اقبال

Posted by کت بالو on July 29th, 2007

وقتی یه آدم …س مشنگ چکش بر می داره و می زنه به …خمش می شه حکایت کتبالو.
موضوع مقاله ی تحقیقی رو انتخاب کرده ام اثرات بالا رفتن قیمت دلار کانادا که البته حالا شک دارم باید عنوانش باشه اثرات بالا رفتن قیمت دلار کانادا یا اثرات پایین اومدن قیمت دلار آمریکا!!!
می خواستم روی مباحث جدید کار کنم و مجبور شم یه عالمه مقاله بخونم. مجبور اگه نمی شدم امکان نداشت با این … گشاد بشینم و چیز میز بخونم.

به هر حال…مقاله ای که می شد در مورد مثلا اثرات کمبود شنبلیله توی آش بادمجون یا حتی قشنگتر از اون اثرات کمبود گوشت روی بدن انسان باشه و نیازی به یادگیری لغت جدید و نیازی به تحقیقات وسیع و دامنه دار نداشته باشه و سر تا تهش توی یکی دو روز جمع و جور بشه فعلا کلی از وقت من رو گرفته.

منتها اصلا از همون اصل و اساس, گرفتن این سری درس ها یه جورایی چکش زدن به ..خمک مبارکه ی خودمون بود.

ترم دیگه اگه این درس پاس بشه یه درس بر می دارم برای نوشتن داستان کوتاه و یه درس دیگه برای نوشتن مدارک تکنیکال. گمونم دومیه رو خود شرکتمون ارایه کنه.
عشق زبانشناسی من رو کشته.

کاش وقت و پول داشتم برای انجام و یاد گرفتن تمام کارهایی که دوست دارم.

برای جمیعا جمیعای دوستان باور نکردنی بود. دیروز به جای این که برم ساحل دریا و آبتنی کنم و حموم آفتاب بگیرم رفتم فقط خوندم و نوشتم.

گل آقا رو که با برو بکس فرستادم تازه خیالم از اون طرف راحت شد و با فراغبال نشستم سر کار و زندگی خودم.

ماری لنوکس فعلا دنبال در باغ اسرار آمیز می گرده.

فال تاروت دست نخورده مونده.

انشالله سری کلاس های رقص از پاییز شروع می شن.

قول داده ام به خودم از همین امروز شده روزی یه ربع حتما ورزش کنم. از یه هفته قبل از مسافرتم ول شده وسط زمین و هوا. بد جور حس بدی دارم.

دنبال کار دوم یا کار داوطلبانه می گردم.
گل آقامون اگه راضی بشه بهتر و تفریحی تر و بی دردسر تر ازهمه همون رمالیه با ورق های تاروت!!!!!!
هم فال است و هم تماشا!!!!

گمونم بخوام برم استریپ تیز هم کنم گل آقامون اونقدر عکس العمل نشون نده که اگه بخوام برم کار طالع بینی کنم. کلا این شوهره با رمالی میونه ای نداره بدبختی!

خلاصه اش….می خوام زندگی کنم. کلا…آدم ها به دنیا میان که زندگی کنن. برای مردگی تا بی نهایت دنیا تا ابد فرصت هست.

خاک به سرم. هنوز عینهو پیرمردها عاشق اخبار و روزنامه و رقص لختکی عربی جمیله و آفتم !!!

می خواین بیشتر در مورد آواتار ها و زندگی دوم یاد بگیرین؟
بفرمایید. ثبت نام کنین!!!!!!
عجب بابا!

یه گوشه ی فکرم اینجاست. یه گوشه اش اینجا. یه گوشه اش…
چی می شد همه ی آدم ها حداقل به اندازه ی من خوشبخت بودن؟

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه داستان قدیمی

Posted by کت بالو on July 27th, 2007

عین خر کیفورم.

کتاب داستانی که بار اول کلاس سوم ابتدایی خونده بودم رو دستم گرفته ام و دوباره دارم می خونم.

دخترک توی داستان چقدر باهوش بوده! بعد از بیست و اندی سال که دوباره کتاب رو خوندم به نظرم رسید.
و…اسم مترجم کتاب رو یادم نمیاد. هرکی بوده کتاب رو قشنگ ترجمه کرده بوده, همون صد سال پیش.

کتاب رو توی کتابخونه ی بابابزرگم که اولش مال شوهر عمه ی مامانم بوده پیدا کرده بودم. چاپ ترجمه اش به دهه ی سی و چهل شمسی بر می گشت.

گمونم یه بار هم این اواخر فیلمش رو نشون دادن.
معمولا کتاب رو که می خونی دیگه فیلم اونقدری به دلت نمی شینه. گمونم دلیلش این باشه که هر کس با خوندن کتاب یه تصویری توی ذهنش می سازه که برای ذهن خودش بهترین تصویره و نکاتی اش رو برجسته می کنه که براش مهم ترین بودن. فیلم توسط یه نفر دیگه به تصویر در میاد. بنابراین با ایده آل آدم متفاوته. وقایعی از داستان هم برجسته می شن که لزوما همون وقایع برگزیده ی خود آدم نیستن.

خلاصه فیلم های هری پاتر و این کتابه و شوهر آهو خانم و کد داوینچی بد جوری توی ذوقم خوردن. تصویر توی ذهن خودم کامل تر و قشنگ تر بود.

همین دیگه.

هان…اسم کتابه؟ 🙂 بفرمایید, باغ اسرار آمیز!

خلاصه…به خدمتتون عرض شود که در حال حاضر دارم دوست داشتنی ترین لحظه های عمرم رو سپری می کنم.
—-

گاهی تعجب می کنم چطور و چقدر در طول زمان عوض می شم و چطور اینقدر در ته ته وجودم اینقدر در طول زمان ثابت می مونم.
کاش خودم رو می شناختم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on July 26th, 2007

ولله به گمانم از بزرگترین مشکلات من توی دنیا اینه که ملت کارهایی که من خوشم نمیاد رو انجام می دن, و بدبختی, اصلا هم از این موضوع احساس ناراحتی نمی کنن!!!
نمی فهمم ملت چه وقت می خوان بفهمن باید به میل من زندگی و رفتار کنن!؟

یه نمونه اش: اخبار رادیو می گفت که از آخرین قربانیان قطع بودجه ی شهر, کتابخونه ها هستن. یه سری از کتابخونه ها تا آخر تابستون بسته می شن و یه سری دیگه شون سفارشات قبلی رو کنسل کرده ان.

من اگه بخوام تصمیم بگیرم پول مالیاتی که می دم کجا بره, صدهزار بار ترجیح می دم توی کتابخونه خرج بشه تا محض دل آقا جورجی, بره بشه توپ و تانک و بخوره توی ملاج ملت عراق و افغانستان!

بیانسه خانوم کله پا شده! ایناهاش.

با توجه به این که هر موجودی که روی پاهاش راه می ره ممکنه در هر لحظه ای کله پا بشه, و با توجه به این که ملت لزوما به خوشایند کسی رفتار نمی کنن, دو تا موضوع رو ملتفت نمی شم:
1) واسه چی بیانسه خانوم قسم و آیه داده که کسی ویدیو رو روی اینترنت نفرسته؟
2) واسه چی کله پا شدن بیانسه خانوم این همه سر و صدا کرده؟

به گمانم مشکل از چپرو شدن بیانسه خانوم نبوده. مشکل از قسم و آیه دادن بیانسه خانوم بوده که کسی ویدیو رو روی اینترنت نفرسته!

ملت مشنگن.
من هم یکی شون.

باحال…به این خانوم روسه که همکلاسی کلاس زبانمه می گم رفتم مسکو. می گه خودش مال مسکو هست ولی امکان نداره دوباره پاش رو بگذاره مسکو! می گه شهر قدیمی و کهنه است و مردمش رو هم دوست نداره!!!
به رابرت همکارم که دوست دختر اوکراینی داره می گم برو روسیه رو ببین. من از سن پطرزبورگ خوشم اومد ولی مسکو هم بدکی نیست. امروز اومده سر میزم و می گه به دوست دخترش گفته سال دیگه برن مسکو و سن پطرزبورگ و اوکراین. دوست دخترش هم بهش گفته اگه دوست داری تنها برو. من نمیام!!!!

جریان دقیقا چیه؟!!!
ولله…خدمتتون عرض شود اونجا “البته ما رو کشتن!”

آخرین بار و برای همیشه…اثبات شد و همینطور پشت سر هم می شود: شهر مسکو شهری ست تک منظوره. منتها برای اون تک منظور شاهکاره.

از زور خستگی دارم نفله می شم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

ادبیات!!!!

Posted by کت بالو on July 25th, 2007

هیچ شکی ندارم که ادبیات مردانه با ادبیات زنانه متفاوت است.

دیروز گل اقا توی لیست ایمیلی که من برای دو تا دوست دخترم زده بودم , بود و ایمیل های رد و بدل شده رو می دید. امروز می گه شما دخترها چرا اینقدر لوسین!!!! می گم واسه چی؟ می گه چرا اینقدر قربون صدقه ی هم می رین توی ایمیل ها؟ می گه دوست من که برام ایمیل می فرسته ایمیل رو با “سلام, کچل شکم گنده ی دماغ دراز” شروع می کنه. تازه این زمانی هست که بخواد مودب باشه. شماها چرا ایمیل رو با قربونت برم و جیگرم و نازم و اینها شروع می کنین؟!!

ولله در این که من تمام مدت قربون همه می رم شکی نیست. اصولا مدل حرف زدنم اینطوریه و معمولا هم راستی راستی با ملتی حرف می زنم که ازشون خوشم میاد و بنابراین برام خیلی خیلی راحته که قربونشون برم!!!دوستام هم معمولا قشنگ حرف می زنن. منتها داشتم فکر می کردم اگه نحوه ی بیان کردنم متفاوت بشه, مثلا ایمیل رو بفرستم به دوستم و به جای “hi honey” براش بنویسم “سلام دختره ی دماغ دراز لب بادمجونی چشم نخودچی!!!” یا مثلا “سلام زنکه ی کون گنده ی دماغ کوفته ای”!!! حتی تصورش رو نمی تونم بکنم که چه فکری می کنه یا ناراحت می شه یا چه می دونم, خودم چه احساسی پیدا می کنم!
اینها همه هیچی نیست. از اون تصور نکردنی تر و بدتر و ناموسی تر وقتیه که آقا رضا(مثلا) واسه گل آقامون ایمیل بزنه و اولش نوشته باشه:
missed you sooooooo much sweetie!!!!!!! mwaaaaaahhhh!!!!!!

خلاصه…کلا و اساسا حداقل در این سده ی عزیز, ادبیات آقایون با ادبیات بانوان بسیار متفاوت است.

به خدمتتون عرض شود که در روسیه لحظه به لحظه بیشتر به تاریخ و زبان و مطالعه ی فرهنگ روسی علاقمند می شدم. فکر می کردم تورنتو که بیام حتما مطالعه ی تاریخ روسیه رو شروع کنم.
خوب…فکر می کنین وقتی رسیدم تورنتو اولین کتابی که دستم گرفتم چی بود؟ تاریخ پوشکینی؟ ادبیات گورکینی؟ اساس ماتریالیسم دیالکتیک؟ مقابله ی لنین و استالین؟ قتل تزار به دست کاترین کبیر؟مبانی و فروپاشی کمونیسم؟
خیر….اولین کتاب, کتاب فال تاروت بود!!!

اصولا “اصل بد نیکو نگردد زانکه بنیانش بد است!”

خلاصه از همین امروز بساط فال تاروت به راه است. ستاره ای, رنگین کمان, سی و شش تایی, پنجاه و چهار تایی. کارت های اصلی و فرعی. پیشگویی جهت هفته ی آینده. ماه آینده, سال آینده, عشقی, کاری, احساسی….
دنبال کار دوم می گشتم, گمانم شغل دوم برای آخر هفته هام رو پیدا کردم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

شهر فرنگ

Posted by کت بالو on July 23rd, 2007

نوشته ی پایین یه کمی خارج از محدوده است. viewer discretion is advised!
…..

خوب..به خدمت همگی عرض شود که به بلاد روسیه, مسکو و سنت پطرزبورق سفر کردیم. چکیده ی سفر بدین شرح است:

مسکو شهری است تک منظوره. ایده آل است برای خانوم بازی!!! اصولا بانوان پری پیکر ماه منظر این شهر نه چندان زیبا, چندان که تشنه ی جنس مرد هستند تشنه ی آب و غذا و هوا نیستند! خلاصه هنگامه ای است. تضمین صد در صد که به هر مذکری نه یکی, نه دو تا, که بنا به قوت کمر آقای محترم تا ده بیست تایی در شب می رسد. آن هم نه این که نیازی باشد دنبالش جای خاصی بروند. خیر. آنچه ما به دو چشم خودمان دیدیم بانوان و دوشیزگان بلوند بلند ماه سیما هر جنس مذکری را می قاپند و به زور با خود می برند!
همین بس که به اتاق هتل ما تلفن زدند که برای گل اقا -که بنده صحیح و سالم کنارشان ایستاده بودم- دختر بفرستند!!!!
به هر حال…بهشت است برای اقایان محترم هیز خانوم باز!
توصیه ی اکید است به آقایان که انواع قرص و اسپری و داروهای قوت دهنده ی ذکر محترم شریف را همراه داشته باشند. تکرار می کنم, تا قوت در کمر آقای محترم باشد از حیث تعدد و تنوع دوشیزگان ریز و درشت در مضیقه نخواهند بود.
بیشترین تعداد آقایان را تجار محترم (!!) ایرانی تشکیل می دادند.
اگر بخواهند همسر عقدی یا صیغه یا متعه ی روس هم اختیار فرمایند از همه شکل و همه رنگ و همه نوعش به وفور یافت می شود. خانوم راهنمای تور ما -آناستازیا خانوم- که یک خانوم بلوند (انصافا نه چندان زیبا)ی تپل مپل درشت سی و چهار پنج ساله ی روس بود, گفت که دو ماهی دوبی بوده, با یک آقای مصری در دوبی ازدواج کرده, و اقای مصری با ایشون به مسکو نقل مکان فرموده اند. آناستازیا خانوم رقص عربی هم بلد بود.
خلاصه…بانوان شهر مسکو همه جوره آماده به خدمت کلیه ی آقایان محترم از هر سن و شکل و شمایلی هستند. اینطور که ما دیدیم تنها شرط, داشتن یک دودول ناقابل است!!!!
خدمت بانوان محترم هم عرض شود در همان هتل یک ساشا خانی هستند که در حمام روسی و حمام ترکی بانوان را ماساژ ترکی و روسی می دهند! قیمت ماساژ هم هزار و پنجاه روبل است!! منتها بهای استفاده از حمام روسی و ترکی که در سالن ورزش هتل هست, برای دو ساعت چهار هزار و نهصد روبل است. بحث سر این است که بهای استفاده از حمام را به سالن ورزش می دهید, بهای دست و بازوی ساشا خان را به خود ایشان مسترد می دارید! ما قسم می خوریم این یکی را به چشم خودمان ندیدیم, ولی حدس قریب به یقین است که ساشا خان با بعضی مشتری ها, به هر حال کمکی ارزان تر حساب می کنند. اصولا بنا به تجربه ی بنده, خوب هست که بانوان محترم در هتل های محترم اگر نیاز به سرویس ویژه پیدا کردند سری به اتاق ماساژ سالن ورزش هتل بزنند. به احتمال قوی هر هتلی و هر شهری که باشد دست خالی بر نمی گردند. این ساشا خان هم انصافا بر و بازوی خوب و سرحالی برای ماساژ داشتند. گمانم کل خستگی سفر را از تن و بدن آدم بیرون می کشید.
گرچه…چیزی که ما در بلاد مسکو دیدیم, که وفور بانوان و دوشیزگان است و همه به دنبال یک عدد معامله ی ناقابل -که از همه رنگ و همه شکل در همین تورنتوی خودمان ریخته است- له له می زنند(!!) احتمالا به جای آقای محترم, بانوی محترمه است که مبلغی را در کلیه ی معاملات می پردازد!
باز هم جهت اطلاع بانوان محترم, بازار انقدر داغ است که قسم می خورم به تمام کائنات و مقدسات عالم, اگر ارایش کامل بفرمایید, لباس باز (ترجیحا قسمتی از نوک صورتی ممه هم پیدا باشد) و دامن بسیار کوتاه (ترجیحا بخش پایینی باسن محترمه پیدا باشد) بپوشید, قسم می خورم با هر ملیت و اصلیت و دین و آیینی که باشید, خانومی, آقایی, ساشایی, پاشایی, آقای محترمی, به هر حال بی نصیبتان نمی گذارد.
گل اقای ما در مورد یک آقای آمریکایی الاصل شصت و خرده ای ساله, تقریبا حسابی غیرتی شد! خصوصا وقتی آقای محترم به زور از صنایع دستی خودشان دو سه تایی را به ضرب و زور به اینجانب, کتبالوی مو مشکی مو کوتاه قمی الاصل (تفاوتش را با دوشیزگان مو بلوند مو بلند روسی الاصل خودتان تصور بفرمایید) اهدا فرمودند!
خلاصه…بازار داغ داغ داغی ست که بیا و ببین. از نه ساله تا نود ساله بی نصیب نمی ماند.
به کلیه ی اقایان هیز خانوم باز اکیدا و قویا و شدیدا توصیه می شود.
فقط جان مادرهاتون ایدز و سوزاک و سفلیس و سایرینش رو واسه مون وارد نکنین. باقی اش نوش جون خودتون و کلیه ی بانوان و دوشیزگان محترمه ی روس و غیر روس.
—-
گذشته از تک منظوره بودن, مسکو متاسفانه مردم بسیار مزخرفی داشت. مردم مسکو رو در یک کلام “گند دماغ” توصیف می کنم. تا دلتون بخواد شیاد, بی ادب و از خود راضی هستند. اینجا با همکار روس ام که صحبت می کردم بهم گفت که مردم مسکو به “از خودراضی” بودن معروف هستند و گفت که خودش امکان نداره هرگز به مسکو بره!!
مردم مسکو رو اصلا دوست نداشتم. موجودات مهملی هستند.
به غیر از خانوم بازی, مسکو در میدان سرخ و کرملین خلاصه می شود. با باقی دیدنی ها, سه الی چهار روز گشت و گذار در مسکو کافی است. مگر این که قصد, خانوم بازی باشد که یک سال و دو سال و یک عمر هم کم است.

سنت پطرزبورگ اما حکایت دیگری است.
دختر قشنگ پیدا می شود, فاحشه ی قشنگ و کلاس بالا هم زیاد هست, اما به اون شکل تهوع آور دنبال مردها نمی کنند. هستند, مردی اگر خواست سراغشان می رود.
(دخترهای مسکو من رو یاد بچه خرده های سیخ فروش میدون بیست و پنج شهریور می انداختند!! که با سیخ راه می افتادن دنبالت و تا نمی خریدی ولت نمی کردن!)
مردم سنت پطرزبورگ رو دوست داشتم. آدم های نرمالی هستند که باهات می جوشند.انگلیسی بلد هستند و اونطور که من دیدم با تازه به دوران رسیده های مسکو تومانی سی صنار تفاوت دارند.
سنت پطرزبورگ دیدنی های زیادی هم داشت.
خلاصه کنم, مسلما یه بار دیگه به سنت پطرزبورگ بر می گردم و لااقل ده روزی اطراق می کنم. مسکو اما اصلا و ابدا! فقط یه روز راه رفتن توی شهر و دیدن مردم اخمو و بی ادبش, حالم رو بد می کرد.

خلاصه…از ما گفتن, در یک کلام: اگر خانوم باز هستید و هیز, بشتابید به سوی مسکو که تعلل مایه ی خسران است. در غیر این صورت, کلاهتان هم افتاد طرف مسکو نروید. بروید طرف سنت پطرزبورگ. شهر فرنگ است و زیبا و خواستنی.
—-

از زیباترین چیزهایی که شنیدم این بود که ” حقیقت چیزی نیست که گوینده می گه. چیزی هست که شنونده می شنوه”.
این رو یه نفر مسئول روابط عمومی یه ارگان خیلی مهم کانادا گفته بود.
سوال این بوده که “آیا مسئولین روابط عمومی حقیقت رو می گن؟” و جواب این بوده: ” حقیقت از دیدگاه گوینده تعریف نمی شه. از دیدگاه شنونده تعریف می شه.”
بسیار گفتار نیکو و پسندیده ای بود. بسیار از شنیدنش محظوظ شدیم.
—-

به اندازه ی یک دنیا کار دارم.
مجبورم از معلم کلاس زبانم یک هفته اضافه فرجه بگیرم!
—-

بار الها…مددی بفرما.
مددی بفرما…به شدت به امداد الهی جهت به مقصد رساندن اهداف ریز و درشت نیازمندم.
—-

سلطان غزنوی برای جمیعا جمیعای ملتین تیم ایمیل فرستاده. که چی؟ بفرمایید:
فرهنگستان ادب ایران واژه ی “پیامک” رو جایگزین واژه ی فرنگی “اس ام اس” کرد.
پیامک انصافا واژه ی قشنگیه. خوشمان آمد.
—-

بزرگترین مشکلی که در مسکو با دیدن رفتار تهوع آور آقایان ایرانی داشتم این بود:
“واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند”
با عرض معذرت فراوان از جناب حافظ…که این شعر به این زیباییش رو در این مورد کثیف به کار بردم.
حالت تهوع و دل به هم خوردگی خیلی جدی وقتی بهم دست می داد که یاد حکم های سنگسار همین آقایان می افتادم برای زن ها و مردهایی که یک هزارم این کارها را هم نکرده بودند.
وگرنه…(به قول قمی ها) الله وکیلی باقی اش باشه نوش جون اقایون ایرانی و غیر ایرانی, و بانوان روس و غیر روس.
—-
فرصت دوباره خوانی و تصحیح نداشتم. ببخشید اگه نوشته قرو قاطی بود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

دل ما

Posted by کت بالو on July 13th, 2007

هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند

به گمونم ایراد از دل شاعر بوده. وگرنه واسه چی کسی دل ما نمی شکند؟!

این فیلم ها پر بیراه نیستن که پلیسه توش می گه : حواستون باشه چی می گین. هر چی بگین ممکنه در آینده به ضررتون استفاده بشه…و صد البته همیشه این حق رو دارین که هیچی نگین!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تلخ و شیرین

Posted by کت بالو on July 9th, 2007

این یکی دو هفته ای اونقدر دور خودم چرخیدم که حد نداره. این نیم ساعت رو هم با پررویی دزدیدم و نشستم سر نوشتن. مدیر پروژه هه بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه! لااقل هفت هشت ساعتی کار خونه و رتق و فتق امور دارم و لااقل پنج شش ساعت کار اداره جاتی. رسیدگی به کاغذ ماغذ ها هم حدود یه ساعتی وقت می بره. چقدر وقت دارم؟ از همین لحظه ی مبارک تا فردا ساعت دو بعد از ظهر!!!

باورم نمی شه کار به این اهمیت رو انجام می دم! قطعا و مسلما تا یکی دو سال اینده خودم و جد و آباد و نوامیس ام از ملت سلام و صلوات های ناموسی دریافت می کنیم.

عاشق این دخترهای آبجیز هستم. این کلیپشون رو قبلا دیده بودم. این یکی رو یکی از دوستان برام فرستاد. دستش درد نکنه.کلیپشون قشنگ بود.

همین پریروز به یکی از اهداف امسالم رسیدم!

این آقا جیدن خیلی بامزه اس. آدم کره ای به این خوش لباسی ندیده بودم هیچ وقت. جی مین هم کره ایه ها..چپروی همدیگه ان این دو تا. جی مین بدلباس و کاملا به دور از آداب…توپولو و بد لهجه. پول همه چی رو هم تا قرون آخر با من حساب می کرد همیشه. خانومش هم همیشه تشویقش می کرد از خونه بره بیرون!! می گفت خونه که هستی هی می شینی پشت کامپیوتر خلم می کنی!منتها جیدن درست برعکس آقا جی مین نهایت جنتلمنه به شدت مبادی آدابه و خیلی قشنگ حرف می زنه….منتها…همچین یه هوا احتیاط داره!
با جیدن و مارتین و نومی و سه چهارتا دیگه رفته بودیم نهار. قبل از نهار جیدن گفت می خوام یه داستان تعریف کنم. گفتیم بگو. گفت یه پسر کوچک رسید به یه درخت. درخت میوه هاش رو داد به پسر. چون پسره اون زمان به میوه ی درخت احتیاج داشت. بعد پسره عاشق شد. درخت تنه اش رو داد به پسر که پسره یادگاری بکنه. بعد پسره با معشوقه اش ازدواج کرد. درخت چوبش رو داد که پسر باهاش خونه بسازه. (اون وسط اگه من قصه رو ساخته بودم اضافه می کردم پسره خواست با معشوقه اش بره سانفرانسیسکو درخت بهش سایه داد و منظره ی رومانتیک!این جیدن بی سلیقه!) بعدش پسر پیر شد و اومد سراغ درخت. درخت کنده ی به جا مونده اش رو داد به پیرمرد که پیرمرد اون رو استراحت کنه!!!!!
و ما…چشم به دهن جیدن منتظر باقی داستان بودیم!!!! جیدن گفت همین بود. من رو یاد داستان شازده کوچولو می اندازه!!!!!!!
من هم به جیدن -که مونده بود در برابر نگاه ملت که عین علامت سوال بود چی بگه- گفتم داستانت ناتمومه. آخر سر پیرمرد می میره. زیر اون درخت می شه کود و درخته ازش تغذیه می کنه و بعد همون چرخه رو با بچه ی پیرمرده انجام می ده.در اصل می خواستم کمکش کنم از اون وضع خیط و پیطی نجات پیدا کنه. چون کلا بچه ی نازنینیه.
منتها به شکل غیر منتظره ای جیدن گفت: تو خیلی باهوشی. حتی سر نهار!!!!!!!!!!!!!!!
در باهوش بودن من شکی نیست البته! در این که سر نهار قطعا از هوشم تغذیه نمی کنم هم شکی نیست. شک یه اندکی در عقل و ملاج آقا جیدنه! چه ربطی داره اخه اون داستان بی هیچ مقدمه و موخره ای به این جمع…و ایضا این جملات آقا جیدن واسه ی تموم کردن داستان! مردم مشنگ ان!!!
ولله از اون به بعد با این که عاشق شکلات هستم و جیدن هم روزی یه شکلات می آورد سر میزم دیگه باهاش حرف نزدم!!!! به نظرم یه نمه خل و چل می زنه!!! طفلک!
درخت…پیرمرد…شازده کوچولو…شکلات…!سر نهار با چهار پنج تا همکار خل مشنگ! همراه گلف و ماهیگیری به مدت سه روز پشت سر هم!
من اگه باشم صاف می رم پیش تراپیست!!!
و خلاصه نهایت ماجرا این که با یه آقای شکم گنده ی زن و بچه دار که بد لباس می پوشه و یه نمه آداب نشناسه و انگلیسی رو خیلی بد حرف می زنه و نخودی می خنده -که حرصت رو در میاره- ولی عقلش پارسنگ بر نمی داره راحت تر می شه بر خورد تا با آقایی که خوش لباسه و شکمش صافه و آداب معاشرت می دونه و انگلیسی رو به قشنگی خود چرچیل صحبت می کنه و حرف های قشنگ می زنه …اما عقلش…ای…کمکی…

تموم شد. وقت مقرر نوشتن ام تموم شد.
راستیتش دیشب حتی یه ثانیه هم نخوابیدم. کار می کردم دور از جون خانوم خره.
حالا هنوز کار دارم…حال ندارم!

حالتون اگه خوب نیستَ این رو نخونین.
فکر کرده بودم یه حکم سنگسار برگشت. کلی خوشحال بودم. خوندم همین هفته یه نفر سنگسار شد…از دیشب تا حالا هر بار یه لحظه بیکار می شم تصورش اذیتم می کنه. خود کسی که سنگسار می شه و درد و زجر جسمی و روحی اش به کنار..نفس شکنجه کردن کسی تا سر حد مرگ به کنار..اونهایی که سنگسار می کنن و بعد هم بین ما راه می رن و سال های سال به زندگی ادامه می دن…تصور اونها بد جوری عذابم می ده. آدم…عجب موجودیه..عجب موجودیه. نفس وجود چنین مجازاتی به طور علنی و قانونی بدون این که اکثریت غالب مردم از ته دل اعتقاد به سبعی بودنش داشته باشن به شدت من رو می خراشه.
من کمپین ضد سنگسار رو امضا کردم…تمام اعتراض نامه ها به حکم های اعدام و سنگسار رو امضا کردم…نه که اعتقاد به کار آیی شون داشته باشم…نه. تنها راه بی خطر و بی مایه ای بود که من بی همت می تونستم از طریقش بگم اگه کسی به فلانش هم نیست که هیچ…امضا کردن و نکردنش فرقی نداره. ولی اگه یکی فقط یکی از اهدافش اینه که بگه آدم هایی هستن که حتی تصور سنگسار زجرشون می ده و رنگ صورتی و زرد و طلایی روزشون رو با تصور های ناخوشایند گاه گاه کدر و غبار آلود می کنهَ من یکی از اون آدم ها هستم.
حتی تصور سنگسار یا اعدام حالم رو بد می کنه.
….
به دخترک همکارم می گم داشتم توی اتوبان می رفتم. منظره ی یه تصادف رو که خیلی بد بود دیدم. چون دخترک کمی مشکل استرس داره بهش گفتم اگه جایی تصادف شده بود سعی نکنه حتما نگاه کنه. چیزی که من دیدم خیلی بد بود.
دخترک بهم می گه: ببینم بعدش رفتی تراپی؟
خندیدم. گفتم نه. گفت این موضوع جدیه. اگه منظره ی بد مثل تصادف دیده باشی باید مدتی بری برای تراپی. خندیدم و بهش اطمینان دادم منظره ی تصادف اونقدر ها هم بد نیست.

به دخترک نگفتم جاهایی هست در دنیا که هنوز توی میدون شهر آدم دار می زنن… و توی گذرگاه و معابرش کسی رو تا کمر یا سینه می کنن توی خاک و اونقدر سنگ می زنن توی سرش تا سرش بشکافه. فواره ی خون بیرون بزنه. مغزش متلاشی بشه. صورتش له بشه و…زجر کشش کنن.
و…هیچ کس به تراپی فکر نمی کنه…
من…اونجا بزرگ شدم.
فقط به دخترک لبخند زدم.
……………..
می شه آدم ها رو دوست داشت…می شه…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار