در آستانه ی سال جدید میلادی
دستهبندی نشده December 30th, 2006خوب…اسکی یاد گرفتم.
گرچه گل آقا خیلی سریعتر از من جلو رفت و این همیشه برای من کلی مایه ی دلسردیه وقتی کاری رو با هم شروع می کنیم اما همونقدر که خودم هم یاد گرفتم کلی مایه ی خوشحالیم شد.
تا هفته ی پيش حتی می ترسیدم به اسکی فکر کنم. جرات کردم. اسکی ها رو بستم زیر پام. بدون مربی!!!! کمپ زمستونی بود و تمام مربی ها رو برای بچه های توی کمپ رزرو کرده بودن.
دوستمون به گل آقا و من دو سه دستور ساده رو گفت و رفت. گل آقا تونست با همون دو سه تا دستور ساده اسکی کنه. من….گورومب گورومب می خوردم زمین. گل آقا رفت توی قسمت شیب بیشتر…من موندم…تنها!!!!!
باز دو سه بار خوردم زمین. یه آقاهه که خودش و دو تا بچه هاش و پدرش اومده بودن اسکی و فقط خودش اسکی بلد بود هر بار اومد و کمکم کرد بلند بشم. گل آقا برگشت. یه کمی کمکم کرد. بهتر شدم. منتها…نه خیلی خوب. سه ساعت تموم شد. برگشتیم.
دوباره دیروز رفتیم اسکی برای بار دوم. گل آقا من رو فرستاد بالای شیب (شیبش به اندازه ی ده متر طولش بود و شیب پنج درصد. یعنی در حد زکی!) من ایستادم بالای شیب و شروع کردم جیغ زدن که می ترسم و نمیام پایین. شیب از حد ابتدایی هم کوچکتر و مسطح تر بود!
پسره که مسوول اسلاید بود که ملت برن روش و برن بالا اومد کمکم. دستم رو گرفت و من رو آورد پایین. گل آقا و دوستمون رفتن. من باز رفتم بالای شیب. شاپالاق…کله پا شدم. بی شوخی داشتم گریه می کردم. به شدت احساس خنگی پیدا کرده بودم. پسره (به نظرم شونزده سالش هم نبود) اومد کمکم. فکر کنم فهمید اشکم در اومده. گفت مثل اسکیت می مونه. گفتم تا حالا اسکیت نکرده ام. گفت رولر بلید. گفتم نکرده ام! گفت بار اولته اومدی اسکی؟ گفتم آره. گفت مربی هم نداشتی؟ گفتم نه! بعد هم ادامه دادم: از اسکی می ترسم. از این که روی زمین صاف نباشم می ترسم!
لبخند زد. گفت نترس. ترس اصلا نداره.
گفت از بالا که میای پایین دو تا چوب اسکی هات باید شکل یه اسلایس پیتزا باشن. دو تا پاهات بالاشون باید به هم بچسبه…دستات…کله ات…بالا تنه ات…چرخ…استاپ…
و…گفت تا هر وقت راحت هستی همین پایین باش. هر وقت خواستی بری روی اسلاید بگو که اگه احتیاج داشتی کمکت کنم. بعد از چند دقیقه رفتم روی اسلاید. کمکم کرد. چون همه اش جلوی اسلاید لیز می خوردم. باهام اومد بالا…دستم رو گرفت و گفت که امکان نداره بیفتم. ووووووووررررری…به سرعت اومدم پایین. پسره جا موند. و من….بوم…رفتم توی دیوار! گرچه دیواره مکالیوم بود و چیزیم نشد.
در این موقع گل آقا گفت که کفش هاش به پاش گشاده و می ره که یه شماره کوچکتر بگیره.
من و پسره که حالا می دونستم اسمش جانه ادامه دادیم. بهم گفت باید اسلایس پیتزا بزرگتر باشه و می تونم پیچ هم بزنم.
رفتم بالا…اینبار برای اسلاید سوار شدن کمکم کرد. ولی از بالا خودم ووووووررری اومدم پایین. و…عالی…زمین نخوردم. ولی خیلی دور استاپ می کردم.
دوباره…اینبار جان بهم یاد داد چطور باید سوار اسلاید بشم و…عالی…بدون کمک سوار اسلاید شدم. رفتم بالا و….وووووووررررری ی ی ی بدون زمین خوردن…پیچ…استاپ… منتها باز هم خیلی دور می ایستادم.
باز سوار اسلاید شدم…رفتم بالا…و…..ورررررررریی ی ی ی…خلاصه چهار پنج بار دیگه, تا گل آقا برگشت. باورش نمی شد. دختر زرزروی اشکی جیغ جیغوی نیم ساعت پیش حالا بدون کمک و بی لیز خوردن و کله پا شدن می رفت بالا…ووووووررررری ی ی ی لیز می خورد میومد پایین و بی این که به ملت بخوره ترمز می کرد.
جان می گفت خیلی خوبه ولی حالا سعی کن درست دم اسلاید بایستی. هر کاری می کردم نمی شد. باهام اومد بالا…بهم گفت وقتی بهت می گم سبز راه بیفت. همین که گفتم قرمز بایست. باز هم نمی تونستم. راه افتادن و ترمز کردنم تحت کنترلم نبود. گرچه که زمین نمی خوردم اصلا. (حتی وقتی از یه کپه برف که توی مسیر نبود رفتم بالا و توی گودی پارو نخورده ی وسطش متوقف شدم!).
و….جان مشکل رو فهمید. تصحیحم کرد. اسلایس پیتزا به بزرگی ای که باید باشه نبود! و…دیگه می تونستم درست همونجایی که می خوام بایستم.
گل آقا تشویقم کرد و بهم جرات داد. رفتم توی شیب بیشتر که تازه باشه بانی هیل!!!! و…عالی…اولش گل آقا رو فحش می دادم. یه کم (ده متر) که رفتم جلو دیدم کامل مسلط هستم. گل آقا کله پا شد. رفتم درست ایستادم بالا سرش بی این که حتی یه لحظه بترسم که بهش بخورم. گل آقامون بهم یاد داد چطوری دسته ی کابل رو بگیرم و بیام بالا. گرفتم و…اومدم. یه بار دیگه بانی هیل رو رفتم پایین. جان -که احتمالا باورش نمی شد من رفته ام اون طرف- بعد از پنج دقیقه که من رو توی قسمت خودشون (قبل از مبتدی!!) ندید,اومد طرف بانی هیل (قسمت مبتدی ها!). باورش نمی شد.
و…اسکی یاد گرفتم. لااقل توی سه ساعت الفباش رو یاد گرفتم.
بدون شک اگه جان اونجا نبود بعد از اون تجربه ی تلخ روز دوم دیگه هرگز اسکی به پاهام نمی بستم. حالا اما دارم فکر می کنم همین که برگردم تورنتو مربی می گیرم و ادامه می دم. از مفرحترین کارهایی بود که در زندگیم تجربه کردم.
و خلاصه…گل آقا بدون مربی و من با مربی در هفت ساعت اسکی رو در حد تپه های کم شیب فسقلی یاد گرفتیم. گل آقامون تپه ی راستکی رو هم امتحان کرد. من ولی ترجیح دادم به همون بانی هیل فسقلی اکتفا کنم.
گرچه کسایی که من رو ساعت یازده و نیم صبح دیده بودن امکان نداشت باور کنن دختر ساعت دو و نیم بعد از ظهر همون قبلیه است!
و خوشحالم که از لحظه ای که تصمیم گرفتیم بیایم این شهر شمالی به خودم جرات دادم و گفتم میخوام کاری رو که تمام عمر ازش می ترسیدم رو یاد بگیرم!
نمی دونم چرا اغلب اوقات کارهایی که ازشون می ترسیم مفرح ترین کارهای دنیا هستن.
دو تا نتیجه ی ساده. تایید فرضیه های سی و سه ساله ی زندگی کتبالو:
کتبالو بدون مربی تقریبا امکان نداره چیزی رو یاد بگیره. ساده است. به کسی اعتماد نداره! کاریش هم نمی شه کرد.
و…کتبالو خوش شانسه. جایی که همه تا نوک دماغشون رزرو شده ان کتبالو خانوم بی این که پول بده یه آدم بیکاری رو پیدا می کنه که یه مقداری هم مهربونه. دلش می سوزه و یک ساعت وقت می گذاره که به کتبالو خانوم اسکی یاد بده!
خدا چاره سازه…و…به هر حال هر کسی یه خدایی داره.
—
اعدام صدام حسین…
خوب…ویدیو هایی که سی ان ان از جنایاتش داشت رو دیدم. وحشتناک بود. صحنه ی به دار آویخته شدنش رو هم دیدم. بی این که احساس تاسف کنم.
منتها ترجیح می دادم به دلیل تمام جنایاتش محاکمه بشه نه فقط قسمتی اش. و فکر می کنم به دلیل ترسی که ازش داشتن به این سرعت اعدامش کردن.
اینطورش رو دوست نداشتم. ناتموم موند.
و فکر می کنم صدام اعدام شد نه به خاطر جنایت هایی که کرده بود. بلکه به خاطر این که شرایط ایجاب می کرد کشته بشه.
باز هم فکر می کنم خیلی های دیگه توی لیست جنایتکار ها جاشون خالیه. و این…آزارم می ده.
…..
نهایتا…کلا با مجازات اعدام مخالفم. در مورد این قبیل جنایتکار ها می تونم مجازات اعدام رو تحمل کنم…منتها باز هم…ای…همچین…راحت راحت نیستم.
دیدن سر انجامش برام جالب بود.
—
خیلی عجیبه که آدم از سی و سه سالگی نگران هشتاد سالگی اش باشه؟ خوب..من هستم!
فکر می کنم دارم می رم توی مایه های افسردگی!
—
بعضی آدم ها می رن روی اعصاب آدم. در سال جدید اولین هدفم اینه که طرف آدم هایی که می رن روی اعصابم نرم!
و…خودم رو خیلی دوست داشته باشم و از خودم خیلی راضی باشم!
در پایان سال جدید یه کتبالوی بی نهایت از خود راضی این وبلاگ رو آپدیت خواهد کرد.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
December 30th, 2006 at 11:39 pm
Kati jan khosh begzareh va sale khubi dashte bashid har 2……….
:))
December 31st, 2006 at 4:20 pm
راستش از نظر من اعدام واسه صدام کم بود، نمی گم مرگ فجیع تر ولی این همه جنایت… خب زود بود، و یه جورایی…
سال نوت مبارک کتی خانوم اسکی بازX:
January 2nd, 2007 at 9:13 am
می خوای بگی یعنی منم ترس رو بذارم کنار و امتحان کنم؟ وای … تصورشم با اینکه دلچسبه ولی وحشتناکه