افسردگی و مانیا
دستهبندی نشده September 29th, 2007یه خانومی از فامیل نزدیک ما قبل از انقلاب مینی ژوپ می پوشید و آرایش کامل داشت و توی عروسی همه ی ملت می ایستاد توی تمام عکس ها.
بعد از انقلاب محجبه ی سفت وسخت شد. نماز و مسجدش ترک نمی شد. طوری که به حد افراط رسیده بود.
طفلک زن خیلی ساده و نازنینی هم بود. اگه توی اتاق زن بی حجاب با مرد نامحرم نشسته بود چیزی نمی گفت و فقط می رفت توی یه اتاق دیگه به نماز خوندن.
مامان من اولین کسی بود که گفت برای اون خانم نگرانه و رفتارش به نظر طبیعی نیست و گفت که خانومه احتمالا در آستانه ی یه عدم تعادل شدید روحی هست.
چهار پنج سال بعد از تشخیص مامان من, خانومه به طور جدی مجبور به مراجعه به روانپزشک شد. از صبح تا شب از مسجد بیرون نمی اومد و شب ها رو هم به خوندن نماز شب می گذروند. تقریبا دچار افسردگی شدید شده بود. زیر نظر دکتر رفت و دکتر بهش دارو داد.
مدتی گذشت و این خانوم داروهاش رو می خورد و حالش متعادل بود. نماز و عبادت رو به جای خودش داشت, اما افسردگی و هیجان و اضطرابش خیلی بهتر بود. گرچه رفته رفته در همون برخورد اول مشخص می شد که تعادل روحی نداره. یه شب ساعت ده و نیم یازده, شوهر خانومه تلفن زد خونه ی ما, دستپاچه و وحشت زده, که خانومم ( همون که محجبه است و به شدت مومنه) اصرار داره که باید همین الان ماتیک قرمز بزنه, لباس دکولته بپوشه و بره توی خیابون برقصه! و هیچی هم جلودارش نیست. خانومه داشت اصرار می کرد که یا ما بریم خونه شون ماتیک بزنیم و برقصیم یا اون بیاد خونه ی ما مهمونی, لباس دکولته بپوشه و برقصه. شوهرش می گفت هر چقدر بهش قرص هاش رو می دیم حالش بهتر نمی شه.
مامان من گفت متخصصی که قرص رو داده باید نظر بده. بلافاصله زنگش بزنین و از اون قبل از همه بپرسین. نصفه شب, در حالی که شوهر و دختر خانومه سعی می کردن خانومه رو توی خونه نگه دارن و از رقصیدن لختکی وسط خیابون های کشور اسلامی منصرفش کنن, به مصیبت دکتر رو پیدا کردن. معلوم شد قرص ها شادی آور هستن, و چون اینها از هولشون بیش از حد لازم به خانومه قرص داده بودن, خانومه زیادی شاد شده بوده. هر قدر هم رفتارش غیر طبیعی تر می شده اینها بیشتر بهش قرص می دادن, و بنابراین مشکل تشدید می شده.
قرص رو قطع کردن. دکتر یه آرامبخش ملایم تجویز کرد و مشکل حل شد.
طفلک خانومه فعلا هم حال و روز بهتری نداره. سرنوشته دیگه.
قسمت وحشتناک موضوع, این جریان هورمون و دستگاه عصبیه. به عبارت بهتر, من, کتبالو, تحت تاثیر یه سری دارو تبدیل می شم به یه موجود دیگه. شاد شاد شاد, یا افسرده ی افسرده ی افسرده.
اصولا تئوری عدل الهی و روز قیامت به این شکلی که تعریف شده درست از آب در نمیاد و خیلی با منطق نمی خونه. پیچیده تر از این حرف هاست که مثلا اگه من امشب نمازم رو خوندم یه صواب برام بنویسن و اگه فردا جلوی نامحرم بیکینی پوشیدم یه هیزم اضافه تر برام بندازن توی آتیش جزجزی جهنم.
اینجورکی می شه دکتر برام آمپول هورمون تجویز کنه و از ساعت بعدش تبدیل بشم به سوپر زن و سر بخورم طرف زمهریر جهنم, یا شوهره بره یه دختر بیست ساله بیاره تو خونه, افسرده بشم و برم توی لاک خودم و مثلا برم عزاداری و نوحه زار زار خودم رو خالی کنم و بشم مغفوره ی منصوره و یه متر مربع مساحت زمینم رو توی بهشت گل و گشاد تر کنم. یا شایدم از حرص مثلا خانوم بازی های شوهره برم فاحشه بشم و صاف پرت بشم توی اسفل سافلین که تا آخر عمرم اژدهای هفت سر, ها کنه توی اونجای نه بدترم و به عذاب گناهانم من رو بسوزونه.
یعنی…به هر حال…یه جورایی, جور در نمیاد دیگه. عقلم نمی رسه!
گاسم واسه همینه خدا نشدم!
…..
اصولا نمی فهمم واسه چی توی این چند تا پست آخری یه سری پاکردم تو کفش عزرائیل معصوم و یه سری هم پا کردم تو کفش خداوند جبار!
بیکاریه و هزار جور فضولی و سر تو کار ملت کشیدن.
منتها…یه جورایی…هنوزم نمی فهمم.
بعد از مردنم, اگه بعد از اون شیپور نکره ی اصرافیل توی روز رستاخیز برام عقل و ملاج و حافظه ای موند, حتما از خدا می پرسم.
….
گمانم تا فردا صبح یا سوسک شده باشم یا عنکبوت.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
September 29th, 2007 at 3:38 am
هاها! گويا من و تو بدجور به اين عدل الهي داريم گير مي ديما! ببينيم چه مي كنيم آخرش با اين بحثها:))
September 29th, 2007 at 4:51 am
ریشه عدل و تعادل یکیند.
تعادل در زندگی و شرایز روحی و حفظ این تعادل در هر شرایطی و……….( که خیلی سخته)
اگر جواب یکیش پیدا یشه. جواب اون یکی خود به خود پیدا میشه.
October 3rd, 2007 at 6:16 pm
چند روزيه كه ننوشتي. مي ترسم سوسك يا عنكبوت شده باشي! از نگراني درمون بيار!