بدیهیات

Posted by کت بالو on October 27th, 2007

شارلیز ترون خانوم از قشنگ ترین خانوم های روزگاره. مثل عسل شیرینه و مثل ملکه ها باشکوه. این جمله اش رو امروز خوندم:
There’s never the perfect time for anything if you are interested in living all aspects of life,” she says. “There are opportunities, and you go after them, or you grab them as they come to you. Then you have to figure out the balance of love and family, work and adventure

و راست راستی راست می گه. معمولا هیچ زمانی برای انجام کاری بی نقص نیست. معمولا سه هزار تا کار باهم باید انجام بشن و معمولا چیزهایی هست که هر کدومش می شه یه بهانه ی عظیم در راه انجام کار قلمداد بشه.
و….حاضرم قسم بخورم در اکثریت قریب به اتفاق موارد -مگه این که درست وسط قتل عام دارفور یا جنگ عراق یا قحطی هائیتی یا بحبوحه ی آشویتس گرفتار باشین-, می شه کار رو انجام داد با وجود تمام گرفتاری های دور و برش.
—-

من همیشه خوشحال بوده ام؟! درست وسط بحبوحه ی تحت استرس بودنم؟!!!
بابا دسخوش!
دیشب آلیس و ژولیت و کارن گفتن من همیشه خوش حال بودم!
بی شوخی گاهی اوقات درست همون زمان هایی که خوشحال به نظر می اومدم بدم نمی اومد خرخره ی بعضی آدم ها رو بجوم, و صد البته زورم نمی رسید. اعتراف می کنم به دلیل نخواستن نبود به دلیل نتونستن بود, و همین جرم آدم رو دو برابر می کنه.
—-

آدم ها عاشق خودشونن. عاشق عشق هستن و عاشق اون کسی که حس خوب عشق رو بهشون بده.
معشوق فقط یه واسطه است, برای انتقال حس عشق و…عشق هدف و معشوق وسیله.
حالا این وسط اگه یه وسیله ی بهتر پیدا شد یا وسیله ی قبلی فرسوده شد خوب می شه به راحتی وسیله رو عوض کرد. یا می شه از چهار پنج تا وسیله ی مختلف برای رسیدن به هدف استفاده کرد. منطقی نیست؟
اصولا مثل همیشه هدف وسیله رو توجیه می کنه! یا..عشق معشوق رو توجیه می کنه.
خوبیش به یه چیزه. عشق توی وجود آدمه و از دست نمی ره. معشوق توی وجود آدم نیست و ممکنه هر لحظه از دست بره. منتها چخه…کی به معشوق اهمیت می ده تا وقتی عشق هست و این همه وسیله برای رسیدن بهش!
در عجبم چطور این بدیهی ترین چیز رو تا قبل از یه ماه پیش به این روشنی متوجه نشده بودم.

خوره به جونم افتاده مثل دانشمندها مطالعه کنم.
خوره به جونم افتاده هی به گل اقا بگم مثل پادشاه ها استراحت کنه.
اصولا…خوره موجود باحالیه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 20th, 2007

علی لاریجانی استعفا داد, احمدی نژاد هم پذیرفت.

بفرمایید. این زبون آدمیزادشه. این هم انگلیسیشه.
پاراگراف آخر انگلیسی اش رو طبعا در خبر ایرانی نمی بینید:

Before he was appointed, Mr. Larijani was the head of Iran’s state-run radio and television network and was seen as one of the hard-liners’ most effective weapon in curtailing former President Mohammad Khatami’s reform program. At the time, Mr. Larijani used the official media as a weapon to suppress democratic reforms and prohibited the broadcast of information that might have been harmful to hardline clerics

خدا این رو به خیر بگذرونه. واسه ی برنامه های هسته ای چه خوابی دیده اند, خدا عالمه.
—-
یه پرزنتیشن ده دقیقه ای راجع به یه داستان کوتاه باید تهیه کنم. داستانه رو تا حالا چهار بار خونده ام و هنوز توش گیج می زنم. فقط آخر هفته رو فرصت دارم.
یه کار هم سر کار دستمه که خیلی ازش کیف می کنم. ولی تا تمومش نکنم دست و دلم نمی ره به کار دیگه مشغول بشم. اون رو هم میخوام توی همین آخر هفته تموم کنم.
و…صد البته بولینگ و هری پاتر و تمیز کردن خونه زندگی و امور شوهر داری هم توی برنامه هستن.
اصولا…واسه همینه که عاشق آخر هفته هستم.

دیروز توی رستوران هندی چینی درب داغون پنج زاری فالم می گفت:
Don’t burden yourself with trivial matters.
آقا مدیر پروژه بغلدستم نشسته بود. و گفت که بهتر از این جمله واسه ی من پیدا نمی شه!
—-

از یه آقای افغانستانی و یه آقای پاکستانی سر کارم اصلا و ابدا خوشم نیومد.
پاکستانیه مخالف سر سخت بی نظیر بوتو هست و میگه متاسفه که در جریان بمب گذاری اخیر خانوم بوتو جون سالم به در برد. می گه که بی نظیر بوتو هیچی نیست غیر از یه bitch.
آقا افغانستانیه هم عیش تیم رو منقض کرد, هر کسی توی تیم یه اسم حیوون داشت. من و سه نفر دیگه چهار پنج ماهی هست به تیم ملحق شده ایم و باید برامون اسم حیوون انتخاب می شد.
توی میتینگ, آقاهه گفت خوش نداره خودش و ملت رو به اسم حیوون صدا کنه! و…از اونجا که احترام فرهنگ ها اینجا امری است ضروری, بنده به جای سگ و گربه و خر و طوطی , که کلی واسه اشون اشتیاق داشتم, موندم همون کتبالو!.

بدبختی…تا حالا کسی مارو آدم حساب نکرده بود, غیر از این یه بار که خواستیم یه کمکی مشنگ بازی در بیاریم و این محیط کارهای سیاه و خاکستری رو رنگی رنگی اشون کنیم.

هندیه بهتر بود. یه ایمیل فرستاده بود قبل از جلسه و به ملت گفته بود سگ واق واقی خوبیه.
قرار بود اسمش بشه سگ واق واقی, چون آدم خیلی آرومیه و چون هم که سگ واق واقی هرگز گاز نمی گیره!
من؟
قرار بود بشم سگ حفار. به خاطر این که تا ته و توی جریان رو در نیارم و توی تمام جزئیات نرم ول کن معامله نیستم.

بسیار ناراحتم چرا چیزی رو که به یقین یکی دو سالی هست که بهش رسیده ام رو ده سال و پونزده سال پیش بهش یقین نداشتم و بسیار خوشحال و خرسندم که ده سال بیشتر طول نکشید تا بهش یقین حاصل کنم.
این شکلیاس یه جورایی:
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز خواهی کماهی رسید

یا گاسم بشه اینجوری گفتش, تمرکز و وحدت وجود, رمز شادی و موفقیت.
—-

یکی از مشاهدات هفته ی قبلم جالب بود و زنگ خطر.
توی سالن ورزش روی ترد میل قدم رو می کردم و توی سالن روبرویی مربی ها رو که به ملت تعلیم می دن نگاه می کردم. مربیه با یه آقای شصت هفتاد ساله تمرین می کرد. آقاهه تمام موهاش سفید بود. وزنه ای که می زد و تازه براش خیلی هم سخت بود دقیقا نصف چیزی بود که من بلند می کنم.
مطمئن هستم هم سن من که بوده قطعا دو برابر وزنه ای که من باهاش پرس سینه می زنم رو می تونسته به راحتی بلند کنه.
یه آقای مسن دیگه هم بود که اون هم یکی دوبار که حرکتی رو انجام می داد به نفس نفس می افتاد و مربی بهش تمرین های بسیار ساده ای می داد.
یادم افتاد…ای روزگار غدار…
…..
و حالا مگه کسی حریف این گل آقا می شه که منظم ورزش کنه و قوای بدنی و روحی و فکری اش رو همین جور تر و تازه نگه داره.
بزنم به تخته واسه ی بابای خودم , خدا حفظش کنه, الان هفتاد و دو سالشه, به نظر حدود پنجاه و پنج ساله می رسه, هفته ای دو سه بار شنا و تنیس می ره و هفته ای سه چهار بار ورزش. یه تردمیل هم توی خونه داره که متوسط روزی نیم ساعت روش راه می ره. ویلون و ضرب و تار می زنه و شکر خدا سر حال سر حاله. فقط و فقط به این دلیل که سالم زندگی کرده, سحر خیز بوده و منظم ورزش کرده و صد البته بعض شما نباشه بزنم به تخته, چشم بد کف پای ما و همگی…خانواده ی کتبالو ژن اش از نوع مرغوب مرغوبه!!!

و دست آخر…این دل و دل و دل و دل و دل و دل کشت منو.
یاد مهستی هم به خیر. روحش شاد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

Nobody’s gonna love me better…

Posted by کت بالو on October 15th, 2007

Nobody gonna love me better
I must stick with you forever
Nobody gonna take me higher
I must stick with you….

بعد از هشت سال یا… سیزده سال و سه ماه…

You know how I appreciate it
I must stick with you my babe

Nobody gonna love me better…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 11th, 2007

به به…بسیار فیض بردیم و مسرور و مشعوف شدیم.

ولله به جزییات طرح شده در وبلاگ کاری ندارم. آزادی بیان است و آزادی اعتقاد. هر چند که نظر بنده خلاف فرموده های نویسندگان وبلاگ است. تنها سوالی که برای چندمین بار به ذهنم رسید این است که بنابر کل نوزده بند لازم جهت ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بانوان محترم جی لو و پاملا و امثالهن از کل لشکر زینب (س) فعالانه تر زمینه های ظهور حضرت رو آماده می فرمایند!
ما که بخیل در گاه حق نیستیم. اجرشون قطعا با خود حضرتش خواهد بود الهی آمین!

گفتم جی لو یادم افتاد. حامله است. امروز صبحی رادیو گفت.

درست قبل از خبر باردار بودن جی لو خانوم رادیو خبر داد حزب لیبرال در انتاریو برنده شده. تفاوتی نداره کجای دنیا باشم و مواضع احزاب چی باشه. از بچگی تربیت شده ام که به هر حزبی که لیبرال هست وفادار باشم. هر چند ترجیحم برام دولت استانی حزب محافظه کار پیشرو بود اما رای دادن به غیر لیبرال واسه ام انگاری این می مونه که به مقدساتم خیانت کنم.

شاید مشکل رنگ قرمزه. حتی زمان دبیرستان که به تمام معنی کلمه عاشق نامجو مطلق بودم و عکس هاش رو جمع می کردم و توی دبیرستان واسه اش کلی شعار می دادم طرفدار تیم پرسپولیس بودم!
لیبرال ها قرمزن!

این جریان لیبرال و محافظه کار من رو یاد علم بهتر است یا ثروت می اندازه! جناح چپ به نظرم همیشه روشنفکر اومده و مدافع حقوق بشر و حقوق زن و کودک و جناح راست حامی سرمایه دار های کلان و مذهبی ها و ضد حقوق زن و منکر همه چی.
ان دی پی ها طبق معمول کسانی که رگه های کمونیستی دارن شعارهاشون جذابه. در عمل قابل پیاده سازی نیست یا..حسابی خرابی بار میاره.
خلاصه که…قرمزته. و نیز…البته واضح و مبرهن است که علم از ثروت برتر است.

برای اولین بار در کانادا رای دادم. کاملا از روی میل و رضا. بی دغدغه و نگرانی و مجادله. بسیار امیدوارم دور بعدی دولت فدرال هم لیبرال بشه.
اصولا لیبرال ها انسان های فرهیخته تری هستن.

به گمانم از بزرگترین مشکلاتم این باشه که تصمیمات بسیار مهم -مثل انتخاب مسوولین جهت اداره ی امور کشور- رو احساسی اتخاذ می کنم.

یه چیز باحال. خانوم معلممون گفت که در سال هزار و نهصد و پنجاه و نه یعنی کمتر از پنحاه سال پیش مادرش برای وضع حمل به بیمارستانی در مونترال مراجعه کرده. پدرش مسافرت بوده و بنابراین مادر به تنهایی به بیمارستان مراجعه کرده. مسوولین بیمارستان مادر رو قبول نمی کرده ان به دلیل این که باید حتما مردی از خویشاوندان زن (مثل شوهر یا برادر یا پدر یا…) زن رو برای ورود به بیمارستان ثبت می کرده و یک زن قانونا نمی تونسته خودش یا کسی رو برای ورود به بیمارستان ثبت نام کنه. حتی اگه مثل مادر این خانوم معلممون درست در آستانه ی وضع حمل می بوده. خوشبختانه راننده ی تاکسی مرد خوبی بوده. مشکل زن رو که می بینه از توی راهرو بر می گرده. به مسوول پذیرش می گه که عموی زن هست و زن رو برای ورود به بیمارستان ثبت نام می کنه. بعد هم بهش می گه که شونزده تا بچه داره و بهش اطمینان می ده که زایمان کار ساده ای هست و دردش بی خطر.
خدا حفظش کنه.
….
یادم میاد من و دوستم می خواستیم جمعه صبح بریم کوه. از اونجا که دخترهای گلی بودیم با هیچ مرد و پسری نبودیم. دو تا دختر بودیم فقط. جلوی راه یه سری پاسدار ایستاده بودن و به دختر های تنها اجازه ی جلو رفتن نمی دادن. یه آقای میونسالی رو پیدا کردیم. چسبیدیم بهش و به پاسداره گفتیم این عمومونه!!!!
گرچه عموی طفلک اونقدر ترسیده بود که شلنگ تخته اندازون تقریبا به فاصله ی ده متر جلوتر داشت فرار می کرد! ولی به هر حال کارگر افتاد. من و دوستم با عمومون (!!!) رفتیم کوه.
فقط نمی دونم عموی من بود یا عموی دوستم!
(در ضمن قابل توجه وبلاگ فوق الذکر و مبحث اختلاط رجال و نسوان)!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

فسقلیه…

Posted by کت بالو on October 9th, 2007

فسقلیه پایان نامه ی فوق لیسانس اش رو دفاع کرد! یه گروه ارکستر ده نفره که اهنگی که ساخته بود رو اجرا کردن. اجرا نیم ساعت طول کشیده و اساتید گفته اند که یه بدعت بوده که پایان نامه ی فوق لیسانس فقط کاغذی ارایه نشه و واقعا با یه گروه کامل ارکستر اجرا بشه. احتمالش هست نمره ی بیست بگیره!
با مدتی تاخیر سه چهار هفته ی دیگه شاید اجرا به دستم برسه.

این برادر فسقلی…که با وجود شیطنت باور نکردنی اش از دو سالگی همین که می رفت خونه ی همسایه مون عینهو آمپول بزن و بشین, گوشش رو می چسبوند به بلندگوی ضبط صوتشون و دو ساعتی فقط و فقط موزیک گوش می داد و بعدا توی راه پله ی خونه موزیک رو با سوت اجرا می کرد!!! اونقدر که همسایه ها فکر کرده بودن بابای فسقلیه است که توی راه پله سوت می کشه نه بچه ی دو سه ساله!!!

هفت هشت سالش که بود پیانو رو شروع کرد و دیگه رها نکرد.
بعد از لیسانسش دو هفته ای رفت یه کارخونه و سه هفته ای هم کار مهندسی فروش کرد. و…تصمیم اش رو گرفت و اعلام کرد. می خواست آهنگساز بشه.
از اونجا که تیوری موسیقی و هارمونی و باقی دروس مرتبط رو هم در کنار درسش مداوم خونده بود, کنکور فوق لیسانس آهنگسازی رو داد و…نفر اول شد. و حالا….
فسقلیه تز فوق لیسانس اش رو دفاع کرد, خودش با یه لشکر ده نفره…عینهو تیم فوتبال…
….

تنها مشکلم باهاش اینه که چطوری این بچه رو قانعش کنم بیاد اینجا پیش خودم!!! به شکل باور نکردنی ای عاشق خانواده اشه و زندگی آروم و راحت و خوشحالی که داره!

این برادر فسقلی…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

I am a Borat….

Posted by کت بالو on October 6th, 2007

یه سایت پر از کتاب های آنلاین.

حتی برای کسانی که حتما کپی کاغذی کتاب رو بخوان و از روی وجدان دلشون بخواد که حتما برای کتاب پول بدن, خوب هست که یکی دو فصل اول رو بخونن و اگه خوششون اومد کتاب رو بخرن.

از فیلم “برات” مال ساشا کوهن هیچ وقت خوشم نیومد. دلیلش این بود که گذشته از مبحث و موضوع و محتوا, و گذشته از این که محتوا و نکات مطرح شده چقدر جالب و درست باشن, معمولا هیچ ملتی دوست نداره که هویت ملی اش مایه ی هجو باشه, خصوصا توسط کسی از ملیت دیگه, و بشه مایه ی یه جورایی مسخره.
فکر می کردم اگه مشابه این فیلم در مورد ایران ساخته شده بود, قطعا خوشم نمی اومد, حتی اگه نکاتش حقیقی بودن.
مدت ها پیش توی بحبوحه ای که فیلم روی صحنه بود و دو سه هفته ای بعد از این که ما فیلم رو دیده بودیم, شب نسبتا دیر وقت کسی به منزل ما تلفن زد. متاسفانه آی دی اش نامعلوم بود.
من طرف رو نشناختم و گل آقا هم از اونطرف هی می پرسید کیه. من به شدت گیج و سر در گم شده بودم. در عین حال که حرف زدن طرف به نظرم عجیب می اومد, فکر کردم یکی از دوستامونه که داره سر به سر می گذاره. چون اصولا در کانادا مزاحم تلفنی ندیده بودم.
بعد از یکی دو بار که پرسیدم شما کی هستین, دیدم طرف شروع کرد به مسخره کردن لهجه ی من, که قطعا لهجه ی کانادایی نیست و مشخصا لهجه ی خاور میانه ای هست, خصوصا وقتی دستپاچه بشم. هی از اونطرف می گفت “I am a Borat.” و غش غش می خندید. حتی یکی دو بار اول فکر کردم یکی از دوستامونه که داره شوخی می کنه. بی رودرواسی نگاه پرسشگر گل اقا هم به شدت کلافه ام کرده بود. بعد از دو سه بار که هی تکرار کرد I am a Borat, حوصله ام از وضع موجود سر رفت و به جای این که قطع کنم, گوشی رو دادم دست گل اقا, که به اندازه ی طرف پشت خط داشت من رو عصبی می کرد. (انصافا جزو معدود مواردی بود که به این شدت عصبی ام کرده بود), و بعد جر و بحث با گل اقا که چرا زودتر قطع نکردم.

یاد فیلم “برات افتادم و احساسی که بعد از دیدن فیلم داشتم.
فکر می کنم عموم قزاقستانی ها, و رومانیایی ها فیلم رو موهن دونستن.
من به عنوان کسی که فقط و فقط یک بار در تمام مدت اقامتم در کانادا, به دلیل خصوصیت مادری و ملی خودم آشکاراو مستقیم مضحکه شدم, و اون یک بار هم با ارجاع به فیلم “برات” بود, برای همیشه فیلم رو به صورت یه خاطره ی تلخ به یاد آوردم.
توی ویکیپدیا خوندم که من تنها کسی نبودم که فیلم رو موهن دونستم با وجود این که با برخی نکاتش موافق بودم.
فکر می کنم مهم تر از چی گفتن, چطور گفتن اش باشه.

گرچه با مسخره کردن آدم ها به دلیل شکل و خصوصیات فیزیکی و اونچه که خودشون درش مقصر نیستن بسیار مخالفم, ولی با این موافق هستم که به دلایل مختلف فرهنگی و خانوادگی, یه سری رفتار ها ی هنجار و ناهنجار در یه دسته و قوم و جنس بیش از بقیه دیده می شه. این سری رفتار های هنجار و ناهنجار در طول زندگی یه جامعه دستخوش تغییر می شن.
از جمله این که در تاریخ, درصد بسیار ناچیزی از ریاضیدان ها و دانشمندها چینی و از کشورهای خاور دور بوده اند, در صورتی که در حال حاضر به هر دلیلی, دانشمندان زیادی بین شون دیده می شه.
این قسمت از مقاله ای که روی اینترنت دیدم بسیار جالب بود:

In the U.S., both Korean and Japanese students score above average in IQ tests; many scholars agree that, genetically, they are about as close as two ethnic groups can get. But the Korean minority living in Japan scores much lower on IQ tests than the Japanese. Why? The Japanese are extremely racist towards Koreans; they view them as stupid and violent, and employ them only in the dirtiest and lowest-paying jobs. Tensions are so great between the two groups that violence often erupts in the form of riots.

باقی مقاله رو خودتون می تونین نگاه کنین.

به عبارت دیگه, آی کیو یا ضریب هوشی به شدت تحت تاثیر شرایط محیطی و اجتماعی و شرایط روحی شخص و نژاد متغیر هستند.

و…این که ما چه ستم های غیر قابل جبرانی رو با کوچکترین کلمات و اشاره هامون در مورد آدم ها و نژادها و مردها و زن ها مرتکب می شیم.
—-

دانشجو که بودم تدریس خصوصی می کردم.
تاثیر بسیار مستقیم خانواده روی درس خوندن و درک مطالب و اعتماد به نفس شاگردها کاملا ملموس بود.
دخترک, طرف های خیابان آذربایجان, تا ماه آذر معلم فیزیک نداشت. درس رو بلافاصله که می گفتم می فهمید. مسائل ساده رو حل می کرد. مسائل متوسط رو هم همین طور. به مسائل پیچیده تر که می رسید, شروع می کردم به کمک کردنش. نسبت به بقیه ی دانش آموزها سریع تر از حد متوسط متوجه می شد و حتی خودش هم با همون سه چهار جلسه تدریس دو ساعته تا حدودی حلشون می کرد.
جلسه ی بعد مادرش بهم گفت دخترم می گه شما مسائل مشکل می دین. یه کمی آسونتر باهاش کار کنین. این خیلی باهوش نیست!!!
و…تازه دلیل شک و تردید دختر و عدم اعتماد به نفس اش در جواب دادن رو متوجه شدم.
دومیش دختری بود طرف خیابون قلعه مرغی. تجدید شده بود. از نظر هوشی و گیرایی کاملا متوسط بود. به طور واضح از پسرعمه اش خوشش میومد! گرچه که بسیار اتفاقی متوجه شدم. و از اون به بعد وقتی حواسش پرت می شد می فهمیدم ممکنه کجا ها رفته باشه. اما سوال ها رو هر چی که به نظرش درست می رسید جواب می داد. در شرایط سخت که گیر می کرد راستش رو می گفت. دختر معمولی و ساده ی دوست داشتنی ای بود. و….دلیلش؟ مادرش رو که دیدم متوجه شدم. مادر به دخترش اعتقاد داشت, از اونچه که دخترک بود خوشحال بود, هرچند دخترک تجدید آورده بود, اما توسط خانواده زیر سوال نرفته بود.
مادر دختر فقط اعتقاد داشت که دخترش کمی حواسش رو به درس نمی ده!
از همه بدتر دختری بود توی خیابون میرداماد. آدرس رو که گرفتم فکر می کردم طبیعتا وارد یه خونه ی قشنگ و تمیز و نسبتا گرونقیمت بشم. بر خیابون میرداماد.
جلوی در که رسیدم ماتم برد. در , از توی خیابون میرداماد به یه حیاط نسبتا بزرگ کاشی شده باز می شد که توش پر از وسیله ی کهنه بود, و چند تا مرغ و خروس.
منزل بسیار متوسط بود و اتاق هاش نسبتا لخت. نمی تونستم تصمیم بگیرم که ایا متعلق به یه ادم بسیار ثروتمند بوده که به طرز عجیبی ورشکست شده, یا متعلق به یک خانواده بسیار فقیر هست که به شکلی که نمی دونستم درست بر خیابون میرداماد زندگی می کنند.
دخترک آشکارا حتی به یک کلمه هم که از دهن من بیرون می اومد فکر نمی کرد. تنها موردی بود که درس دادن به شدت عصبی ام کرده بود. تنها موردی که دخترک “خنگ” بود به شکلی که حتی جواب یه جدول ضرب ساده رو هم نمی دونست, اما نمی دونستم اگه لحظه ای ذهنش رو باز کنه و فقط و فقط به من گوش کنه, تا چه حد می تونه باهوش باشه. یا شاید حتی نابغه به شمار بیاد.
وضع خانواده به وضوح غیر عادی بود. به نظرم رسید به احتمال زیاد دخترک حس تضاد وحشتناکی با محیطش داره.
…..
باز یاد م.م افتادم و…هزار چیز دیگه.
—-

اگه خودمون یادمون بره که با خودمون مهربون باشیم, سخته دیگران رو وادار کنیم با ما مهربون باشن, سخته بتونیم با دیگران مهربون باشیم.
….
دنیایی که خداوندگار جبار ساخته انسان های باهوش می پرورونه, و انسان های کم هوش, در قیاس با همدیگه.
بشر های باهوش (یا کم هوش) می تونن “انسان” بشن, می تونن “کثافت” بشن. متاسفانه کثافت های باهوش (یا نابغه های کثافت) بیشترین لطمه رو به سایرین می زنند, و بیش از همه به اطرافیانشون.
لطف کنیم و فقط و فقط یه علامت سوال بگذاریم جلوی هر جمله ی خبری ای که از هر کسی می شنویم. خصوصا اگه به نظرمون (برای خودمون یا دیگران) موهن و تحقیر کننده باشه.
اگه خودمون, عاشق خودمون نباشیم, و اگه خودمون, خودمون رو بسیار پر اهمیت و توانا قلمداد نکنیم, بسیار سخته به دیگران کمک کنیم, و بسیار سخته دیگران به اهمیت و توانایی و دوست داشتنی بودن ما پی ببرن. هیچ لحظه ای دیر نیست. هیچ لحظه ای از عمر بی اهمیت نیست. و هیچ کلامی بی اثر نیست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on October 3rd, 2007

خیر حقوقدان خانوم. نه سوسک شدم و نه عنکبوت و نه هیچ حیوون دیگه ای غیر از کتبالو!
دلیل ننوشتنم مشغله است و مشغله…یه امتحان فسقلی و یه عالمه کار.
—-

از نوشته ی آقای ریچارد براوتیگان بسی لذت بردم. از نوشته ی آقای سامرست موآم هم به همچنین.
این آقا ریچارد به گفته ی معلممون شعرهاش اغلب به شدت ضد زن هستن. گرچه که داستان کوتاهش به نام The world war I Los Angeles Airplane بسیار به دلم نشست. از همون نوشته اش قبل از این که حرف های معلممون رو در موردش بشنوم در نظرم آدمی اومد که از بالا رفتن سن خوشش نمیاد و فکر می کنه که با بالا رفتن سن اش مقبولیت اجتماعی اش رو از دست می ده و این که به هر حال نظرش روی جنس مونث یه کمکی یه جوراییه.
بعد خانوم معلممون گفت که آقا ریچارده یه جورایی ضد زن شعر گفته و در سن چهل و نه سالگی هم شلیک کرده توی مغز خودش و جسدش دو سه هفته بعد پیدا شده. بعدا توی ویکیپدیا خوندم که گویا اسکیزوفرنیا داشته. و…همین دیگه.

قراره یه داستان از بین داستان های کتابمون انتخاب کنیم. داستانه نباید توی سیلابس درسی مون باشه. داستانه رو باید بخونیم و در موردش ششصد کلمه بنویسیم و برای کلاس ارایه کنیم.
ساعت تفریح کلاسمون خانوممون اومد بالای سرم و گفت که فکر می کنه که من به مباحث فمینیستی علاقمند باشم و دو تا داستان مرتبط با فمینیسم رو به من پیشنهاد کرد که بخونم و کنفرانس بدم!
این که بعد از سه جلسه کلاس چطوری به این نتیجه رسید که باید به مباحث فمینیسیتی علاقمند باشم رو نمی دونم.
این باعث شد بیام و برای اولین بار با دقت تعریف فمینیسم رو نگاه کنم! با مفادش موافقم.
گمانم…یعنی بعد از این که خانوممون گفت دقیقا فهمیدم…گمانم مبانی فمینیسم رو قبول دارم و با این حساب به فمینیسم علاقمندم! گرچه کلیه ی مباحثش به شدت هر چه تمام تر آزارم می دن. درست عین این که یه قسمتی از بدن آدم قبلا دچار شکستگی شده باشه و حالا هر بار که بهش اشاره می کنی (حتی اگه راست راستی لمس اش نکنی) جیغ آدم به آسمون هفتم بلند بشه!
—-

اولین لحظه ای که وارد کلاس انگلیسی شدم چشمم افتاد به یه دخترک ملوس عین عروسک! سفید با موی طلایی طلایی صاف با لب های نارنجی کوچولو و بینی ظریف و چشم های سبز خاکستری! و قدی که لااقل بیست سانت از من بلندتر بود. صندلی کنارش خالی بود و کتاب داشت. من کتاب نداشتم. ساعت تفریح بین دو تا کلاس اومد پیشم و پیشنهاد کرد برم کنارش بشینم و از کتابش استفاده کنم. معلوم شد دخترک مال بلاروسه. ازدواج کرده و اومده کانادا و حالا می خواد برای آینده اش تصمیم بگیره. هفته ی پیش گفت که می خواد بره زبان فرانسه بخونه. بهش گفتم بره توی زمینه های هنری. گفت که کشور خودش ورزش خونده ولی دلش می خواد کاری بگیره نه توی زمینه ی ورزش و هنر.
این هفته به نتیجه رسیده بود. از داستانی که دو هفته قبلش خونده بودیم ایده گرفته بود که بره و پرستاری بخونه! ولله بسیار امیدوارم که موفق بشه.خصوصا که حسابی هم داره برای امتحان تافل اش تلاش می کنه.
منتها…اگه این پرستار بشه فکر نکنم آقایون بیمار به این سرعت و به این زودی ها از بیمارستان دل بکنن! گمانم همون رشته ی زبان فرانسه خطرش کمتر باشه.
—-

بولینگم هنوز هم خرابه. پس فردا باید با شرکتمون بریم بولینگ و من سه جلسه ی تمرینی طی دو هفته ی گذشته با گل آقا رفتم بولینگ.
خوبیش به اینه که دیگه توپ رو توی لاین کناری نمی اندازم لااقل! منتها…از هر سه بار یه بار ضربه خطا می ره و به هیچ جا نمی خوره. خصوصا اگه حتی یه لحظه تمرکزم رو از دست بدم یا اگه توپ حتی یه کوچولو برام سنگین باشه. توپ که سنگین می شه دستم به جای این که از کنار بدنم حرکت کنهَ قوس بر می داره و توپ به طرف چپ تمایل پیدا می کنه.
طبق معمول همیشه تیوری ام از عملی ام به شدت سریع تر پیش رفته. تیوری بازی رو می دونم. در عمل…از هر کسی که فکر کنین بدتر بازی می کنم!!!
گرچه می خوام گوش به حرف نعومی خانوم بدم و مثبت فکر کنم. اگه طبق تیوری نعومی خانوم زمان حال و گذشته و آینده فقط و فقط زاییده ی خیال ما باشن اگه من فکر کنم که هر بار با یه ضربه هر ده تا بیلبیلک رو سرنگون می کنم قطعا و مسلما این اتفاق می افته.

جمعه که برگشتم حتما می نویسم که تفکر مثبت موثر بوده یا خیر.
گمونم تفکر مثبت گاهی وقتها یه آغاز خوبه و گاهی وقت ها آخرین حربه!
در مورد بولینگ من…تفکر مثبت آخرین حربه است.
—-

ولله در زندگی از خر سوار خیلی حرصم نگرفته. سعی کرده ام سواری بی مزد ندم یا اگه دادم آگاهانه بدم و گاسم از روی ناچاری که نمی شه لگد بزنم و سرنگونش کنم. خرخره ی خرهای خر رو ولی گاهی وسوسه می شم بجوم.
بسیار شیفته ی خر سواری هستم. این وجدان درد ولی نمی گذاره. حریف وجدان اگه شدم گمانم بزنم تو کار خر سواری!
بعضی ها به وجدان می گن ضعف و بلاهت! به هر حال…اگه کسی خر سواری نکنه کی می تونه بگه به خاطر وجدان بوده یا…ناتوانی و خریت؟!
—-
توی اخبار رادیو داشت مشخصات یه خانومی که توی تصادف با کامیون آشغالی کشته شده بود رو می گفت تا بلکه خانومه شناسایی بشه.
گوینده ی رادیو گفت خانومه یه آسیایی کوچک جثه ی مسن بوده. آنچنان گفت کوچک جثه که ناخود آگاه خانومه در ابعاد مارمولک در نظرم مجسم شد. اونقدر نحیف و ظریف که ماشین آشغالی وجودش رو حس نکرده و زیرش گرفته.
بعد گوینده ی رادیو ادامه داد خانومه قدش پنج فوت بوده و وزنش نود و پنج پاوند!! ولله دور از جون دقیقا هم قد و هم وزن من بوده! گیریم من یه کیلو سنگین ترم. نود و هفت یا نود و هشت پاوند! قسم می خورم دارنده ی این مشخصات اونجوری که گوینده ی رادیو گفت نحیف از آب در نمیاد! یا…لااقل من به چشم خودم نحیف که نیستم هیچ یه کوچولو هم گوشت بین پوست و استخونم هست! بی خیال بابا!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار