روزمره ی کتبالو

Posted by کت بالو on January 17th, 2007

وقتی واسه ی گرفتن یه تصمیمی اطلاعات لازم رو نداری, و بعد هم یه جورایی یهو می بینی وسط یه کار انجام شده هستی و حسابی هم فورس ماژور, حالا هر چند که بتونی پس بکشی, و اگه خیلی راحت هم نباشی که به کسی جواب “نه” بدی, اون هم وقتی تلویحا -و حالا نه رسما- آره گفتی, می شی مثل من!

هر چند تصمیمه مهمه, ولی خودت مهم تری, و این که فکر کنی تصمیم رو واسه چی گرفتی.

فردا…اسکارلت خانوم همیشه می گفت: فردا در موردش فکر می کنم.

سخته تصمیمی رو بگیری که مطمئن نیستی هشتاد سالگی از گرفتنش خوشحالی یا ناراحت یا این که اساسا فراموش اش کردی!!

تحت فشار که هستم خارش می گیرم! یا…شاید خارش که می گیرم فشار رو بیشتر حس می کنم, یا…هیچ کدوم.
قرص ضد حساسیت خوردم.
به تجربه بهم ثابت شده, توی خونه می تونم بدون نون شب زندگی کنم, بدون قرص حساسیت خیر.
نمی فهمم این خارش پوستی -خدا رو شکر کهیر ها بعد از همون دو ماه دیگه تکرار نشدن- چیه که یهو به جونم می افته.
گرچه سالی سه چهار باره, اما “اما” سالی سه چهار باره.

هر کسی می خواد بیاد کانادا, از من بهش نصیحت, زبان انگلیسی, زبان انگلیسی و هزار بار دیگه, زبان انگلیسی.
بد مصب همچین کار آدم رو راه می اندازه که باور کردنی نیست.
پر رویی, اعتماد به نفس, لبخند ملایم به همراه صدای ملایم, که با استفاده ازش خودت رو نخود هر آشی بکنی بی این که کسی یه لحظه به ناز بودن و ایضا به لزوم حضور انکار ناپذیر تو در اون کار شک بکنه, و یه کمی هم ولد الزنا گری توش قاطی داشته باشه و منابع پایان ناپذیر دستمال یزدی, به میزان کافی برای همه!
بعدش سواد و معلومات و صد البته چسی اومدن با یه چس سواد!

ببخشید بی ادبی شد. منتها…حاصل پنج سال زندگی در این کشوره.
عاشقشم در بست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 16th, 2007

نمی فهمم, چطوری با دار زدن کله ی یارو کنده می شه!
کله ی بادمجون هم اینقدر راحت ور نمیاد!

نقل صحنه های جذاب بمونه واسه ی بعد.
امشب رفتم کلاس انگلیسی واسه جلسه ی اول. احتمال زیاد کلی مشق شب خواهیم داشت که از هفته ی دیگه شروع می شه.
احتمال ابتلا به مازوخیسم در من خیلی زیاده. از مشق و درس و کلاس عین شکلات و کیک لذت می برم. ایضا از کار زیاد.
انرژی؟ احتیاج است به میزان فراوان.
چطوری تامین می شه؟ منابعش محرمانه است.

موضوع انشایی که امروز انتخاب کردم دقیقا الهام گرفته از رییس جمهور نازنین کشورمون بود.
راه حل جهت معضل ترافیک در تورنتو.
راه حل بنده: از روی دست رییس جمهور رج زدم. ساعت کار ادارات مختلف با هم فرق کنن. جهت مثال ساعت کار بانک ها رو عوض کنین!

و…بزرگترین مشکلم؟
همممم…وقت کم میارم. به شدت.
وحشتم از اینه که زودتر از این که فهرست کارهای مورد علاقه ام تموم بشه, عمرم به آخر برسه.

عاشق پول هستم و مقام. سلامتی و خوشحالی خودم هم به شدت برام مهمه. بیشتر از سلامتی و خوشحالی هر کس دیگه.
از هیچ کار و عمل زشتی, تا جایی که در جهت موارد بالا باشه ابایی ندارم. روز به روز هم دارم بیشتر در این جهت قدم بر می دارم.
اهل مدیریت ذره بینی هستم. در کار کشیدن از ملت بیرحم هستم. و اگه کسی چیزی داشته باشه که خوشم بیاد, بلافاصله سعی و تلاش در جهت به دست آوردنش رو شروع می کنم.
با این تفاصیل به نظرم عجیبه که جانشین خلف ایدی امین و پینوشه و خود ابلیس مجسم نشده ام!
تصویر دوریان گری…هان؟ به نظرم بدکی نیست رمانش رو دست بگیرم و یه نگاه بندازم.
ممکنه در اعتلای روحم مفید باشه.
اگه…تا اون زمان روحی برام باقی مونده باشه. روحم داره به سرعت به تسخیر شیطان رجیم در میاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خاطره ی یک روز برفی!!!

Posted by کت بالو on January 16th, 2007

ساعت ۱۲:۰۱ بامداد روز برفی ایمیل زدم برای آقاجیمی. گفتم جیمی جون. من از خونه کار می کنم.
ساعت ۸:۳۰ کارن تلفن زد: کتی. می ری سر کار؟ -نوچ. به آقا جیمی گفته ام. -پس اگه تو نری من هم نمی رم. -باشه.
ساعت ۹:۱۵ ژولیت تلفن زد: کتی. می ری سر کار؟-نوچ. به آقا جیمی گفته ام.-پس اگه تو نری من هم نمی رم. به خصوص که سرویس مدرسه ی بچه ام هم نیومده دنبالش و نمی خوام بگذارمش پیش مادر شوهرم. غر غر می کنه دوباره! -باشه. -ببین. من وی پی ان ام کار نمی کنه. ایمیلی اگه اومد و به من مربوط بود بهم زنگ بزن. -!!!! باشه.!!!!

امروز ساعت ۹:۳۰ صبح.
سلام پیتر. چطوری. آخر هفته چطور بود؟ -خوب بود. من یه روز هم کش اش دادم. دیروز هم نیومدم سر کار. آخه صبحش زنگ زدم به کارن. گفت خودش نمی ره. تو هم نمی ری. من هم گفتم پس من هم نمی رم سر کار!!!!
…..
خوبه به آقا جیمی بگم یه پولی به من بده. من نیومدم سر کار. دنبالش لااقل سه نفر دیگه موندن خونه! گفتم این شرکت رو شاخ من می چرخه. حالا کیه که باور کنه.
…..

و…در راستای از خونه کار کردن ماشین رو بردم تعمیرگاه. یه کمی برف ها رو روبیدم. شرکت برفروبی پیدا کردم. رفتم سلمونی موهام رو کوتاه و رنگ و قرطان فرطان کردم. ساعت کلاس باله ام رو عوض کردم!! از غذافروشی غذا خریدم. رفتم کافی شاپ یکی دو ساعتی قهوه خوردم. برای گل آقا یه شماره تلفن رو از تقویم های عهد دقیانوس پیدا کردم.نمک خریدم پاشیدم روی برف های دم در…
می گم این شرکت رو شاخ من می چرخه!

و بدین ترتیب یک روز برفی تمام شد.

فردای روز یرفی:‌از شرکت برفروبی خبری نیست! 🙁

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

جریانات بغرنج

Posted by کت بالو on January 13th, 2007

یه رفتارایی یه کسایی می کنن. حالت رو به هم می زنه. روی اعصابت راه می ره. بعد یهو حواست جمع می شه می گی نکنه در موقعیت مشابه من هم همین رفتار مشمئز کننده رو از خودم نشون می دم, ملت حالت تهوع پیدا کنن!!! از اون لحظه به بعد, خودت هم می ری روی اعصاب خودت.
….
یه آقایی, گیر داده بود به یه بنده خدایی. تیریپ لاو و عشق و عاشقی. دختره هم یه بار بی هوا دلش خواسته بود, با آقاهه یه سانفرانسیسکو رفته بود. آقاهه دیگه ول نمی کرد. دختر خانوم هم بی خودی, بی هیچ دلیلی دیگه از آقاهه خوشش نمی اومد. به حدی که حرف زدن با آقاهه براش عذاب الیم بود. یا حتی حضور آقاهه رو نمی تونست تحمل کنه!
زد و دختر خانوم عاشق یکی شد. باهاش هم یکی دوباری سانفرانسیسکو رفت. بعد چون با آقاهه یه جورایی در ارتباط غیر از ارتباط بی ناموسی هم بود, گیر کرد توی رودرواسی و چون حسابی هم عاشق بود و اگه آقاهه حرف ناموافق بهش می زد دختر خانوم حسابی غصه دار می شد, هیچ وقت دیگه رو در رو مستقیم به آقاهه نگفت چقدر از آقاهه و وجودش و مصاحبتش لذت می بره.
حالا دختر خانوم مونده بلاتکلیف که نکنه آقا دومیه (که دختر خانوم عاشقشه) مدل دختر خانوم شده و حالت دختر خانوم با اون آقا اولیه, بنابراین دختر خانوم حسابی خودش رو سنگین و رنگین نگه می داره و جز حرف های عادی روزمره چیز دیگه نمی گه.
آقاهه هم حسابی گیر و گرفتاره و گرچه گاهی چیزی می پرونه منتها ادامه دار نیست.
دختر خانوم وسط زمین و هواست که نکنه آقاهه فکر می کنه دختر خانوم از آقاهه خوشش نمیاد, یا نکنه آقاهه از دختر خانوم خوشش نیومده, یا آقاهه نمی دونه دختر خانوم چقدر از آقاهه خوشش اومده و آقاهه فقط فکر یه ارتباط جنسی مختصره , یا این که اگه دختر خانوم کامل و واضح احساساتش رو بریزه وسط, ممکنه آقاهه هم خیلی حرف های نگفته داشته باشه, یا…بدبختی اگه دختر خانوم احساساتش رو که غلیان می کنه, پوف کنه توی صورت آقاهه, ممکنه آقاهه رو برای همیشه از دست بده, حتی همین قدرش رو, و..خودش رو هم کوچک کرده باشه و ارتباط غیر عاطفی ای رو هم که دارن گند بزنه توش. و آقاهه ازش بدش بیاد یا از اون به بعد بهش ترحم کنه یا…هر چیز بد دیگه.

بنده سعی کردم تا حد ممکن احساسات و جوانب رو توضیح بدم. منتها به هر حال موقعیت بغرنج کسی رو توضیح دادن به شدت مشکله.
خلاصه…این پست و پست قبلی حسابی سر در گم هستن.
فهمیدن جریان اونقدر مهم نیست که گرفتن حس موقعیت.
اینجوریا دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید د یدار

خاله زنکی های سر کاری کتبالو

Posted by کت بالو on January 12th, 2007

امروز سر کار رفتم قهوه بخرم توی صف قهوه فروشی میم ت رو دیدم. بهش می گم حالت چطوره. می گه تعریفی نداره.
معلوم شد که ب الف یکی رو جدید استخدام کرده که کار میم ت رو انجام بده و میم ت رو کمکی شیفت داده اونور تر که یه کاری که یه ذره با کار قبلی اش فرق داره انجام بده و یه نمه هم برنامه نویسی کنه.
از طرف دیگه تصمیم بر این شده که هر سه تا تخصص های اصلی هر تیم کار های همدیگه رو هم یاد بگیرن چون سال دیگه فشار کار بیشتر می شه و باید همه کار همدیگه رو بلد باشن که اگه یکی رفت کارها لنگ نمونه.
از طرف دیگه همون سه سال پیش آقای چ رو که حسابی هوای کارمندهاش رو داشت و جلوی آقا رئیسه می ایستاد که کامند ها اذیت نشن و بیگاری نکنن رو شوتش کردن توی یه تیم کم اهمیت تر که کار تحقیقاتی انجام می ده و تیم قبلی که کارش مستقیم تبدیل به پول می شه و مسئولیت تصمیم گیری داره رو دادن به آقا دال. یه عده هم البته مثل خدم و حشم مورد علاقه ی وفادار ارباب باآقای چ موندیم و صد البته یه عده مثل خدم و حشم روی زمین, انتقال پیدا کردن به آقای دال.
خلاصه…آقای چ هیچ وقت رابطه اش با آقای ژ خیلی حسنه نشد. همیشه هم واسه روسای بالادستی زبونش درازه. حسابی هم عصبانی می شه خصوصا این روزها.
از طرف دیگه همون آقای ب الف که رییس آقای میم ت هست, قبلا با من حرف زده بود و گفته بود که می خواد یه آدم جوون استخدام کنه که کله اش شر و شور داشته باشه و شوق و ذوق کار کردن از سر و روش بریزه و بعد یه سری کارهای برنامه نویسی رو هم انجام بده.
بنابراین از میم ت که شنیدم شوکه نشدم.
منتها از طرف دیگه معضل اساسی اینه که بحث این می شه که کار رو یا ایکس انجام می ده و یا اگه معطلش کنه ایگرگ قاپش می زنه و می کنه مال خودش و انجامش می ده.
میم ت حسابی ناراحت بود. خصوصا که عاشق دختر کوچولوشه و می خواد با خانواده اش هم وقت بگذاره و بین خودمون باشه خانومش درخواست طلاق داده.
میم ت تقریبا دایره المعارفه. از هر چیزی در هر جای تاریخ و جغرافی خبر داره. نظراتش جالب هستن و من به شدت از حرف زدن باهاش لذت می برم. یه بار که اخبار جنگ رو براش فرستادم و خبر تجاوز سربازهای آمریکایی به زن های عراقی رو خونده بود, بهش گفتم تعجب نمی کنم, چون هر مردی در این شرایط این کار رو می کنه. چشم هاش شد قد یه نعلبکی و گفت اولین باریه که حرفت ناراحتم کرد. فکر کردی مردها از چه قماشی هستن؟ انسان هستن و با حیوون فرق دارن. لااقل من خیلی ها رو می شناسم که امکان نداره چنین کاری بکنن.
مرد چشم و دل پاکیه و به تمام معنی کلمه سرش به کار خودش و عاشق دختر کوچولوش. این که خانومش درخواست طلاق داده به شدت متعجبم کرد.
می گه میم ز (همکار میم ت) و ب الف (رییس میم ت) با هم یه کلیسا میرن. بنابراین حسابی با هم دوستن. پس میم ز مشکلی نخواهد داشت. ه ر (توی تیم بغلدستی) و عین دال هم با خانوم واو چ و شوهرش دوست جون جونین.پس اونها هم مشکلی ندارن. (ولله خدا من رو ببخشه ولی همیشه فکر می کنم خانوم واو چ علیرغم این که شوهرش توی همون طبقه ما کار می کنه ولی زیادی با پسرهای بیست و پنج شش ساله جورش جوره!) به هر حال شغلش بالاست و مهمه.اونقدر که باهاش دوست بودن حسابی می صرفه و خودشم حسابی شیکان پیکان و علیرغم داشتن دو تا پسر تین ایجر به شدت شیطون بلاست.در عین حال که حواسش جمعه و به شدت دم رییس ها رو می بینه.
ب الف می خواد کار یه تیم دیگه رو انجام بده و پا بکنه تو کفش یه تیم دیگه. به هر حال….اوضاع قاراشمیشه.
به میم ت گفتم این که می خوان کارت رو شیفت بدن خوبه. رزومه ات هر دو تا کار رو داره اونوقت.
نگران ب الف و میم ز هم نباش. تو هم مسیحی بشو (بی دینه و بی اعتقاد به اصول الهی), و برو همون کلیسا. خصوصا که اگه زنت طلاق بگیره و بچه رو قسمت کنین حسابی وقت پیدا می کنی. اونوقت این مشکلت هم حل می شه!
از خنده غش کرده بود.
حالش بهتر شد. فرستادمش سر کارش.
…..
خلاف این که میم ت اعتقاد داره محیط کاری جدید عین فاشیسم می مونه, که یا تو می میری یا من باید بمیرم, من اعتقاد دارم این محیط , نهایت سرمایه داریه.
صاحب سرمایه می خواد کارش راه بیفته. فرقی نداره حسن یا حسین. مثل آب خوردن یکی رو بیرون می کنه. اون یکی رو می شونه سر جاش.
من سر زیردستی ام سوار می شم و کار از گرده ی اون می کشم. بالادستی رو گرده ی من سوار می شه. زیردستی من ..ایه مالی من رو می کنه. من ..ایه مالی بالادستی رو. بیشترین پول می ره به جیب سرمایه داره. خرده نون گدایی رو هم بلانسبت همگی می ریزن پای بنده و امثال بنده.
اصولا دنیا همیشه و از ازل همین بوده. جنگ قدرت و پول.
نهایت هنر اینه که بی این که کسی رو بدبخت کنی و آزارش بدی, خوشحال و شاد زندگی کنی.
….
همممم…تنها ایراد این آقای میم ت شاید این باشه که یه کوچولو بفهمی نفهمی…خاله زنکه. گرچه…جی مین هم هست. کارن هم هست. ژولیت هم هست. ب الف هم هست. میم ز هم هست (زیر آب یکی رو پارسال زد. یکی دیگه رو امسال می خواست بزنه. نشد) گرچه اون یکی دیگه حقشه اگه بندازنش بیرون. همیشه کار رو نصفه نیمه انجام می ده. تکاپو نداره.
خلاصه…اینجوریا.
من؟ …معمولا حرف های خاله زنکی رو گوش می دم و سعی می کنم اظهار نظر نکنم. ولی آی کیف می کنم وقتی یه نفر مسلسل حرف بزنه. می خواد حرف حسابی, می خواد صد تا یه غاز .
….
به اندازه ی ده صفحه ی دیگه هم با یکی دیگه سرکار حرف زدم. حال نوشتنش نیست.
راجع به صدام بود و کارهاش, از یه آقای عراقی الاصل.
نمی دونستم صدام سوادش در حد ابتدایی بوده!
….
یه خبری شب حالم رو گرفت. خیلی هم حالم رو گرفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 9th, 2007

این ارکات جمله هاش رو از کجا میاره؟

دقیقا مطابق حال من می نویسه لامصب.
امشبش اینه:

Your talents will be recognized and suitably rewarded.

خنگول. شوخی اش گرفته. داره کم کم باورم می شه یه مغز متفکر پیشگو پشت ارکات نشسته, به ازای هر نفر سر کتاب وا می کنه. جمله می نویسه.

ولله به خدمت بی تربیت تر ها (بلا نسبت خواننده های شریف این صفحه ی نه چندان شریفه) عرض شود که مادر بزرگ من یک مثل قمی رو در مورد هر دختر شوهر نکرده ای می گفت.
می گفت دختر یا زن به هر حال شوهر پیدا می کنه. مهره ی سوراخ دار زمین نمی مونه.
بابابزرگم بهترش رو میگفت. می گفت شوهر در هر وضع و شرایطی خوبش پیدا نشه, بدش قطعا پیدا می شه.
چی شد که یادم افتاد, راستش…نمی دونم!

ب..له.
وبلاگ دوست نازنین من به علت رعایت نکردن قوانین پرشین بلاگ مسدود شد.
تا اونجا که تلفنی به من گفت پستش چی بوده, بنده ایراد خاصی در پست ندیدم. منتها گویا طوماری جهت اطلاع وبلاگ نویس ها و وبلاگ دار ها تهیه شده که چه بنویسن و چه ننویسن و چه کنن و هکذا.
این دوست ما کدوم رو نقض کرده, بنده بدبختانه از قوانین بی اطلاعم.

مدت ها بود که منتظر این پدیده بودم.
امروز که خبرش رو شنیدم اصلا تعجب نکردم.
به نظرم گیک ها (ملتی که عاشق اسباب بازی های الکترونیک هستن) کلی طرفدارش بشن.

این هفته تنبلی کردم. باید یه چیزی رو می خوندم. نخوندم.
از حالا تا پنجشنبه ساعت ده صبح فرصت دارم.
هر چی بیشتر برسم بخونم غنیمته.
بدبختی…به خاطرش کلاس باله ی فردا شب رو باید بی خیال بشم.

گل اقا زنگ زده. جای هر چی واسه اش خواب دیشبم رو تعریف می کنم.
باورتون بشه یا نه, وسط این همه آدم, خواب ابوالحسن بنی صدر رو دیدم!!!!!

گل آقامون قدغن کردن دیگه حق ندارم خواب هیچ نامحرمی, حتی اگه شده بنی صدر رو ببینم!

بنی صدر!!!!کتبالو!!

چه ربطی داره!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امشب, خلوت شعر و شراب

Posted by کت بالو on January 8th, 2007

عجیبه که احساس در آدم دست نخورده می مونه.
وقتی عاشقی, عاشقی. فرقی نداره شونزده سالته یا سی و سه!
به هر حال یه جور دلت می لرزه.
فقط…قسمت منطقی جریانه که فرق می کنه. بدبختی!!!

عاشق این آهنگ آرین هستم:
کی دیده رنگ عشق رو که رو گونه ها می شینه.

بله…عصری توی رادیو می گفت مترو های نیویورک ماهی چهارصد بار (برم زیر تریلی اگه دروغ بگم!) تاخیر دارن.
اغلب تاخیر ها به خاطر مسافر هاییه که توی مترو حالشون بد می شه.
و..اغلب این مسافر ها خانوم هایی هستن که به خاطر غذا نخوردن غش می کنن!!!

و…به نظرم اگه من فردا سوار متروی نیویورک می شدم دین این ماهم رو به متروشون ادا کرده بودم.
اومدم خونه یادم افتاد قوت لایموت هم توی خونه نداریم. یا…بهتر بگم حالش نیست.
شام چی خوردم؟ انار. شراب و چند تا دونه بیسکوییت پنیری قد انگشتونه.

تفأل امشب:

بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

و شاهدش:

دلم رمیده ی لولی وشی ست شور انگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

خلوت

Posted by کت بالو on January 7th, 2007

عقل و احساس گاهی با هم یکسو هستن. گاهی در تضادن. گاهی به نفع یکیشون یکی دیگه رو میگذاری کنار. گاهی سعی می کنی با هم آشتی شون بدی.

تفاوت ادم بالغ و نابالغ به نظرم در همین باشه. می فهمه تا کجا عقله. از کجا به بعد احساسه. و تفاوت آدم عاقل با غیر عاقل در اینه. می فهمه چطوری این دو رو با هم آشتی بده و کی یکی رو به نفع یکی دیگه بفرسته کنار.

این مدت اونقدر بین عقل و احساس دست و پا زده ام که عین گوشت کوبیده آش و لاشم!

خوب…یه فصل دیگه ی زندگی داره ورق می خوره.
به گل اقا می گم مهم نیست کی چی می گه. جوری زندگی کن که امروز خوشحال باشی و هشتاد سالت هم که شد وقتی یاد امروزت می افتی بگی دمم گرم! عجب باحال بودم. عجب کارهای باحالی کردم.
مهم نیست کی راضیه. کی نیست. خودت باید همیشه ی خدا از خودت راضی باشی.

خل تر از خودم خودمم! آخه کی ساعت پنج تا هشت یکشنبه بعد از ظهر می ره سر کارش و کار می کنه؟
یه نفر هم اینجا نیست. بهترین وقته واسه کار کردن. خلوت…تمرکز…
اگه همه ی آدم های دنیا قد من عاشق تنهایی بودن به نظرم دنیا پر می شد از جزیره های یه نفره با سیم های خاردار.

به نظرم اگه بهم بگم برای یه هفته می تونی هر کاری که بخوای رو داشته باشی می رم و تایپیست می شم. عاشق صدای کلیک کلیک کلید های کی برد هستم!!!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

امروز…ارکات…کتبالو

Posted by کت بالو on January 5th, 2007

توی ارکات هر روزی یه جمله می نویسه. جمله ی امروز:

Your dearest wish will come true

دمش گرم!
جرات می خواد گفتن dearest wish به این راحتی.

تفال امشب:

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخر الدوا الکی
ذخیره ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
چو گل نقاب بر افکند و مرغ زد هو هو
منه زدست پیاله چه می کنی هی هی
شکوه سلطنت و حکم کی ثباتی داشت
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
خزینه داری میراث خوار گان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
نوشته اند بر ایوان جنت الماوی
که هر که عشوه ی دنیا خرید وای به وی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بده به شادی روح و روان حاتم طی
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی

و شاهدش:

لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی
لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت در کش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

امروز صبح عالی بود. در راستای تغییرات سال جدید, برای ورزش می رم سالنی که مال شرکتمون هست. نه اونی که بیرون بود و قبلا می رفتم.
این سالن تجهیزاتش کمتره. وسایلش هم ارزون قیمت تره. منتها خلوت تر هم هست و البته نصف قیمت. استخر هم نداره.
من با تجهیزات خیلی کمتر هم کارم راه می افته. استخر هم نمی رم.
بنابراین از خلوت بودنش کیف دنیا رو می کنم.
لاکر شماره ی دویست و بیست و یک. و از ساعت هشت تا نه صبح فقط و فقط من یه نفر توی کل سالن بودم!
راحت رفتم دوش گرفتم. تمام نیمکت توی لاکر رو اشغال کردم.
اگه قسمت باشه از این به بعد صبح ها زودتر هم می رم. حدودای ساعت هفت و نیم که دیگه اصلا و ابدا توی روزهای هفته هم به شلوغی نخورم.

صبح ها که بیدار می شم انگار تمام مشکلات زندگی , واقعی و غیر واقعی هجوم میارن توی سرم! غروب ها بر عکس! بهترین ساعت های زندگی من هستن.

هیچ چیز رادیو رو یادم نمیاد امشب. بیخودی خودتون رو خسته نکنین هی بگردین دنبال اخبار رادیویی!
اخبار رادیو که سهله. عالم و آدم رو یادم نمیاد امشب!!امشب فقط خودم هستم و خودم.
زیادی…خیلی خیلی زیاد توی حال خودم هستم.

تفال دوم:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

بیتی که همه اش توی ذهنم می چرخه:
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است…
سلطان جهانم به چنین روز غلام است…
سلطان جهانم….

عاشق صدای ستارم…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on January 2nd, 2007

ایناهاش…این تبلیغ “داو” از طرف روزنامه ی گلوب اند میل به عنوان بهترین آگهی سال شناخته شد.

کلیپ باحالیه. نشون می ده یه مدل عکاسی یا لباس یا صورت یا هر چیز دیگه چقدر دستکاری می شه تا به شکلی که دیده می شه در میاد.

به نظرم اگه همین بلا به سر هر چیزی که به خورد ما داده می شه بیاد, تعجبی نداره اگه بعد از چندین و چند سال نژاد بشر یه جهش ژنتیکی پیدا کنه و یه جورایی متفاوت با اینی که الان هست بشه.

سید بی تربیت!
رفته دومینیکن. برگشته. بهش می گم برنزه شدی.
می گه اینجوری که درست نمی تونی بفهمی چقدر. اگه با قسمتی که برنزه نشده مقایسه اش کنی چی میگی!!!!!!!

کارن عین برج زهرمار شده!.
دخترک وقتی که کار داره و پروژه بهش فشار میاره حتی جواب سلام کسی رو هم درست نمی ده.
می فهممش و اینجور وقتها طرفش نمی رم. منتها…این اخلاق هاش باعث می شه دیگه اونقدر ها هم موجود مورد علاقه ی من نباشه.

اگه فارسی می فهمید قطعا براش می خوندم:
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

منتها با این دو سه بار بحث فعلی شک دارم اگه فارسی هم حالیش می شد دقیقا می فهمید معنی این شعر چیه. نه که نفهمه. منتها اعتقادی نداره.

تازه می فهمم چرا همیشه می گه مامانش ازش متنفره و دوست پسرش چهار پنج ساله که برای عروسی این دست و اون دست می کنه.
دخترک بسیار باهوشه. بسیار جاه طلب و….متاسفانه بسیار بد اخلاق و …جزو معدود کسانی که می تونه گاهی من رو به شدت عصبانی کنه. گرچه…گاهی هم به شدت باعث فرح و لذتم می شه.
به هر صورت موفق باشه…

از مهم ترین تصمیمات امسالم:
بیشتر از ساعت پنج و نیم بعد از ظهر کار نکنم!!!

مردم بس که همیشه ی خدا, چه توی شرکت مخابرات ایران و چه توی هر جای کاری دیگه تعطیل و غیر تعطیل و ساعت کاری و بعد از ساعت کاری, کار کردم.

گاهی وقت ها شک برم می داشت (و می داره) نکنه خنگم که کارم اینقده طول می کشه.

رادیو در مورد خانوم های دانشمندی که اسمشون در طول تاریخ گم و گور شده حرف می زد.
خانومه به اسم امیلی دو شاتلیه (اگه اسمش درست یادم مونده باشه) از بچگی درس خوندن رو دوست داشته. اون هم قرن هفده در فرانسه که همه اعتقاد داشته ان مغز زنها کوچکتره و کلا قادر به انجام کارهایی که از مردها بر میاد نیستن.
به هر حال…امیلی خانوم اونقدر خوش شانس بوده که پدرش درسش بده. منتها به نوزده سالگی که رسیده به جبر اون زمان باید ازدواج می کرده.
شانسی که میاره این بوده که شوهره توی ارتش بوده و بنابراین سالی به دوازده ماه می رفته جنگ. (نفهمیدم برگشته یا امیلی خانوم شانس بهتری آورده و شوهره مرده!). خلاصه امیلی خانوم به مطالعاتش ادامه می ده. از جمله چیزهایی که مطالعه کرده اشعه ی مادون قرمز بوده. با یه عالمه چیزهای دیگه که یادم نمیاد. (پشت فرمون ماشین بودم بابا. نصف حواسم لااقل به رانندگی بود).
یه عالمه عشاق مختلف داشته. نهایتا می شه معشوقه ی ولتر.
منتها با این که حسابی حواسش بوده که به دلیل هوش و معلوماتش (به ولتر ریاضیات درس می داده) مایه ی حسادت ولتر نشه, یه جایی می رسه که ولتر خان حسابی حسودیش می شه و…دیگه اینجا ها رو نفهمیدم چی شد چون تلفن ام زنگ زد و یه سری تلفن حرف زدم.
و خلاصه… در سن چهل و یک سالگی حامله می شه. حدس قریب به یقین اینه که تا قبل از اون به شدت جلوگیری می کرده.
و چون می دونسته که احتمال زیاد به دلیل حاملگی در سن بالا می میره تند و تند همه چی رو می نویسه و تموم می کنه و تحویل می ده -که تا یه زمانی هم در تاریخ درج می شه- و بعد از زایمانش…می میره!!!!
به هر حال…مطالعاتش حسابی ارزشمند بوده.
بامزگی جریان به اینه که اولین مخترع ماشین ظرفشویی هم خانوم بوده. طرف های سال هزار و هشتصد و هفتاد.
کسی که محاسبات الاستیسیته و مقاومت فلزات رو انجام داده و برج ایفل بر مبنای محاسباتش بنا شده هم یه خانومه بوده.
تازه کسی که مواد سازنده ی شیشه های ماشین ها رو هم ابداع کرده خانوم بوده. اوایل سنه ی نوزده میلادی.
و….یه عالمه ی دیگه که چون تاریخ نویس ها مرد بوده ان, این خانوم ها رو یه جایی وسط داستان گم و گور کرده ان.
به هر حال…یه اقایی پیدا شده و این اسامی رو تا جایی که تونسته از وسط تاریخ جمع و جور کرده و چهارصد پونصدتاییشون رو آورده توی یه کتاب. و به نظرم داره می ده به دختر یازده ساله اش که بخونه و علیرغم جامعه ی نسبتا مردسالار کره ی خاک بفهمه که چه زنی بود کز مردی کم بود!

به هر حال…ببخشید به خاطر این که نوشته ی آخری خیلی هم دقیق نیست. فحوای کلام اینی بود که عرض کردم. تحقیقات جالبی بود. دلم نیومد هر چند جسته و گریخته, ناگفته بگذارمش.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار