این یکی دو هفته ای اونقدر دور خودم چرخیدم که حد نداره. این نیم ساعت رو هم با پررویی دزدیدم و نشستم سر نوشتن. مدیر پروژه هه بفهمه حسابم با کرام الکاتبینه! لااقل هفت هشت ساعتی کار خونه و رتق و فتق امور دارم و لااقل پنج شش ساعت کار اداره جاتی. رسیدگی به کاغذ ماغذ ها هم حدود یه ساعتی وقت می بره. چقدر وقت دارم؟ از همین لحظه ی مبارک تا فردا ساعت دو بعد از ظهر!!!

باورم نمی شه کار به این اهمیت رو انجام می دم! قطعا و مسلما تا یکی دو سال اینده خودم و جد و آباد و نوامیس ام از ملت سلام و صلوات های ناموسی دریافت می کنیم.

عاشق این دخترهای آبجیز هستم. این کلیپشون رو قبلا دیده بودم. این یکی رو یکی از دوستان برام فرستاد. دستش درد نکنه.کلیپشون قشنگ بود.

همین پریروز به یکی از اهداف امسالم رسیدم!

این آقا جیدن خیلی بامزه اس. آدم کره ای به این خوش لباسی ندیده بودم هیچ وقت. جی مین هم کره ایه ها..چپروی همدیگه ان این دو تا. جی مین بدلباس و کاملا به دور از آداب…توپولو و بد لهجه. پول همه چی رو هم تا قرون آخر با من حساب می کرد همیشه. خانومش هم همیشه تشویقش می کرد از خونه بره بیرون!! می گفت خونه که هستی هی می شینی پشت کامپیوتر خلم می کنی!منتها جیدن درست برعکس آقا جی مین نهایت جنتلمنه به شدت مبادی آدابه و خیلی قشنگ حرف می زنه….منتها…همچین یه هوا احتیاط داره!
با جیدن و مارتین و نومی و سه چهارتا دیگه رفته بودیم نهار. قبل از نهار جیدن گفت می خوام یه داستان تعریف کنم. گفتیم بگو. گفت یه پسر کوچک رسید به یه درخت. درخت میوه هاش رو داد به پسر. چون پسره اون زمان به میوه ی درخت احتیاج داشت. بعد پسره عاشق شد. درخت تنه اش رو داد به پسر که پسره یادگاری بکنه. بعد پسره با معشوقه اش ازدواج کرد. درخت چوبش رو داد که پسر باهاش خونه بسازه. (اون وسط اگه من قصه رو ساخته بودم اضافه می کردم پسره خواست با معشوقه اش بره سانفرانسیسکو درخت بهش سایه داد و منظره ی رومانتیک!این جیدن بی سلیقه!) بعدش پسر پیر شد و اومد سراغ درخت. درخت کنده ی به جا مونده اش رو داد به پیرمرد که پیرمرد اون رو استراحت کنه!!!!!
و ما…چشم به دهن جیدن منتظر باقی داستان بودیم!!!! جیدن گفت همین بود. من رو یاد داستان شازده کوچولو می اندازه!!!!!!!
من هم به جیدن -که مونده بود در برابر نگاه ملت که عین علامت سوال بود چی بگه- گفتم داستانت ناتمومه. آخر سر پیرمرد می میره. زیر اون درخت می شه کود و درخته ازش تغذیه می کنه و بعد همون چرخه رو با بچه ی پیرمرده انجام می ده.در اصل می خواستم کمکش کنم از اون وضع خیط و پیطی نجات پیدا کنه. چون کلا بچه ی نازنینیه.
منتها به شکل غیر منتظره ای جیدن گفت: تو خیلی باهوشی. حتی سر نهار!!!!!!!!!!!!!!!
در باهوش بودن من شکی نیست البته! در این که سر نهار قطعا از هوشم تغذیه نمی کنم هم شکی نیست. شک یه اندکی در عقل و ملاج آقا جیدنه! چه ربطی داره اخه اون داستان بی هیچ مقدمه و موخره ای به این جمع…و ایضا این جملات آقا جیدن واسه ی تموم کردن داستان! مردم مشنگ ان!!!
ولله از اون به بعد با این که عاشق شکلات هستم و جیدن هم روزی یه شکلات می آورد سر میزم دیگه باهاش حرف نزدم!!!! به نظرم یه نمه خل و چل می زنه!!! طفلک!
درخت…پیرمرد…شازده کوچولو…شکلات…!سر نهار با چهار پنج تا همکار خل مشنگ! همراه گلف و ماهیگیری به مدت سه روز پشت سر هم!
من اگه باشم صاف می رم پیش تراپیست!!!
و خلاصه نهایت ماجرا این که با یه آقای شکم گنده ی زن و بچه دار که بد لباس می پوشه و یه نمه آداب نشناسه و انگلیسی رو خیلی بد حرف می زنه و نخودی می خنده -که حرصت رو در میاره- ولی عقلش پارسنگ بر نمی داره راحت تر می شه بر خورد تا با آقایی که خوش لباسه و شکمش صافه و آداب معاشرت می دونه و انگلیسی رو به قشنگی خود چرچیل صحبت می کنه و حرف های قشنگ می زنه …اما عقلش…ای…کمکی…

تموم شد. وقت مقرر نوشتن ام تموم شد.
راستیتش دیشب حتی یه ثانیه هم نخوابیدم. کار می کردم دور از جون خانوم خره.
حالا هنوز کار دارم…حال ندارم!

حالتون اگه خوب نیستَ این رو نخونین.
فکر کرده بودم یه حکم سنگسار برگشت. کلی خوشحال بودم. خوندم همین هفته یه نفر سنگسار شد…از دیشب تا حالا هر بار یه لحظه بیکار می شم تصورش اذیتم می کنه. خود کسی که سنگسار می شه و درد و زجر جسمی و روحی اش به کنار..نفس شکنجه کردن کسی تا سر حد مرگ به کنار..اونهایی که سنگسار می کنن و بعد هم بین ما راه می رن و سال های سال به زندگی ادامه می دن…تصور اونها بد جوری عذابم می ده. آدم…عجب موجودیه..عجب موجودیه. نفس وجود چنین مجازاتی به طور علنی و قانونی بدون این که اکثریت غالب مردم از ته دل اعتقاد به سبعی بودنش داشته باشن به شدت من رو می خراشه.
من کمپین ضد سنگسار رو امضا کردم…تمام اعتراض نامه ها به حکم های اعدام و سنگسار رو امضا کردم…نه که اعتقاد به کار آیی شون داشته باشم…نه. تنها راه بی خطر و بی مایه ای بود که من بی همت می تونستم از طریقش بگم اگه کسی به فلانش هم نیست که هیچ…امضا کردن و نکردنش فرقی نداره. ولی اگه یکی فقط یکی از اهدافش اینه که بگه آدم هایی هستن که حتی تصور سنگسار زجرشون می ده و رنگ صورتی و زرد و طلایی روزشون رو با تصور های ناخوشایند گاه گاه کدر و غبار آلود می کنهَ من یکی از اون آدم ها هستم.
حتی تصور سنگسار یا اعدام حالم رو بد می کنه.
….
به دخترک همکارم می گم داشتم توی اتوبان می رفتم. منظره ی یه تصادف رو که خیلی بد بود دیدم. چون دخترک کمی مشکل استرس داره بهش گفتم اگه جایی تصادف شده بود سعی نکنه حتما نگاه کنه. چیزی که من دیدم خیلی بد بود.
دخترک بهم می گه: ببینم بعدش رفتی تراپی؟
خندیدم. گفتم نه. گفت این موضوع جدیه. اگه منظره ی بد مثل تصادف دیده باشی باید مدتی بری برای تراپی. خندیدم و بهش اطمینان دادم منظره ی تصادف اونقدر ها هم بد نیست.

به دخترک نگفتم جاهایی هست در دنیا که هنوز توی میدون شهر آدم دار می زنن… و توی گذرگاه و معابرش کسی رو تا کمر یا سینه می کنن توی خاک و اونقدر سنگ می زنن توی سرش تا سرش بشکافه. فواره ی خون بیرون بزنه. مغزش متلاشی بشه. صورتش له بشه و…زجر کشش کنن.
و…هیچ کس به تراپی فکر نمی کنه…
من…اونجا بزرگ شدم.
فقط به دخترک لبخند زدم.
……………..
می شه آدم ها رو دوست داشت…می شه…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار