یادداشت روزانه ی کتبالو
دستهبندی نشده February 12th, 2007آقای اسکار وایلد به زیبایی می فرماید:
Some cause happiness wherever they go; others whenever they go.
—
خانوم معلم انگلیسی مون زیر مقاله ام نوشته:
از خوندن نوشته هات خیلی لذت می برم. writing style ات رو خیلی دوست دارم.
و برای جفت مقدمه های نوشته هام هر بار نوشته : مقدمه بسیار عالی و گیراست.
سومی رو که نمره ی کلاسی مون هست نمی دونم چی بگه.
به نظر خودم نسبت به دومی چنگی به دل نمی زنه. سر تا ته تکرار یه مطلبه.
—
یه مفهوم جالب که یادم رفته بود و چند روز پیش سر یه کلاس یادم اومد:
زندگی لحظه ی حاله. نه گذشته ای در واقعیت وجود داره و نه آینده ای.
تنها واقعیت موجود زمان حاله. حالا می خواد نوزده سالت باشه یا نود و یک سالت. اصلا و ابدا معلوم نیست کدوم یکی داره از زمان حال اش بیشتر لذت می بره!
من که اگه میزان لذت بردنم همین طوری با افزایش سن ام بره بالا, سن نود سالگی لذت عمیقی پیدا می کنم عینهو اقیانوس! تقریبا از سن دوازده سیزده تا حالا که یادمه این لذت بردن ام سیر صعودی طی کرده. بالا و پایین داشته منتها عین بورس سهام آخر سر که کل بیست سال رو نگاه می کنی منحنی به طرز وحشتناکی صعود کرده!!!
کسی اگه سهام لذت من رو می خرید و می شد با پول معاوضه اش کنه میلیاردر می شد! ریسک سرمایه گذاری اش بالا بود گرچه.
به هرحال…
فکر می کنم بچه داشتن مزایای خاص خودش رو داره. بر منکرش لعنت. طبق شهادت پدر ها و مادرها -از جمله پدر و مادر خودم- لذتش با هیچ چیزی برابر نیست.
به شهادت بی بچه هایی مثل من یه مزیت در بچه نداشتن وجود داره. به شدت احساس فراغبال و آسودگی می کنی از این که مسئول آینده ی هیچ بنی بشری غیر از خودت نیستی!
اگه تا دو سه سال دیگه جرات داشتم برم زیر بار مسئولیت به این سنگینی, فبها المراد.
اگه هم نه که همین قصه ی زندگی خودم رو در نهایت بزدلی و خودخواهی به خوشی و شادکامی به سر می رسونم.
انشالله کلاغه هم به خونه اش می رسه.
—
هفته داره شروع می شه.
امیدوارم از هفته ی قبل هم بهتر باشه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
February 12th, 2007 at 1:50 am
به این خانوم معلمت بگو ما هم سبک نوشته های کتبالو را دوست داریم
February 12th, 2007 at 11:25 am
از تمام جملات قصار اسكار وايلد اين جمله اش را بيشتر از همه دوست دارم كه وقتي در گمرك از او پرسيدند :
Do you have anything to declare?فرمود:
I have nothing to declare but my genius
(یعنی خدا بیامرز مثل ما متواضع بود)
February 13th, 2007 at 4:04 pm
سلام کتبالوجون
از نوشته هات خیلی حال کردم.خیلی باحال بود.
امیدوارم که همیشه شاد و خندون باشی.
میشه بگی کدوم شهر زندگی میکنی.چون اگه خدا بخواد من و همسرم قصد اومدن به کانادا رو داریم. خوشحال میشم که بیشتر باهات آشنا بشم و ازت راهنمایی بگیرم.
به امید روزهای پر نشاط برات.
February 14th, 2007 at 6:53 am
من كه راجع به بچه دار شدن نظرم يك خودخواهي محض و مسخره است. اول اينكه به خودم ميگم: مثلا خيلي كارت درست و همه چيز رو خوب ميدوني ميخواهي يكي ديگه رو به دنيا تحويل بدهي و تربيت كني؟! اگر خيلي از خود ممنون باشم و بگم آره خيلي! اونوقت تازه ميگم اگر واسه خوب بودنت هست، واسه چي يكي ديگه رو به دنيا بياري، برو يكي از اين بچه هاي بي سرپرست كه تشنه ي محبت و عشق هستند رو بيار و بهشون عشق و خانواده و تربيت درست بده. خلاصه اينكه نميتونم با اين جريان خودخواهي بزرگ كنار بيام. اما خداييش اگه وضع ماليم خيلي خوب بشه ميرم و يك يا دو بچه به فرزندي قبول ميكنم.