باز همان بود و همان. لبخند که می زد, یا دهانش را که به کلام باز می کرد, زن یک سره می رفت به دنیای عاشقی!
همآغوشی برای زن اما, نفرت می آورد. آنقدر که بعد از تمام آن لحظه های شهوانی و ناله ها و بی آرامی ها, انگار نه تنها لمس مرد را نمی خواست, که می خواست از مرد بگریزد.
و این عاشقی درست همین جا بود که با باقی عاشقی های زن متفاوت بود.
درست در لحظه ی انتهای همخوابگی و ارضا, که نفرت می آمد و بی تفاوتی, تا روزها بعد که باز لبخند مرد را ببیند و سر تا پا طلب باشد و مرد…نه پاسخی بدهد و نه…حتی نگاهش کند, و زن نفس بر نفس همدلی مرد را آرزو کند و مرد…بگریزد, و زن…ساکت به کوه یخ بماند که آتشفشان در دل دارد. بی هیچ روزنه ای به درون مرد. بی هیچ حدسی..گمانی…در انتظار به یک امید موهوم..
که باز از مرد نشانه ای آید و باز زن…به سر…و باز هماغوشی و باز…نفرت درست در لحظه ی وصال و باز…پس زدن مرد و باز بی تفاوتی زن و باز…لبخند مرد و باز فوران احساس زن و باز…سرکوب و باز…انتظار.
…………..
قلب زن, نوزاد شیرخواره ی نارسی را زایمان کرده بود با اندام تناسلی یک نر قوی جثه ی بیست و پنج ساله, به اضمحلال از هم پاشیده ی یک پیرمرد فرتوت صد و بیست ساله. و بی چاره قلب, بسان زنی میانسال آرزومند مادری, پس از سال ها درمان نازایی, ناامید از داشتن طفلی دیگر, با تمام عشق مادری, از خود می گذشت و از طفل…علیرغم چشم های ناامید معدود محرم های عیادت کننده, خیر.

طفل نه پستان به دهان می گرفت, نه تلف می شد, نه بالغ می شد, نه از هم می پاشید, نه زار می زد, نه می خندید…فقط بود…که باشد.

نه طفل اول بود…نه…دل زن باز جرات آبستن شدن داشت, نه تاب بی طفلی دوباره را, آنقدر که دل تولید مثل کرده بود و…تلف شده بود, نارس! و نه…امیدی به این نوزاد مشمیز کننده ی عجیب.

زن باید قلبش را یکبار برای همیشه عقیم می کرد.
تصمیم گرفت…
نوزاد را از آغوش قلب گرفت. صورت نوزاد, با هزار چین چروک ضجه می زد, آلت تناسلی نوزاد کبود و ورم کرده و عظیم بود, که فرصت رشد را از سلول های انگشت شمار مغز ربوده بود.
نهایت زجر را از دیدن نوزاد تحمل می کرد. یخبندان بود. زمستان. نوزاد را کنار جاده رها کرد. جلوتر دو راهی بود. هو هوی باد صدای نوزاد را خفه می کرد. نوزاد را هم شاید. زن…پیچید.
حالا نوزاد فقط یک خاطره بود.

قلب اشک می ریخت. زن یخ می بست. قلب را در دست های یخ زده اش فشرد, فشرد, فشرد…حالا…دیگر خونی نبود.
قلب زن برای همیشه یايسه می شد.

زن, از سر یک حس آسودگی بی سابقه لبخند زد. جاده تا بی نهایت ادامه داشت….زن به جاده ی بی پایان نگاه کرد…به پاهایش فکر می کرد. زن…آغاز به دویدن کرد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار