بههه اه..منهای هفت!!! هوا رو میگم. منهای هفت درجه ی سانتیگراده!
شانس آوردیم فارنهایت نیست حالا!
یا…بدتر از اون کلوین.

ولله به نظرم می رسه دچار بحران دوره ی میانسالی شده باشم.
بامزه ترش این که به نظرم می رسه از سن پونزده شونزده سالگی دچارش بوده ام و حالا اسمش رو پیدا کرده ام.
بنابراین بنده از پونزده شونزده سالگی همیشه فکر می کرده ام که برای هر کاری که می خوام بکنم دیره. خیلی هم دیره.
هولم…هول…مثل چی.
بامزگیش این که کاره رو وقتی انجامش می دم فکر می کنم چیز مهمی نبود که. موفقیت خاصی هم نیست. هر کسی می تونست انجامش بده. تازه سریع تر از من!
درمون همچین نارضایتی شخصی ای چیه؟

می خوام خونه رو جمع کنم. در عین حال می خوام درس هم بخونم. کارهای شرکت رو هم انجام بدم. ورزش هم بکنم. گلف هم بازی بکنم. با دوستام هم بیرون برم. خونه ی دوستام هم برم. یکی دوتا کار دیگه هم که نمی تونم اینجا بگم رو بکنم. برای همه شون هم سه روز وقت دارم. برای هر کدومشون هم سه چهار روز لازم دارم. راه حلی داره کسی؟
اهان…تازه این وسط کنسرت هومن و کامران رو بی خیال شدم.

آی دلم تنگ شده واسه رقصیدن. پارسال این موقع هاو قبل ترش هفته ای بین چهار تا ده ساعت می رقصیدم. حیف…خیلی حیف.
زندگی همیشه اونقدری که می خوایم بهمون فرصت نمی ده.
زمان…این کلیدی ترین واژه ی زندگی.

می تونم درک کنم وقتی یه آدمی یا یه بچه ای برای آدم با بقیه ی آدم ها و بچه ها متفاوت باشه. داداش فسقلی خودم نمونه اش. بچه ی به اون زشتی به چشم ما شاهزاده ی خوشگل بود! هنوزم می گم سلطان زیبایی آقایونه! شکم هر کی رو هم که خلافش رو بگه سفره می کنم.
منتها این دو هفته ی اخیر برای اولین بار یه سگ برام متفاوت با باقی سگ های دنیا شده. اگه هر سگی چپ بهش نگاه کنه عین سگ می پرم بهش!!
مسافر خانوم…سگ خریده!!!!

تعطیلات داره جور می شه. سفر به شهر شرقی افسانه ای. مسگو و سن پطرزبورگ!!!!
هنوز معلوم نیست گل آقامون بیان یا نه.

همیشه وقتی می نویسم همه چی بهتر می شه.
خانوم معلم انگلیسی مون بهم گفت می تونستم ذاتا نویسنده بشم!
مربی بازیگری ام پونزده سال پیش بهم می گفت می تونستم ذاتا بازیگر تئاتر بشم!!
حرفه ی فعلی ام هیچ ربطی به هیچ کدوم نداره!!
کاش…کاش می شد آدم یه بار دیگه به دنیا بیاد هر جایی که خودش انتخاب کنه.
و…
نویسنده, هنرپیشه, بقال یا دانشمند هسته ای, خوشحالی شرطه که ….شکر خدا زیادی ش رو دارم.

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار…خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار.

گرچه شعره عین چی به هوس می اندازدم که کفش و کلاه کنم و در بامدادانی که لیل و نهار تفاوت نکنه برم دامن صحرا و تماشای بهار, ولی قطعا شاعر هنگام سرودن شعر در دمای منهای ده و پایین تر پای قلیون و می و معشوقه لم نداده بوده.
هوا قطعا پنج و شش به بالا بوده!
ملس…بهاری.

هوس…هوس…هوس…این رو کردم که برم یه کافی شاپ که توی فضای آزاد صندلی داشته باشه. هوا باد نداشته باشه. پریز برق اون کنار باشه. لپ تاپم رو بزنم به برق و در هوای آزاد قهوه بنوشم و کار کنم.
استخری اون بغل باشه. هر لحظه خسته شدم شیرجه بزنم توش! بعد دوباره برگردم بیرون و…باقی کارم روانجام بدم!

با آقای بویه گا و اقای جیمز داشتیم می رفتیم واسه ی یه کاری همیلتون. وسط راه دیدیم راه بندونه. جلوتر تصادف شده بود. ماشین آتش نشانی که داشت تند می رفت که به صحنه ی تصادف برسه زد به ماشین جلویی ما!!! بومممممم…
همیشه فکر می کردم اگه همچین اتفاقی بیفته پرسنل آتش نشانی و آمبولانس چه می کنن. جواب: تصادف و مصدومین احتمالی رو فراموش می کنن, که بدبختها مقصود اصلی هستن. می ایستن پای صحنه ی تصادفی که به وجودش آورده ان. خسارت احتمالی رو بررسی می کنن!!!!
ملنگ ها!
…..
و اصولا صبح زود با بویه گا قرار گذاشتن کار درستی نیست. ملت تصادف می کنن! مرتبه ی قبل هم که اون خانومه توی اتوبان ساعت شش صبح خودکشی کرده بود, صبحش من با بویه گا قرار داشتم! داشتم می دویدم که هفت صبح داون تاون به اون برسم.

ملوان ها آزاد شدن. برگشتن به آغوش خانواده هاشون!
مارتین تسویی این خبر خوش رو پریروز بهم داد. باور نکردم تا خودم خوندمش.
از خانواده ی ملوان ها خوشحال تر و فارغبال تر منم.
چه خاکی به سرم می کردم اگه جنگ می شد؟!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار