توی خود آدم سرچشمه می گیره.
هم زیباست. هم وحشتناک. همون اشتباه قبلی رو باز دوباره و دوباره تکرار کردن. (اگه درست باشه به دوباره تکرار کردن نمی رسه!) و وحشتناک تر از اون. کسی که امسال عاشقش هستی ممکنه لزوما اونی نباشه که دو سال قبل هم عاشقش بودی!!!! چون…هر روز در حال تغییر هستی.
نکته…دوست داشتن و تعهد به یه میلیون چیز مختلف بستگی داره.
و موضوع سوم. هر چیزی که مربوط به خاطره ی آدم با نفر قبلی می شد رو جمع می کردن و توی مغز می گشتن دنبال نشونه های خاطراتی که باید پاک بشن. منتها تمام این خاطرات به نحوی جایی (صد البته بدون اطلاع خود آدمی که خواسته بود حافظه اش پاک بشه) نگهداری می شدن. مرورشون…هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم مرورشون با اونچه که توی مغز حک شده چه شباهت یا تفاوتی داره.
مهم تر از هر چیزی…کاری رو بکن که…راست راستی دوست داری بکنی. و..جایی زندگی کن که بهت این امکان رو بده…و این فضای آزاد رو از هیچ کس نگیر.
و….
نصایحم تموم شد! 🙂
—
کسی مثل خودم ندیدم از حال بد به حال خوب بره. در عرض…کمتر از ۱ ساعت!
دوباره…خودم رو یاد اون گربهه انداختم که زخماش رو لیس می زنه تا خوب بشن!
—
هان…راستی…من یه پیشنهاد برای قسمت دوم اون فیلم بالا دارم. این که خاطره رو از مغز دیگران پاک کنیم. فرضا یه آدم رو در واسی دار دیده که دستت رو کردی توی دماغت و تو انتخاب می کنی که این خاطره از مغز طرف پاک بشه!!!
فکر کنم این جورش بیشتر به درد بخوره!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
November 7th, 2006 at 2:29 pm
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ البالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
بار سنگين خاطراتت
پاره ’ جگر ٍ پيكر ٍ لرزان
سوخته ’ آتش ٍ عشقت
هماره گرد شمع رقصان
November 7th, 2006 at 4:58 pm
كتي جان، اگه طرف بخواد لخت بره بيرون بايد بگه كاستومي پوشيدم كه فقط خوشگلا و خوش تيپها مي تونن ببيننش… داستان اون پادشاهه هست كه لخت بود… 🙂
November 7th, 2006 at 8:45 pm
کاشکي يکي هم پيدا ميشد خاطرات منو پاک کنه .
November 8th, 2006 at 2:34 am
لازم شد فيلم را ببينم
November 8th, 2006 at 2:13 pm
اولا اینکه آدم بتونه در عرض یه ساعت از حال بد به حال خوب خودشوتغییر بده خودش یه هنره ،من وقتی می رم تا لاک خودم گاهی تا یه ماه نمی تونم خودمو باز سازی کنم.امادر مورد فیلم خیلی موضوع قشنگیه ای کاش این آرزوی بشر هم یه روزی تحقق پیدا کنه چون خاطرات من یکی که منو خیلی آزارمیده دست تو بینی کردن که آزاردهنده نیست خاطراتی هست که به قول هدایت روح رو از درون مثل خوره می خوره و می تراشه.دردهایی که حتی نمی تونیم به دیگران بگیم
کتبالوی عزیز ای کاش یه روز ی هم در رابطه با مردم کانادا بنویسی و از روحیاتوشن بگی و اینکه آیا با مردم اروپا و ایران چه تفاوتها و شباهتهایی دارن و اینکه می گن توی اونجاها اگه کنار خیابون بیفتی و حتی بمیری کسی طرفت نمی اد و حالتو نمی پرسه و کمک ات نمی کنه درسته یا نه؟
دلتون شاد لبتون همیشه خندون
November 8th, 2006 at 4:33 pm
برم فيلم رو ببينم. از اين خاطرات دسته دوم هم تا دلت بخواد دارم ….