Posted by کت بالو on July 23rd, 2011
مسافرت کردن رو برای تنها بودن دوست دارم. اصولا تنها بودن رو دوست دارم. شاید برای همینه که پدیده ی سالمند شدن و خانواده ی بسیار کوچک برای من دلپذیره. معمولا وقت برای تنها بودن کم میارم. پول برای تنها بودن کم میارم!
تنها که می مونم فکر می کنم به این که چقدر زمان برای تنها موندن کمه و چقدر تمام آدم ها به با خودشون تنها موندن نیاز دارند.
باید یک قانونی باشه که به طور الزامی هر یک آدمی رو در طول یک سال به مدت یک روز بفرسته یه جا تنهای تنها. بنشینن. فکر کنند. با خودشون ملاقات کنند. من فکر می کنم آدم ها در جریان زندگی کردن زندگی دیگران, یا زندگی کردن برای دیگران, و دیدن دنیا و خودشون از دید دیگران, گاهی وقت ها خیلی دیر با خودشون آشنا می شه. اصولا خیلی وقت ها هرگز خودشون نمی شن و خودشون رو زندگی نمی کنند.
—-
دیوانه وار تنها بودن و نوشیدن و خوندن و کار کردن و ورزش کردن رو می پرستم. شاید می پرستم چون رویای دور از دسترسه. کسی چه می دونه وقتی به دست بیاد آیا باز هم پرستیدنیه. 🙂
—-
اگه آدمی که الان هستید می تونست با آدمی که پنج سال پیش و ده سال پیش و پونزده سال پیش و بیست سال پیش بودید, در یک ملاقات شش نفره شرکت کنه بدون این که بدونند همه یک نفر بوده اند, این شش نفر نسبت به همدیگه چه احساسی داشتند؟ چه جور مکالمه ای داشتند؟ از هم متنفر می شدند. عاشق همدیگه بودند؟ حوصله ی همدیگه رو سر می بردند؟ به شدت با همدیگه دعوا می کردند؟ در یک مکالمه ی نشاط انگیز به توافقی بی نظیر می رسیدند؟
خیلی وقت ها فکر می کنم کار و زندگی رو رها کنم بنشینم توی یک کابین کنار آب, دریا یا اقیانوس. یک بطری شراب یا تکیلا و یک قهوه جوش بگذارم کنار دستم. عین مشنگ ها بنوشم و بخونم و بنویسم, شنا کنم و راه برم.
لعنتی عشق به پول و باقی بند و بساط ها و ترس ها نمی گذارند آدم ‘زندگی’ کنه.
—–
خواب زیاد می بینم. خواب بعضی آدم ها رو بیشتر از بعضی های دیگه. در مورد بعضی ها نمی تونم تصمیم بگیرم که خوابم رویا بوده یا کابوس!
—–
این روزها خیلی بهش فکر می کنم: فاصله ی ترس و عاشقی چند انگشته؟ عاشقی مزخرفترین و ترسناکترین پدیده ی آفرینشه.
و…لذت بردن قشنگترینشونه.
—-
خیلی عچیبه که آدم به شدت عاشق نوشیدن باشه؟! قهوه یا آب یا آبجو و شراب؟!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on July 15th, 2011
می شه خیلی راحت تحت تاثیر جامعه یا محیط دچار احساس گناه یا اضطراب شد.
پررنگ ترین هاش حس گناه یا اضطراب در مورد مسایل خانوادگیه. اگه ازدواج نکنی یا اگه بچه دار نشی یا اگه بچه ات ازدواج نکنه یا گاهی وقتها اگه بچه رو مهد کودک بگذاری یا اگه براش پرستار بگیری. اگه زن باشی و خانه دار نباشی یا بدتر از اون اگه مرد باشی و بیکار باشی. اگه طلاق گرفته باشی. اگه از ازدواج قبلی بچه داشته باشی یا اگه همسرت زنت یا شوهرت بیوه یا بچه دار باشه. اگه همجنس گرا باشی یا بدتر از اون اگه همجنس گرا باشی و بخوای بچه داشته باشی.
اگه بخوای زندگی ات رو بگذاری که یا با اینها بجنگی یا رعایت شون کنی این یک بار زندگی رو بدجور باختی. شانس دوباره زندگی کردن رو هم به احتمال زیاد نداری.
زندگی ایده ال اونیه که چشم هات رو باز کنی و گوش هات رو ببندی و زندگی کنی. کیف کنی. بی حس گناه. بی حس اضطراب. با احترام برای خودت و خواسته های خودت. و کیف کنی از خودت و اون چیزی که هستی.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on July 12th, 2011
اصولا خیلی از عکس گرفتن و توی عکس بودن خوشم نمیاد. گمانم دلیلش اینه که از قیافه ی خودم خیلی خوشم نمیاد. توی عکس از اون چیزی هم که هستم بدتر به نظر میام. خلاصه خیلی با عکس گرفتن راحت نیستم.
—
سخته. سر و کله زدن سخته. پلتیک مشکله. قسمتی از کاره. هر روز بیشتر از روز قبل. حواست باید همیشه جمع باشه. حسابی.
—
برای اولین بار با حوصله روزنامه ی تورنتو سان رو ورق زدم به مدت نیم ساعت. اونقدری که فکر می کردم بد نبود. اتفاقا برای گرفتن فرهنگ این ملت ورق زدنش لازمه. حداقلش تفریحگاه تابستونی هشتاد سال صد سال قبل شهروندانمون رو یاد گرفتم که کجاها بوده. تو مایه های لقانطه یا ماشین دودی خودمون.
—
با اخبار ایران کاملا ترک رابطه کردم. در ارتباط باهاش با فیسبوک هم همینطور. زندگی خیلی خیلی راحت تره. خیال نگاه کردن به اخبار و سایت های ایرانی رو اصلا ندارم. فقط و فقط به خاطر حفظ آرامش خودم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on July 11th, 2011
این تصویر آخر هفته ی آینده در سانفرانسیسکو با دو روز کامل استراحت فقط برای کتاب خواندن در یک اتاق هتل یا کافی شاپ و بار و قدم زدن عالی است. این یعنی نهایت چیزی که ممکن است این یکی دو هفته نیاز داشته باشم.
—-
از زیباترین مناطقی که در زندگی ام دیده ام جنوب فرانسه است. زندگی یک شکل دیگری ست. تجسم بهشت است روی کره ی زمین. یک معلم فرانسه داشتم. یک خانوم فرانسوی بود دو سه سالی کوچکتر از من. با یک آقای ایرانی ازدواج کرده بود و آمده بود ایران.
خیلی خیلی تصادفی هفته ی پیش روی اینترنت پیدایم کرده بود. آدرس ایمیل رد و بدل کردیم.
ساعت چهار جمعه بعد از ظهر توی یک میتینگ خیلی جدی در مورد یکی از مباحث پیچیده نشسته بودم و چهار پنج نفری داشتیم بحث می کردیم. حوصله ام سر رفت. ایمیلم رو باز کردم. دیدم این دوستم ایمیل زده نوشته در یکی از شهرهای قشنگ توریستی جنوب فرانسه زندگی می کنه. زدم توی سر خودم…که زندگی می تونه اینقدر راحت و قشنگ باشه. من توی این اتاق جلسه با این مبحث به این پیچیدگی چه می کنم!
—
دستشویی اتاق خواب رو داریم خراب می کنیم. بامزه است یه جورایی. شوهره می ره توی دستشویی. در رو می بنده. صدای اره و تیشه میاد انگار که خونه داره خراب می شه. بعد از دو ساعتی میاد بیرون عرق ریزون. آب می خواد. دوباره می ره. صدای اره و تیشه. بعد از یکی دو ساعتی میاد بیرون. سر تا پاش پر از خاک و کاشیه و خیس عرقه. یکی دو تا زخم تازه داره که اگه من بهش نگم خودش متوجهشون نیست. دوش می گیره و …می ره تا یکی دو روز بعدش که همین برنامه تکرار بشه.
اگه ببینم اینقدر از این کار کیف می کنه می دم هر چند وقت یک بار یکی از اتاق های خونه رو خراب کنه.
بعد بگیم یکی بیاد درستش کنه. اینجوری هم شوهره خوشحاله. هم خونه نو می شه.
فقط سر تا پای شوهره می شه خونین و مالین. بعد از دو سه ماهی جای شوهر یه اصغر سه کله داریم با کلی جای زخم و یه هیکل ماهیچه ای.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on July 7th, 2011
خواب دیدم با یکی دو نفر جایی هستم. دقیقا نمی دونم کجا. شبیه کوچه و خیابون خودمون توی ایران بود. می خواستم ورزش کنم. بدوم و شنا کنم. توی خیابون می دویدیم. منتها به هر دلیلی صاحبخونه ها داشتند جلوی خونه رو آسفالت می کردند مدل ایزوگام. مجبور بودیم از روی آسفالت ها به سرعت بپریم که توی آسفالت داغ گیر نکنیم. تا رسیدیم به یک پرتگاه کوتاه. جلوتر نمی شد رفت مگر این که می پریدیم. از یک راه دیگر به دویدن ادامه دادیم. به یک چمن کوچک رسیدیم و چند نفری که یکی شان ماهی زنده می فروخت. ماهی ها پیر که می شدند یا نزدیک پلاسیدنشان بود از تنگ بزرگ آب می پریدند بیرون و می مردند. یکی شان ما که رسیدیم پرید. کسی هم خیلی تعجب نمی کرد.
به شنا نرسیدم.
باید بیدار می شدم می رفتم سر کار!
یک بار دیگه حس عشق خیلی زیاد رو توی خواب حس کردم.
این حس های خیلی قوی توی خواب عجیب است. حس عشق خیلی زیاد. حس دیر شدن و اضطراب خیلی زیاد. حالا این حس ها را قبلا هم تجربه کرده ای. اما حسی که تابه حال نداشته ای مثل آن مرتبه ای که سالها پیش خواب دیدم هیچ چیز یادم نمی آید. می دانستم چیزی بوده. اما هیچ چیز حتی اسم خودم یا شماره ی تلفن یا حتی یکی نفر که بشناسم یادم نمی آمد. چند هفته ی پیش هم خواب دیدم برادر من و برادر همکارم گم شده اند. حس خیلی بدی بود. آنقدر که از خواب پریدم.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on July 6th, 2011
طرف عصر که می شود بعد از بعد از ظهر خسته می شوم معمولا. از شش و هفت بعد از ظهر به بعد کار آیی ام به شدت پایین می آید. بعضی روزهای ماه بیشتر از باقی روزها. برای کارهای بدنی اما هنوز تا هشت و نه شب قوت دارم. بعد از آن باید کتاب بخوانم یا فیلم نگاه کنم. مباحثش جدی نباشد بهتر است.
جلسه ی امروز صبح عصبی ام کرد. به خاطر این که سوال که می پرسیدم آقاهه به جای نگاه کردن به من به همکارم نگاه می کرد و جواب می داد. کلا مخاطبش همکارم بود. بی هیچ دلیل واضحی. وقتی با کسی حرف می زنم می خواهم به من نگاه کند نه به باقی ملت و به در و دیوار تا وقتی بحث تمام می شود.
باقی جریان خوب است. هستم جایی که می خواهم باشم. و کاری را که می خواهم می کنم. اصولا یکی از اهداف و آرمان های بزرگ اغلب آدم های دنیا همین هست.
فقط…اگر ساعت خوابش را بیشتر می کردند بهتر بود!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on July 5th, 2011
می شود خوشبختی را این طور تعریف کرد: نشسته ای کنار پنجره ی خانه ات که به باغچه ی پشتی باز می شود. صدای حرف زدن زن همسایه از باغچه ی بغلی, صدای وزش نسیم, خنکی هوای صبح. چمن و درخت و سبزی, آنقدر که باید سرک بکشی تا آبی کمرنگ آسمان را ببینی. یک گل عنابی, و گیرم علف های هرز وسط چمن ها که بدکی هم نیستند, با یک دسته گل سفید ریز در باغچه ی خانه ی همسایه ی پشتی, و آفتاب کمرنگ صبحگاهی. از پیاده روی سبک صبحگاهی برگشته ای. قهوه می خوری. نسیم صبح نوازشت می کند. مقاله می خوانی. کار می کنی. کیف می کنی….کیف. و بازهزار باره فکر می کنی کاش همه ی آدم های دنیا همین قدر خوشبخت بودند.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار