کودکی
ماجراهای کت بالو و خودش December 2nd, 2007عجب…عجب…
علایق و حس هایی که در کودکی شکل می گیرند گاهی به شکل غریبی سال های سال با آدم زندگی می کنند.
برف رو از روزی که به خاطر میارم دوست داشتم. دو بار دستم رو شکسته و لااقل بیست سی مرتبه ای زمینم زده. چهار پنج مرتبه ماشینم رو توی خودش فرو برده و به سختی رها کرده و یک مرتبه هم برای ما باعث تصادف شده…و من هنوز برف رو دوست دارم..و زمین های برفی رو و…تمام سختی ها و ترس هایی که ازش دارم!!!
…
کلاس اول ابتدایی بودم. از کودکستان رفته بودم دبستان و دوستی نداشتم و عقلم به دلتنگی و اضطراب می رسید. هر روز صبح پدر بزرگم من رو می رسوند مدرسه و می برد توی حیاط مدرسه و بعد می رفت. یه حس عجیبی پیدا می کردم. انگار تمام پشتوانه های زندگیم از دست رفته باشه و خالی خالی باشم. دلهره می اومد و ترس و اضطراب در عین حال که حس امنیت هنوز بود. بعد از رفتن پدر بزرگم چشم هام پر می شد از اشک. مثل جنینی که از شکم مادر جدا شده باشه و دیگه هیچ بند نافی به مادر پیوندش نزنه و هیچ رحمی حفاظت اش نکنه. تا می رفتم سر کلاس و یواش یواش یادم می رفت. و..این حس هر روز صبح یکی دو هفته ی اول کلاس اول دبستان بود. حسی که نه روز های بعد تکرار شد, نه کلاس دوم تکرار شد, نه سوم, و نه تا سال ها سال بعد…بعد از شاید بیش از بیست و پنج سال.
هفته ها طول کشید تا به یاد بیارم همین حس رو…دقیقا همین رو, بی بیش و کم چه وقت تجربه کرده بودم…
یک دخترک شش ساله…در حیاط مدرسه…امن اما…بی حامی…تنها.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
December 3rd, 2007 at 1:11 pm
داریم به پنجمین سالگرد تولد این وبلاگ نزدیک می شویم (لااقل به روایت آرشیو این وبلاگ). تولد وبلاگت مبارک! 🙂
December 4th, 2007 at 9:36 am
برف قشنگه ولي پارو كردنش قشنگ نيست …
December 4th, 2007 at 2:09 pm
من چند جلد کتاب الکترونیکی آشپزی خوب دارم که می تونم براتون ارسال کنم. از آشپزی طبق متد بلو ریبون گرفته تا دستور غذاهای اطریشی، کوبایی، فرانسوی، آلمانی، لبنانی، مجار، ترکی، … حتی دستور پخت های KFC و مک دانلد. همینطور انواع سالسا و پیتزا و شیرینی و شکلات. اگر خواستید براتون ایمیل می کنم یا آپلد می کنم و لینکش رو براتون می فرستم.