چل تکه
دستهبندی نشده November 20th, 2006هی…هورا…دارم می رم رمال بشم! برنده ی بچه شناسی جیمز هم شدم!
آتنا خانوم به جای آخر نوامبر روز شونزدهم نوامبر گورومبی از دل مامانش پریده بیرون!!
همه واسه ی بیست و چهارم به بعد شرط بسته بودن الا من یکی که برای روز بیست و یکم شرط بسته بودم. ساعت پنج بعد از ظهر. آتنا خانوم شش و نیم عصر اومده بیرون!
مسلما دخترک با من بند و بستی داشته!
—
ولله اولین کتاب طولانی ای که خوندم پینوکیو بود. تابستون کلاس اول به دوم ابتدایی. یادمه اسم نویسنده برام سخت بود. کارلو کولودی!
سال ها بعد حدودای بیست و هفت هشت سالگی که دوباره بهش فکر کردم دیدم عجب مفهوم مسیحی عمیقی داره این داستان.
پدر ژپتو یا خداوندگار عالم -به دلایل مبهمی!- پینوکیو خان رو از چوب می افرینه. پینوکیو جون می گیره. جینا کوچولویی همراهش می شه که همون ندای درون پینوکیو یا چیزی مشابه روح القدس هست با یه فرشته ی مهربون که می تونه چیزی مشابه لطف خداوندی باشه. (قطعا مریم مجدلیه نیست!) و گربه نره و روباه مکار که به هر حال می شه هوی و هوس یا هر مانع گمراه کننده و بازدارنده و انحراف دهنده ی درونی یا بیرونی باشن
پینوکیوی نازنین به سبب تسلیم شدن به وسوسه هاش از معبود جدا می افته. (در این مورد خاص معبود غضبش نمی کنه! و پای هیچ حوای جنس خرابی هم میون نیست). بعد از گریزی به انحطاط و سقوط پینوکیو در شهر اسباب بازی ها و نجات پیدا کردنش به لطف فرشته ی مهربون و از دست رفتن گنجینه هاش و یه سلسله حوادث دیگه نهایتا پینوکیوی کوچولو تولد دوباره پیدا می کنه -که بی شباهت به غسل تعمید نیست- و…هورا..ژپتوی پیر نازنین رو ته شکم آقا نهنگه پیدا می کنه و اثبات می کنه که برای رسیدن به معبود حاضره تحت شرایط سخت قرار بگیره و….هورا…پینوکیو کوچولو می شه گوشتی و پوستی و..از جنس معبود که هدف غایی و نهایی عالم آفرینشه.
که البته یه جاهای داستان می لنگه. مثلاخداوندگار عالم در هیچ کجای مسیحیت نمی ره ته شکم نهنگه یا هر جای دیگه گیر کنه. و..نمی دونم اون گربه تنبله ی پدر ژپتو به چه دردی می خوره. در ضمن نمی دونم خر در ادبیات ایتالیا نماینده ی چیه. حتی در داستان های ازوپ هم نمی دونم خر نشونه ی چیه.
به هر حال..کل محتوای داستان به نظرم حسابی منطبق با مبانی مسیحیته. به عکس حسن کچل که به نظرم هفت شهر عشق و هفت مرحله ی سلوک میاد.
—
کارن فرم فیدبک ام رو پر کرده. راست میگه دخترک. بهتره به جای این که روی شونصد تا کار با هم کار کنم یکی رو بگیرم تموم کنم. برسه نوبت بعدی.
چخه…کتبالو خانوم امکان نداره از عهده ی این یکی بر بیاد. کتبالو خانوم باید حتما هر دقیقه شونصد تا چیز روی سر و کله ش ریخته باشه وگرنه از عهده ی حمل یه دونه یه دونه اش بر نمیاد.
—
و…بدترین چیزی که بعضی آدم ها به شدت درش هنرمند هستن اینه که به دیگران -غیر مستقیم یا مستقیم- این حس رو می دن که لیاقت دوست داشته شدن رو ندارن.
::جاستین به برادرش -دین- می گفت من به عشق اعتقاد ندارم. فکر نمی کنم رابرت من رو دوست داشته باشه. فقط اشتباه می کنه که این رو میگه.
دین بغلش کرد. بهش گفت جاستین عزیز. تو به عشق اعتقاد داری. و لیاقت این رو داری که بهت عشق ورزیده بشه. ::
و این…چیزی بود که مادر جاستین به دلیل ترجیح غیر مستقیم همیشگی دین به جاستین غیر مستقیم به دخترش القا کرده بود.
مسلما یکی یکی ما این لیاقت رو داریم که بهمون عشق ورزیده بشه. مهم نیست کوتاه باشیم یا بلند. زشت یا خوشگل. وزیر و وکیل یا بی خانمان. زن یا مرد. خوش جنس یا جنس خراب.
ما..فقط و فقط به این دلیل که وجود داریم لیاقت داریم که بهمون عشق ورزیده بشه. و..لعنت به کسی که غیر از این رو به هر شکل و حالتی به کسی دیگه القا کنه. گاهی تمام زندگی آدم به خاطرش خراب می شه. آدم خرد می شه بی این که ازش ذره ای سالم بمونه.
سوال: کسی یادشه اون تکه ی بالا از چه فیلم یا کتابیه؟ شبیهشه البته. اصلش رو اینجا همراهم ندارم.
—
دهه…
اینو باش.
گل آقامون رفته پالتو خریده. منم باهاش بودم. جفتی سلیقه مون به یه پالتو بود.
حالا امروز اومده دنبال من بریم الواطی. می گه یه ذره عجیبه. امروز که این پالتو رو پوشیدم فقط پیرزنا نگام می کنن!!!!!!!!!!!
بفرمایید…حالا من حق دارم فکر کنم قبل از اون…هم پیرزن ها و هم بقیه ناموس ما رو دید می زدن؟
حقشه قدغن کنم بدون پالتو حق نداره پاش رو از خونه بذاره بیرون!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
November 20th, 2006 at 10:08 pm
from “The thorn birds” ..I know this book/movie word by word :)) you should know why :)) the lovely Richard Chamberlain
November 21st, 2006 at 3:19 am
اسم فارسیش: مرغان شاخصار طرب
November 21st, 2006 at 3:19 am
اااا، مرغان شاخسار طرب
November 21st, 2006 at 8:35 am
روانشناسان می گویند :\”به من بگو به چه توجه می کنی تا بگویم چه آدمی هستی\” اگر ذهن و حواست را متوجه فردی نفرت انگیز کنی ،خودت نفرت انگیز می شوی و اگر متوجه خوبیها و زیبایها و خوبان کنی خودت هم زیبا و خوب می شوی ومن دیدم که شما ذهن ات را متوجه عشق محبت زیبایی و نشاط و ورزش کرده ای و فهمیدم که روح زیبایی دارین.
هانری لانگ فو می گوید:\” کسی که به خودش احترام بگذارد، از شر دیگران در امان است. او زره ای به تن دارد که هیچکس نمی تواند به آن رسوخ نماید.\” و من دیدم شما با اطمینان به نفس منحصر به فرد تون به خودتان توجه دارین و به تعبیر زیبای خودتان\” مثل گربهه که در تنهایی زخماشو خودش لیس می زنه…\” پس فهمیدم که دیگران نمی تونن با حرفاشون شما را نارحت کنن و از مسیر حرکت منحرفتون کنن.
وین دایر می گوید:\” به جز انسان ها همه ی موجودات می دانند که هدف از آفرینش لذت بردن است.\” و من دیدم شما جزو معدود انسانهایی هستید که اینرا می دانید .پس به شما تبریک می گویم.
-قضاوت خوب ،محصول تجربه است و تجربه ، محصول قضاوت بد.
-خرده معلومات چیز خطرناکی است.
– هرفردبه بزرگی چیزهایی است که اورا خشمگین می سازد.
راستی من پست قبلی اتون رو توی کافی نت خوندم اما نمی دونم چرا صفحه ای که اونجا باز شد با صفحه ای که تو خونه باز میشه فرق داشت و یه فرق عمده اش اسامی دوستان در سمت چپ صفحه بود که در خونه من ندارمشون .به نظرتون چرااینطوریه؟
و در آخر هم \” زنده باد عشق\”که نه پیر میشناسه ،نه جوون ،نه زشت ، نه زیبا،نه سالم نه معلول،نه دین ، نه ایمون و نه مرز داره و نه حد.
دلتون شاد لبتون همیشه خندون
November 21st, 2006 at 9:33 am
من لباس سرخ بابايي رو انداختم تو ماشين. نگو قبلش كوچيل يه چيز مشكي انداخته بود (آخه همكاري ميكنه) خلاصه كه لباسه قرمز مشكي شد! بابايي ميگه ديدي اين رنگش قشنگه همه نگاه ميكنن عمدا” اينكارو كردي؟ من كه دوتا ازش دارم!!! گفتم من كه كالر كچر (چيزي كه رنگ رو برميگردونه بحالت اولش) ميريختم ولي حالا كه اينو گفتي اون يكي رو هم بده كه كارم نصفه نمونه :))
November 21st, 2006 at 10:25 am
lol lol lol lol paltooharo begoo lol lol lol
November 21st, 2006 at 11:55 am
سلام
در مورد بينوكيو نظرت كاملا درسته و من هم يك بار در اين مورد خونده بودم.
در مورد لياقت دوست داشته شدن باهات كاملا موافقم. گذشته از نقش والدين يك نگاهي به فيلمها بكن. تمام اتفاقات عاشقانه فقط براي “زيبارويان” رخ ميده. يعني فقط اونها لياقت دوست داشته شدن رو دارن و اگر كسي زيبا نيست بايد از اين توقعها نداشته باشه!
November 21st, 2006 at 4:47 pm
اگه فرم فيدبكت دست من بود مي گفتم كتبالو خانوم خيلي بازيگوشه. ولي باهوشه.
البته كه بايد پالتو تن گل آقاتون باشه تو اي زسمتون كانادا.