آخر خط
دستهبندی نشده February 18th, 2007آخر خط برای هر کس یه معنایی داره.
می خوام همیشه یادم بمونه تا لحظه ای که بر وجود خودم آگاه هستم (گمانم مفهوم حیات باشه) اون آخر خط نرسیده.
برای من زندگی یعنی تکاپوی بی وقفه و نفس گیر. بدون اون احساس زنده بودن نمی کنم.
برای خیلی ها زندگی یعنی آرامش و حرکت آرام…
فرقی نداره برای هر کس زندگی چه تعریفی داشته باشه. مهم اینه که آخر خط برای هیچ کس نمی رسه تا لحظه ای که یا بر وجود خودش آگاه نباشه…یا خودش برای خودش خط بگذاره.
من می خوام همیشه یادم بمونه…تا لحظه ای که بر وجود خودم آگاه هستم هنوز آخر خط نرسیده.
—
مزخرفترین آدمی که آرامش زندگی ام رو می گیره خودم هستم. افتخار این کار رو خودم شخصا و به تنهایی یدک میکشم.
فکرش رو که می کنم می بینم مشکلم اینه که آروم نمی گیرم. حتی حالا که یاد گرفته ام از لحظه ی حال تا حد ممکن لذت ببرم هنوز لذت بردنم در پشتک واروهای بی معنی میسر می شه و در سخت گرفتن به خودم.
مزخرفتر از این که ایران توی شرکت مخابرات کار می کردم. احدالناسی اونجا کار نمی کرد. من الاغ زورکی مجوز ورود می گرفتم بتونم پنج شنبه و گاهی جمعه رو برم کار کنم!!!!!!!
اینجا هم به قول آقا جیمی comfort zone داره گروهمون! من الاغ دوباره کار نصف بیشتر ملت رو انجام می دم!!! فکر می کنم هر چی همه بلدن من باید تنهایی بلد باشم! اینه که کار خودم رو هم درست حسابی یاد نمی گیرم!!!!!!! اصولا خر برای سواری دادن خلق می شه. حالا بعضی آدم ها در بعضی جنبه های وجودشون خر هستن. من در جنبه ی کاری و درسی وجودم.
مدرسه هم که می رفتم -توجه بفرمایید. عرض کردم مدرسه. دانشگاه خیر اصلا و ابدا- بهم می گفتن خرخون اعظم! اونقدر که هیچ وقت نفهمیدم باهوش بودم یا خرخون!!
منتها اونقدر از درس نخوندن دانشگاه تجربه ی بد و تلخی دارم که از وقتی رفتم سر کار باز شروع کردم رویه ی مدرسه! کار و خوندن و کار و خوندن!
استراحت بهم وجدان درد شدید می ده! حتی رانندگی که می کنم باید رادیوی زبان انگلیسی گوش کنم که نکنه وقتم تلف شه!!!
مرخصی که می رم بیشتر از ده روز اگه باشه بعدش اضطراب شدید خارج از حد تحملم می گیرم!!!!
اگه این اضطراب مزخرف ارٍثی یا مربوط به دی ان ای کتبالو باشه که هیچ… منتها اگه کتبالو بی اضطراب دنیا اومده باشه و در میونه ی راه اروم آروم بهش تزریق شده باشه هرگز کسی یا واقعه ای رو که این اضطراب مزخرف مزاحم رو بهم تزریق کرد نمی بخشمش!!! کل زندگی ام رو تحت الشعاع قرار داده.
در حال حاضر با توجه به سه تجربه ی احمقانه ی سال پیش, که درست درست قد یه میلیمتر فاصله داشتم و نرسیدم, دارم شبانه روزی کار می کنم و می خونم!!!
گاهی…می ترسم زندگی یادم بره.
گاهی…می ترسم زندگی ای نمونه که یادم بمونه یا یادم بره.
—-
آخر سر…از رقابت بی نهایت لذت می برم. وقتی هیچ کسی نباشه…رقابت با خودم! لجبازی و قاطر شدن و فقط دویدن چهارنعل…بی این که فکر کنی…آخر سر با چهار دست و پا می ری توی علفزار یا…توی مرداب…
آخر خط به هر حال…آخر خطه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
February 19th, 2007 at 12:50 am
كت بالوي من. مشكل من رو داري. و من براي همدردي با تو ميگم مشكل. والا به نظر من اين مشكل نيست. اين ويژگي افراد طالب عزت نفس و رشد و ترقي است. كسي كه اين حالتا رو داره، فقط دو جا ميخواد به حال خودش گريه كنه: يكي وقتي كه ميفهمه روي تواناييش درست محاسبه نكرده، يكي توي تنهايي خودش، وقتي ميفهمه هيچكس غير خودش نميفهمه چشه، حتي گاهي خودش هم سر در نمياره… و اين مسئله هميشه با آدم هست.
February 19th, 2007 at 5:17 am
چه جالب!منم چند سال شرکت مخابرات کار میکردم و الان مدتهاست مرخصی بدون حقوقم تقریبا سه سال.من هم مثل تو البته دور از جون تو مثل … اونجا کار میکردم.نکنه من کتبالو رو میشناسم؟احتمالش زیاده چون هم هم سنیم هم یه جا کار میکردیم کدوم قسمت بودی؟دوست داشتی میل بزن تا ببینم این کتبالوی دوست داشتنی آشنای قدیمیه یا نه
February 19th, 2007 at 7:15 pm
منهم گاهي مثل تو توي اين تله “رقابت با خودم” مي افتم و بعد به خودم نهيب مي زنم كه زندگي فراي اين مسابقه هست… تيسي خيلي بهم كمك كرده كه بتونم بشينم و تكيه بدم و لذت ببرم هر از گاهي… به جاي اينكه همه اش در حال سگدو زدن و جلو افتادن (خدا ميدونه از كي؟ بيشتر وقتا از خودم) باشم… فكر كنم اين مرض قسمت زياديش به فرهنگ ما و مهاجر بودنمون از يك كشور در حال توسعه به يه كشور توسعه يافته باشه… يه سفر بري ايتاليا حسابي تنظيم ميشي فكر كنم!! 🙂
February 20th, 2007 at 2:07 am
چه جالب منم تو مخابرات كار ميكردم. اينجا همه دارن با هم فاميل ميشن!