کابوس
ماجراهای کت بالو و خودش December 20th, 2010سه تا کابوس شبانه دارم. سالی دو سه بار سراغم میان معمولا.
اولیش کابوس دیر رسیدن یا برای چیزی آماده نبودن هست. مثلا عروسی ام هست و هیچ کاری اش رو انجام نداده ام.
دومیش موش و جونور موذی هست و سوسمار. مثلا یه بار خواب دیدم سوسمار زیر میز آشپزخونه پام رو کرده توی دهنش و گاز می گیره.
سومیش هم خواب دزد هست و این که دزد اسباب خونه رو برده.
چند شب پیش ها دو تا کابوس باهم قاطی شدند و سراغم اومدند.
خواب دیدم یه میتینگ مهم دارم. ساختمون میتینگ رو پیدا نمی کردم و اسلاید هام هم آماده نبودند. بالاخره ساختمون و اتاق میتینگ رو پیدا کردم و ملتین هم اومدند. حدود ده پونزده نفری داشتند می نشستند که من یه سوسک رو نزدیک در اتاق دیدم. بعد یه سوسک دیگه رو هم دیدم. به فاصله ی یک دقیقه دیدم کف اتاق پر از سوسکهایی هست که دارند می دوند به سمت در اتاق میتینگ. ملت هم وحشت زده فریاد می زدند و می دویدند به طرف در که از سوسک ها فرار کنند. طبیعتا من هم همین طور.
جالبیش اینه که خیلی کم پیش میاد کابوسی به غیر از این دو سه تای بالا سراغم بیاد.
بدترین و جالب ترینش یه مرتبه بود که خواب دیدم تمام زندگی ام رو فراموش کرده ام و حافظه ام رو به کل از دست داده ام. حدود پونزده شونزده سال پیش این خواب رو دیدم. رفته بودم توی کیوسک تلفن عمومی و دوزاری رو انداخته بودم. اما به کل هیچ کس و هیچ چیزی رو به خاطر نمی آوردم و بنابراین نمی تونستم به هیچ کجا تلفن بزنم! حس درماندگی و آشفتگی و عصبانیت بود. از خواب که بیدار شدم تا نصفه روز حالم به شدت بد بود.
حس ترس یا عصبانیت یا نگرانی توی خواب رو درک می کنم. حس فراموشی و حس عشق بیش از حد رو توی خواب درک نمی کنم. گرچه هر دو رو خواب دیده ام!
هنوز برام جای سواله چطور آدم بعضی حس ها رو اینطور به شدت و به قوت خیلی زیاد توی خواب تجربه می کنه.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار