هر چه دلم خواست…
دستهبندی نشده March 26th, 2009یادش به خیر. روحش شاد. مادر مادر بزرگم می گفت “هر چه دلم خواست نه آن می شود. هر چه خدا خواست همان می شود. ”
امروز فکر می کردم هر چه خودم خواستم همون شد. یا…شاید خدا خواست و اینقدر زرنگ بود که حالا فکر می کنم خودم هم همون رو می خواستم. چه خدا خواست و چه خودم راضی هستم و خوشحال. خیلی خوشحال. خیلی امیدوار.
حالا…از اینجا به بعدش رو هم می دونم چی می خوام. خداهه همکاری کرد چه بهتر. همکاری نکرد بعد از مردنم که دیدمش می دونم چه حسابی ازش برسم!
…
اگه هم ندیدمش که…همه اش کشکه!
عجب سرکاری ایه ها.
—
چیزهایی که پنج سال پیش به نظرم غیر قابل دسترس بود حالا برام روزمره است.
قهرمان های پنج سال پیش حالا دیگه دم دست هستند. بیست سال و سی سال پیش که دیگه اصلا حساب نیست.
—
قدرت خاصی هست قدرت خواستن و تلاش.
—
موهای سفید بلندش رو که بعد از حمام می بافت و می انداخت پشتش رو هنوز یادمه.
روحش شاد. یادش موندگار.
…
هر چه خدا خواست همان می شود.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
March 27th, 2009 at 10:54 am
من فکر می کنم، خدا اکثر مواقع دقیقا همون چیزهایی رو واسمون می خواد که ما از ته ته قلبمون همون ها رو می خواهیم و به همون نسبت هم واسه بدست آوردنش تلاش می کنیم. حداقل فکر می کنم نمونه عینیش خود شما باشی.
March 27th, 2009 at 6:35 pm
اون بیت شعر قشنگه.