خطرناکه…جدی می گم. خطرناکه.
صبح بیدار شده ام می بینم اون پشتی شکل صندلی که برای اینه که اگه یکی خواست روی تختخواب بیشنه و کار کنه, پشتش بگذاره که پشت درد نگیره, جای این که تکیه داشته باشه به دیوار گوشه ی اتاق خواب, وسط اتاق خوابه.
به گل آقامون می گم این چرا اینجاست. خواب آلود جواب می ده واسه این که دیشب از شدت گردن درد و سر درد سه ساعت نشسته خوابیدم!!!
و…من -کتبالو خانوم- اصلا نفهمیدم!
این که چیزی نیست. خونه اولمون توی کانادا که بودیم, یه دستگاهه ی مال آلارم دی اکسید کربن, نصف شبی باطری اش تموم شده بوده و طبق معمول این دستگاه ها هر ده ثانیه یه بار یه سوت بلند کرکننده می کشیده. به مدت لااقل ده دقیقه سوت کشیده, گل آقا لحظه ی اول, سوت اول, سه سوت بیدار شده. هی منتظر مونده ببینه من بیدار می شم یا نه! بعد از هفت هشت ده دقیقه که اثبات شده خواب من از سنگ هم سنگین تره, بالاخره پا شده و آلارم رو از کار انداخته!
حالا این که چطور بود که اون زمانی که گل اقا خونه نبود از صدای تیر و تخته و بارون روی سقف خونه بیدار می شدم…ولله نمی دونم!
گمونم این همه بی خیالی نتیجه ی مستقیم آرامش خیال حاصل از حضور گل آقاست!
اصولا و اصلا شوهر موجودی است که بسیار لازم و ضروری است. حالا گیریم که بعضی ها به من می گن شوهر ذلیل, راست و دروغش گردن خودشون. ولی حقیقت امر اثبات شده, بدون شوهر یک روز -یا بهتر بگم یک شب- هم نمی تونم زندگی کنم.
کلا به یک زندگی انگل وار عادت بسیار زشتی پیدا کرده ام! باید همیشه چهار چنگولی به یه میزبان بچسبم!!!
—
اگه شما یه کسی رو ببینین که اسمش سلطان و فامیلی اش غزنوی باشه اولین سوالی که ازش می پرسین چیه؟
خوب…من هم دقیقا همون سوال رو ازش پرسیدم. و…بله…به گفته ی خودش از نواده ی مستقیم سلاله ی غزنویانه.
اون علامت مخصوص پادشاهان غزنوی که یه جایی گم و گور شده, به پسر عموهای این آقای سلطان, یه جورایی ماموریت داده شده که برن و پیداش کنن.
چی چی بود کارتونه؟
علامت مخصوص امپراطور…احترام بگذارین, احترام بگذارین….
تمام مدت تصور می کردم چی می شه اگه هر بار که آقاهه از جلوی میزم رد شه از صندلی بیام پایین, وسط کیوبکل زانو بزنم. سجده کنم و احترام بگذارم!
سلطان غزنوی به شدت از ویگن و هنگامه و منصور خوشش میاد. و خونه اشون تمام مدت ماهواره ی ایرانی روشنه.
خاک به سرم…خدا من رو ببخشه. فقط به خاطر اسمش و تصورات توی ذهنم به خوبی یک ربع تمام هی پقی می زدم زیر خنده!!!
جالب این که سلطان غزنوی بسیار دوست داشتنی و تقریبا هم سن و سال خودمه و کسیه که به همه گفته که اهمیت نمی ده اونها می خوان من رو کتی صدا کنن, چون براشون سخته اسم کتبالو یادشون بمونه. اسم من کتبالو هست و هر کسی به جای کتبالو, کتی صدام کنه با شخص سلطان غزنوی طرفه!!!!
(نه به این شوری ها!! من یه کم روغن داغ این تهش رو زیاد کردم.)
—
طی طریق در راه شکسپیر شدن بسیار دشوار است.
نمی دونم ممکن بود شکسپیر هم معلمی داشته باشه که از نوشته هاش خوشش نیاد؟
معلم ترم قبل کلی با روش نوشتن من کیف می کرد. به نظرش تمام مقدمه هام بسیار گیرا بود و نکته هایی که توی نوشته می گنجوندم رو دوست داشت و کنارش می نوشت که چطور تا حالا به فکر خودش نرسیده بوده. گاهی می شد مدتی می نشستیم و راجع به موضوعی حرف می زدیم. (یادش به خیر, عینهو من و مارتین ت!)
معلم این ترم درست چپروشه! نوشته های من رو خیلی نمی پسنده به نظرم. می گه فاصله ی خطوطم کمه و نمی تونه نوشته رو تصحیح کنه. وقتی هم سر کلاس می خوام حرف بزنم, نمی گذاره مگه این که هیچ کس دیگه نخواد حرف بزنه و تنها داوطلب من باشم. تازه مرتبه ی پیش که پرسید کی می خواد بحث رو شروع کنه و من دستم رو بلند کردم و هیچ کس دیگه داوطلب نبود, به من نگاه کرد, لبخند زد, و بعد به میز جلو گفت به نظرم شما شروع کنین!!!!!!!!
به هر حال…فعلا دارم روی نوشته های زبانم کار می کنم. موفق باشم!!!!!
—
بگذریم که اصولا مجازات اعدام به نظرم بی ربط ترین و ضد انسانی ترین مجازات هست و اصلا و اصولا با مجازات اعدام مخالفم.
ولی برای صدام, یا این سری آدم ها…یه جوری می شه باهاش کنار بیام. به سختی البته. به یه عالمه دلایل. ولی به هر حال برای این آدم ها می شه یه کمی تحمل اش کنم.
ولی مجازات سنگسار رو خصوصا برای آدم های عادی که مثلا سانفرانسیسکو بروی حرفه ای بوده ان یا فرضا علیرغم تاهل با باقی آدم ها هم سانفرانسیسکو رفته ان تحمل که نمی تونم بکنم هیچ, شب و نصفه شب هم یادشون می افتم و حالم به شدت بد می شه.
ولله به پیر و پیغمبر, عباس آقا و خدیجه خانوم که هیچ, گل آقای خودمون هم اگه زبونم لال با دوازده تا خانوم متاهل تو مایه های پاملا آندرسون و جسی سیمپسون و آنانیکول فقید, سالانه صدو ده بار یواشکی بره سانفرانسیسکو ممکنه یه غر غر و نق نق خفیفی بکنم, ولی سنگسار….آخه لامصبا, کجای دنیا رواست!؟ اصلا چه ربطی داره!!!
حسودی؟ خوب خودت هم عطر و ادوکلن بزن. دندونهات رو مسواک کن. شینیون و آلاگارسون کن. یه کمی هم سر کیسه رو شل کن. با ملت برو سانفرانسیسکو!!! اثبات شده, ساده ترین و پیش پا افتاده ترین کار دنیاست, حتی واسه این علی آقا کارگر بیمارستانه, که یه چشم داشت و کج و کوله بود و بو می داد و حقوقش ماهی بیست هزار تا بود و اهل شرعی و غیر شرعی, متاهل و مجرد از هر نوعش بود. هان؟ بی خود می گم؟ آخه تو رو خدا سنگسار داره دیگه!؟ اصلا گفتن هم نداره, چه رسد به سنگسار!
—
نخیر…تازه داره دوزاری ام می افته. این دو قطب سرمایه عین چی دستاشون تو دست همه! اصلا و اصولا بنده و جنابعالی رو مچل کرده ان و از لولو ترسونده ان. وگرنه قشنگ و ناز دستشون توی دست همه, و…خدا بزرگه. ببینیم به سر بنده وامثال بنده چی میاد!
شیطونه می گه برم تو کار بورس و سرمایه دار عمده بشم و شرکت بزنم و شرکته رو گنده کنم و پنجاه هزار تا کارمند جمع کنم و…سالی شش میلیون تا شصت میلیون وجه رایج مملکتی کانادا بزنم به جیب و لیموزین و هلی کوپتر سوار شم و…
آخر سر بیام بشینم راجع به هر پنجاه هزار تا کارمندم وبلاگ بنویسم!
عجب شیطون باحالی ولی. از حرف این یکی شیطونه یه جورایی مورمورم شد!!!
—
حیفی…تونی بلر خان خیلی از این گوردون براون خان خوش تیپ تر بود. هر کاری هم می کرد می شد یه جورایی به خاطر تیپش تحمل کرد. این گوردون براون خان ولی کاریزماتیک به نظر نمیاد. اصلا و اصولا کاریزما در قضاوت آدم روی یه شخصیت سیاسی اهمیت زیادی داره. مثلا بیل کلینتون همیشه قابل بخشایش تر بود تا جرجی خان!
اباما و هیلاری جفتی به یه حد به نظرم کاریزماتیک میان. به هر حال هیلاری خانوم همسر بیلیه و بیلی رو نمی شه هیچ جوری ناراحت کرد. اباما هم که حکایت جداگانه ای ست. به من اگه باشه می گم آمریکا هیات ریاست جمهوری تشکیل بده از اباما و هیلاری , و بیل رو هم بکنه عضو علی البدل!!!
خوبه قرار نیست من عزل و نصب کنم!!! کابینه می شد براد پیت و لئوناردو دی کاپریو و هیو گرانت که جهت تنوع یه کمی هم شارلیز ترون یا بهتر از اون الن دژنروس قاطی اش داشت!
قطعا فرخزاد مرحوم هم پست نخست وزیری رو می گرفت و گل اقا هم می شد مقام معظم رهبری!!!!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار