Posted by کت بالو on March 12th, 2015
این باب خلاصه است و بسیار سرراست. عیسو و یعقوب به یکدیگر می رسند و روبوسی می کنند و چنانچه بر می آید عیسو کینه ای از یعقوب ندارد. در ابتدا هدایای یعقوب را رد می کند و می گوید خودش تمول کافی دارد. اما به اصرار یعقوب می پذیرد. از یعقوب می خواهد که با او روانه شود اما یعقوب به علت (یا به بهانه) کند بودن قدم های کودکان و دام ها عیسو را روانه می کند و سپس به سرزمین سکوت (به ضم سین و تشدید و ضم کاف) رفته در آنجا ساکن شد و سرزمین شکیم در زمین کنعان را از بنی حمور پدر شکیم به صد قسیط خرید و مذبحی در آنجا بنا کرد و آن را ایل الهی اسراییل نامید.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on March 10th, 2015
یعقوب قاصدی به نزد عیسو برادرش می فرستد تا عیسو را از رسیدن یعقوب آگاهی دهد. قاصد نزد یعقوب بازگشته می گوید عیسو با چهارصد نفر به استقبال تو می آید. یعقوب بیم کرد که شاید عیسو به قصد نابودی او (و انتقام) با چهارصد نفر همراه شده. از خداوندی که به او امر کرده بود به زادگاهش باز گردد کمک و برکت خواست. همراهانش را به دو دسته کرد که اگر یک دسته مورد هجوم قرارگرفت دسته دیگر نجات پیدا کند. هدایای زیادی هم اعم بردویست ماده بز, بیست بز نر, بیست قوچ, سی شتر شیرده با بچه هایشان, چهل گاو ماده و ده گاو نر, و بیست ماده الاغ با کره هایشان را در چند دسته به نوکران خود داد و جلوتر از خود روانه کرد تا هر دسته هدیه خشم عیسو را بیش از پیش فرو بنشاند. یعقوب سپس همراهان خود را هم روانه کرد و از نهر عبور داد و خودش شب تا صبح با مردی کشتی گرفت. آن مرد چون در حال شکست خوردن بود کف ران یعقوب را فشرد و از یعقوب خواست رهایش کند. یعقوب گفت من را برکت بده تا رهایت کنم. مرد به یعقوب گفت نام تو از این پس اسراییل است زیرا با خدا و با انسان مجاهده کردی و پیروز شدی و بنی اسراییل از آن پس گوشت کف ران (عرق النسا) را نمی خورند.
مورد جالب این باب کشتی گرفتن یعقوب با خداوند در طول شب و پیروز شدن اوست. اگر فرض بگیریم این کتاب سندیت دارد و افسانه نیست آنچه به نظر من می رسد سمبولیک بودن کشتی گرفتن است وگرنه که نه لزومی به کشتی گرفتن ذکر شده و نه منطقی به نظر می رسد که خداوند با انسان کشتی بگیرد و یا مغلوب شود. در این که کشتی گرفتن سمبول چیست نظر من راز و نیاز با خداوند است و دعا و گفتگو.
مورد جالب دیگر آغاز اسراییل و قوم بنی اسراییل است که (چنانچه در باب های بعدی خواهیم دید) از دوازده فرزند یعقوب (تا این باب یازده فرزند هستند) شاخه خواهند گرفت.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on March 9th, 2015
در باب سی و یکم پسران لابان (پسرعموهای یعقوب و همینطور برادرهای دو همسر یعقوب) یعقوب را متهم می کنند که دارایی اش را از دارایی لابان و مایملک لابان به دست آورده. یعقوب که دو هفت سال (برای همسری با لیه و راحیل) و یک شش سال (پس از همسری با لیه و راحیل) خدمت لابان را کرده و از اجری که گرفته راضی نیست تصمیم می گیرد با همسران و فرزندان و کنیران همسرانش لابان را ترک کند. خداوند هم که به سبب برکتی که اسحق (پدر یعقوب) به یعقوب داده بوده (یعقوب به کمک مادرش به ترفند برکت را که اسحق قصد داشت به پسر بزرگتر یعنی عیسو بدهد از آن خود کرد) به او می گوید از سرزمین لابان به مولد خود بازگردد. یعقوب موافقت همسرانش را گرفته و به اتفاق آنها لابان را ترک می کند. پس از سه روز لابان متوجه شده و به دنبال آنها رهسپار می شود و به آنها می رسد. شب قبل از رسیدن به یعقوب خداوند در خواب لابان را از نیک و بد گفتن به یعقوب بر حذر می کند. لابان پس از رسیدن به یعقوب ابتدا مطمین می شود که یعقوب چیزی از دارایی های لابان را با خود نبرده است. بعد از صحبت بعقوب و لابان موافقت می کنند که یعقوب پس از دختران لابان زوجه ای اختیار نکند و خدا را هم شاهد بگیرند که هرگز به قصد بدی از مرزی که بین خود گذاشته بودند عبور نکنند. راحیل پیش از عزیمت از پیش لابان بت های پدرش را دزدید و زمانی که لابان به دنبال یعقوب آمد راحیل بت ها را زیر جهاز شتر پنهان کرد و به بهانه آن که عادت زنان بر اوست از شتر پیاده نشد. بنابراین لابان (و همچنین یعقوب) از این موضوع بی خبر ماندند.
به نظر می آید هزاران سال قبل هم اختلافات فامیلی و دارایی ها بین برادر زن و شوهر خواهر بسیار مشابه امروز بوده. هوو داری هم کار مطلوب و دلپذیری نبوده. فقط این که خداوند حضور خیلی بیشتر و پررنگ تری در حل اختلافات و میانه گری ها داشته. به غیر از آن موضوع خیلی مهمی در این باب ندیدم.
پیامبران قرار است انسان های برگزیده و وارسته ای باشند. اما بنده به شخصه حاضر به پذیرفتن پیشنهاد هیچ کدام از این پیامبرهای عظیم الشان وارسته تحت هیچ شرایطی نیستم!! همسرانشون در بعضی موارد مقدس تر و مقبول تر به نظر می رسند!
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار
Posted by کت بالو on March 7th, 2015
شرمنده از دوستانی که دنبال می کردند. فکر نمی کردم کسی دنبال کند و کارم هم زیاد بود. بین باب ها وقفه افتاد. اضافه خواهم کرد.
باب سی ام حکایت یعقوب پسر اسحاق است و دو همسرش لیه و راحیل که خواهر هستند. اسحاق خواستار ازدواج با راحیل بود و برای لابان پدر راحیل (عموی یعقوب و برادر اسحق) هفت سال کار کرد تا او را به همسری بگیرد. لابان در شب زفاف لیه خواهر بزرگ راحیل را به حجله فرستاد و به یعقوب گفت رسم ندارند دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهند. یعقوب هفت سال دیگر برای لابان کار کرد و راحیل را هم به همسری گرفت.
لیه چندین بار آبستن شد و برای یعقوب چهار پسر به دنیا آورد. رحم راحیل اما بسته شده بود. راحیل در عوض کنیز خود بلهه را به یعقوب داد و بلهه برای یعقوب دو پسر زایید. رحم لیه بسته شد. بنابراین راحیل کنیز خود زلفه را به یعقوب داد و زلفه هم از یعقوب حامله شد و دو پسر زایید. بعد خداوند دعای لیه را اجابت کرد و لیه دوباره آبستن شد و پسرپنجم و بعد ششم را زایید. دست آخر هم دختری زایید به نام دینه. آخر کار هم خداوند رحم راحیل را بازکرد و راحیل پسری زایید که یوسف نام نهاد.
بحث چند همسری برای مردان و کنیز داشتن و تملک کنیز در این داستان (نیز مثل بسیاری از داستان های دیگر تورات از جمله ابراهیم) کاملا مشهود هست. زندگی قبیله ای که مختص آن زمان هست و تا قرن ها بعد هم ادامه داشت به وضوح به تصویر کشیده شده. مساله دیگر ازدواج با دو خواهر به طور همزمان هست که در دین اسلام ممنوع شده. به عبارتی خواهر زن تا زمانی که زن در نکاح مرد یا در قید حیات هست بر مرد حرام هست.
البته در داستان ابراهیم ازدواج با خواهر هم حلال تلقی شده. هر چند که ساره خواهر ناتنی است اما باز هم خواهر به شمار می رود.
این قسمت ها را می شود مثل تاریخ خواند و رد شد. حداقل من ردی از فرمان ها و نهی و حکم های خداوند نمی بینم. به غیر از بستن و باز کردن رحم زنان!
این سری حکایت ها همه از حکایت های مورد علاقه من هستند. باقی باب ها را هم خواهم خواند و مرتب خلاصه نویسی خواهم کرد.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار