مزه ی روزها
دستهبندی نشده November 1st, 2008بعضی روزها مزه ی شکلات می دهند. بعضی روزها مزه ی سیب گندیده. بعضی های دیگر عین بادام تلخ می مانند و بعضی روزها عین نان بیات.
تابستان های مدرسه اغلب روزها مزه ی شکلات می دادند و آبنبات ترش. تابستان های کنکور عین شیر تخم مرغ زورکی بودند و آخرروز که می رسید عین ته مزه ی شیر تخم مرغ می ماسید توی دهنت که ای بابا یک روز دیگر هم گذشت.
در مورد روزهای من یک حقیقت مسلم است. خود روز قبلم را و خود ماه قبلم را و خود ساعت قبلم را دوست ندارم. همین هم هست که به آرشیو وبلاگم یا به دفتر خاطرات های سال های قبل از وبلاگم بر نمی گردم یا بسیار به ندرت برمیگردم. هر وقت هم بر میگردم آزارم می دهند عین نیشگون گرفتن. مزه ی آن روزها را امروز زیر دندانم دوست ندارم. خودم در آن روزها را دوست ندارم.
چون و چرایش را تا به حال نفهمیده ام. بی خیالش شده ام کلا. مهم هم نیست. مهم اش این است. از خود زمان حالم لذت می برم. گذشته را ولش کن.
—-
رنجنامه ها را باز می کنم که تا تهش بخوانم. فکر می کنم اگر کسی این رنج را کشیده لابد من هم باید بتوانم تا تهش بخوانم. وسطش که می رسد می برم و صفحه را می بندم. لابد همین است که اسمش می شود رنجنامه.
همیشه از یک سری اتفاقات که نکند در آینده اتفاق بیفتند می ترسم.
خلاصه…گذشته ام را دوست ندارم. از آینده ام می ترسم. خدا را شکر کم کم دارم لذت بردن از حال را یاد می گیرم.
—
اگر بخواهی تمام روزهایت مزه ی شکلات بدهند باید شانس داشته باشی و یک جایی از کره ی زمین متولد شده باشی یا لااقل زندگی کنی که مزه ی آهن داغ و قیر تفتیده و لجن توی تار و پود ثانیه ها و سلول سلول آدم ها تزریق نشده باشد. بعد خوب است کمی هم بی خیال باشی. باقی اش هم هنر خودت هست در بازی ات با لحظه ها و آدم ها و خودت. صبح تصمیم بگیری چه کنی که روزت مزه ی قهوه و شکلات بدهد و بعد همان طور زندگی کنی که تصمیم گرفتی و با همان آدم ها بگذرانی که تصمیم گرفتی و …قهوه و شکلات و…
زندگی همین است.
صبح…روز…تمام…و مزه ی روز در ذهانت.
…
در زندگی پر ارزش تر از زمان هیچ نیست…هیچ. بهای هر چیزی است و به هیچ بها به دست نمی آید.
—
بدبختی…هر چه دارم و ندارم از فکر کردن مدام و مداوم به همین است.
—
شده است یک کاری کنید که مثلا پنج سالی منتظر بودید قدرت انجامش را داشته باشید و حالا توانسته باشید و مثل یک تکه کیک شکلاتی توی دهنتان مزمزه اش کنید تا ساعت ها و روزها؟
—-
مرخص شوم…روزم را شکلاتی کنم با چاشنی قهوه. نهایتا هم یک آبنبات ترش رویش.
…
روزهایتان شکلاتی کیکی و آبنباتی. 🙂
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
November 2nd, 2008 at 12:33 am
به به این نوشته اتون چقدر مزه ی شکلات می داد. امیدواریم زندگی شما هم همیشه شکلاتی باشد . این نوشته را حتما توی دسته ی کت بالوی متفکر دسته بندی کنید چون یه نوشته جالب به سبک جدید از کت بالوی متفکره که برای من بخصوص خیلی تازگی داشت . برعکس شما و عوض شما من تمام آرشیواتون را می خونم و هرروز نکته جالبی پیدا می کنم . به نظر شخص من علت اینکه شما از نوشته های قبلی اتون فرار می کنید پیشرفت روزافزونیه که در نوشتن دارید . اگه دهه ی چهل یا پنجاه و زمان هدایت به دنیا آمده بودید به یقین یکی از نویسنده های مشهور ایران بودید. هرچند به قول خودتون آینده را کی دیده شاید در آینده یکی از نویسنده های بنام این مملکت شدید و من آرزو می کنم اینچنین بشود. شاد و تندرست باشید
November 4th, 2008 at 9:05 am
من اصلا کاری به اینکه نویسنده این مطلب کیه وچه کاره است ندارم . نه طرفدارشم و نه مخالفش اما از بعضی از نوشته هاش جدا لذت می برم . این نوشته ی اخیرش را نگاه کن ببین من حق دارم یا نه . به نظر من این نوشته را با قلم جادو نوشته است. برای مشق نویسندگی نمونه خوبی است. شاد وتندرست باشید .http://www.nourizadeh.com/archives/004102.php