عین خر کیفورم.

کتاب داستانی که بار اول کلاس سوم ابتدایی خونده بودم رو دستم گرفته ام و دوباره دارم می خونم.

دخترک توی داستان چقدر باهوش بوده! بعد از بیست و اندی سال که دوباره کتاب رو خوندم به نظرم رسید.
و…اسم مترجم کتاب رو یادم نمیاد. هرکی بوده کتاب رو قشنگ ترجمه کرده بوده, همون صد سال پیش.

کتاب رو توی کتابخونه ی بابابزرگم که اولش مال شوهر عمه ی مامانم بوده پیدا کرده بودم. چاپ ترجمه اش به دهه ی سی و چهل شمسی بر می گشت.

گمونم یه بار هم این اواخر فیلمش رو نشون دادن.
معمولا کتاب رو که می خونی دیگه فیلم اونقدری به دلت نمی شینه. گمونم دلیلش این باشه که هر کس با خوندن کتاب یه تصویری توی ذهنش می سازه که برای ذهن خودش بهترین تصویره و نکاتی اش رو برجسته می کنه که براش مهم ترین بودن. فیلم توسط یه نفر دیگه به تصویر در میاد. بنابراین با ایده آل آدم متفاوته. وقایعی از داستان هم برجسته می شن که لزوما همون وقایع برگزیده ی خود آدم نیستن.

خلاصه فیلم های هری پاتر و این کتابه و شوهر آهو خانم و کد داوینچی بد جوری توی ذوقم خوردن. تصویر توی ذهن خودم کامل تر و قشنگ تر بود.

همین دیگه.

هان…اسم کتابه؟ 🙂 بفرمایید, باغ اسرار آمیز!

خلاصه…به خدمتتون عرض شود که در حال حاضر دارم دوست داشتنی ترین لحظه های عمرم رو سپری می کنم.
—-

گاهی تعجب می کنم چطور و چقدر در طول زمان عوض می شم و چطور اینقدر در ته ته وجودم اینقدر در طول زمان ثابت می مونم.
کاش خودم رو می شناختم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار