لورانزا فلی جیانی
کت بالوی متفکر January 16th, 2011یادش به خیر ذبیح الله منصوری یک سری رمان های مفصل تاریخی, اقتباس از جزوه های مختلف می داد توی بازار. مشتری پر و پا قرص ده جلدی ها بودم, از همان کلاس پنجم ابتدایی!
ژوزف بالسامو را هفت هشت باری دوره کرده بودم و عاشق قدرت های ماوراالطبیعه ی ژوزف بالسامو, و التوتاس بودم. ماجرا مال دوره ی لویی پانزدهم است در فرانسه.
ژوزف بالسامو عاشق یک زنی بود به اسم لورانزا فلی جیانی. همان یازده دوازده سالگی هم نمی توانستم بفهمم ژوزف بالسامو چرا اینطور سفت و سخت عاشق شده, آن هم عاشق لورانزا!! به هر حال شده بود دیگه. لورانزا که مسیحی سفت و سختی بود سر از کارهای ژوزف بالسامو -که مبتنی بر علوم پیشرفته و ماوراالطبیعه بود و بر مردم آن دوران پوشیده- در نمی آورد و از ژوزف متنفر بود.
به هر حال آقای بالسامو از زور عشق زیاد, خانوم فلی جیانی را از دست دزد ها که می خواستند بی عفتش کنند و از میان راه صومعه دزدید و آورد توی خانه ی خودش نگه داشت, به امید این که لورانزا خانوم یک زمانی چشمش به حقایق باز شود و عاشق ژورزف خان شود و با ژوزف خان برود سانفرانسیسکو.
از جمله فنون علم آوری ماورالطبیعه ی پیشرفته , این ژوزف خان هیپنوتیزم هم بلد بود و تله هیپنوتیزم و انواعش رو فوت آب بود. خلاصه ی کلام این که لورانزا خانوم در حال عادی از زندگی در منزل در بسته ی ژوزف خان بیزار بود و از دیدن ریخت ژوزف خان دلش آشوب می شد. اما هیپنوتیزم که می شد عاشق زندگی با آقای ژوزف بود و شیفته ی حقیقت وجودی جناب بالسامو!
نتیجه ی جریان این شد که بانو فلی جیانی در حال خواب مغناطیسی از جناب بالسامو خواهش کرد بانو فلی جیانی را همیشه در هیپنوتیزم نگه دارد. چون لورانزا خانوم در حال هیپنوتیزم بسیار خوشبخت بود. خلاصه…در همان حال هیپنوتیزم سانفرانسیسکو هم رفتند. منتها…عمر خوشبختی کوتاه بود چون التوتاس خان اشتباهی لورانزا خانوم خفته رو کشت!!
خلاصه…غرض از تمام این جریانات این که اگه آدم یه درون داره و یه بیرون, مثل لورانزا خانوم, و اگه توی درون و رویاها خوشحال است و خندان و مسرور, و اگه یه کسی هست که از بیرون به آدم نون و آب و سقف بده و آدم رو از دست راهزن های ناموس دزد نجات بده و حواسش به آدم باشه -که التوتاس خان آدم رو نکشه!!!- و پول آب و برق و گاز رو هم پرداخت بکنه و انحصاری هم هر از چند وقتی آدم رو ببره سانفرانسیسکو و بی هیچ دلیل و منطق خاصی هم هلاک سینه چاک آدم باشه, همچین بدکی هم نیست. یعنی تازه غیر از نون و آب و قبض آب و برق , اون ژوزف خان هم می تونه توی خواب مغناطیسی آدم باشه.
خلاصه…ایده ی فیلم های درون و بیرون و لایه های مغز و رویا و اینها رو می فهمم. فیلم هایی مثل ماتریکس و Inception و کلی دیگه. فقط نمی فهمم اگه عین لورانزا خانوم توی لایه ی دیگه حس خوشبختی خیلی زیاد وجود نداره و عین همین لایه کوفتی بیرونی همه اش بنگ بنگ و هیجان و تقلاست , اصلا فایده ی لایه درونیه چیه.
خلاصه که زندگی به روش بانو لورانزا فلی جیانی زندگی ای است بسیار دلپذیر. بی دغدغه و…به گمانم به رنگ صورتی کمرنگ نشاط انگیز.
یه وقتایی که صبح هیچ جوری دلم نمی خواد از تختخواب بیام بیرون یاد لورانزا فلی جیانی می افتم و این که اگه التوتاس نبود چه زندگی ای داشت لورانزا خانوم توی کتاب های ذبیح الله منصوری تا ابد الآباد. آمین.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
January 19th, 2011 at 3:42 am
آمین!