تغییر

Posted by کت بالو on June 20th, 2015

شنیده ام که می گن هر چی رو که هی به خودت بگی و تکرار کنی درو جودت نهادینه می شه.

حالا من هفت هشت ساله که هر هفته و هر ماه به این فکر می کنم که آیا می خوای ماه دیگه و سال دیگه هم همین جا نشسته باشی و همین کار رو بکنی یا می خوای یه چیزی تغییر کرده باشه و هفت هشت ساله که هی همه چی تغییر کرده. یه جوری که انگار روی غلطک ایستاده باشی و با هر حرکتی بغلطونی اش و جهتش و سرعتش از یک طرف دست خودت باشه و از طرف دیگه متاثر از پیچ جاده و سنگ و کلوخ ها. توی سر بالایی از همراه هات کمک بگیری و هر بار که به سربالایی می رسی عرق ریزون روش راه بری و بدونی که بالاخره بالای هر شیبی یه نشیبی هم هست.

حالا آماده هستم برای یه پرش. یه تغییر. دوباره.

هر روز صبح که بیدار می شم می دونم چه می خوام بکنم و شب که می خوابم می دونم اون روز رو چه کرده ام و این یعنی از بزرگترین خوشبختی های زندگی.

دختره شیرینه مثل قند. مثل نبات. چشمهاش مثل دو تا تیله شاد و سرحال. دل پدرش غنج می زنه وقتی دختره پاهاش رو بغل می کنه و بوسش می کنه. خدا حفظشون کنه. پدر رو برای دختر. دختر رو برای پدر و هر دو رو برای من.

برای دختره:

https://www.youtube.com/watch?v=q0_2oJaXVwM

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

باب سی و ششم – و متفرقه

Posted by کت بالو on June 11th, 2015

شنیدین حکایت اون کسی رو که رفت کتاب کتابخونه رو پس بده. به کتابدار گفت کتابش بد نبود آ دست شما درد نکنه. و لی خیلی شخصیت زیاد داشت. من گیج شدم درست نفهمیدم. کتابدار نگاه کرد گفت اااا این دفتر تلفن من دست شما بوده من دو هفته است دارم دنبالش میگردم.

حالا حکایت باب سی و ششم تورات از کتاب پیدایشه. کل باب از اول تا آخر اسامی زنان و فرزندان (ذکور)  عیسو است و  بعضی از فرزندان اونها.  فقط این که آخر باب عیسو از سرزمین برادرش یعقوب کوچ می کنه چون اینقدر مایملک و جمعیتشون زیاد بوده که یک سرزمین گنجایش برای هر دو نداشته!

نکته ی مهم زندگی اینه که آدم حواسش باشه زندگی خیلی وقت ها یعنی انتخاب.  روزی چندین و چند بار باید انتخاب کرد. توی هر انتخاب یک برنده ی منتخب وجود داره و(معمولا نه همیشه) چندین بازنده که انتخاب نشده اند. گاهی مهم تر از این که به کدوم یکی فرصت برنده شدن می دیم اینه که به کدوم یکی فرصت رو نمی دیم.

گاهی فکر کردن به این که اون انتخابی که داریم بهش می گیم نه چی هست در جا انتخابمون رو عوض می کنه.

فقط به اونی که دارین انتخابش می کنین فکر نکنین. توی هر انتخاب به اونی که انتخابش نمی کنین هم فکر کنید.

بهترین وقت دندانپزشکی زندگی ام رو دیروز داشتم. از حرف زدن بهداشت کار دهان و دندان وقتی دهنم بازه و سرم اون پایینه (که غالبا بهم سردرد می ده) بیزارم. این مرتبه پادکست دانلود کردم. به پادکست های مورد علاقه ام گوش دادم و بهداشت کار نازنین هم کارش رو کرد بدون این که صحبتی رد و بدل بشه!

دارم به طور جدی پا به مرحله ی جدیدی از زندگی ام می گذارم. بسیار هیجان زده ام.

مثل چهل و یک سال گذشته….وقت ندارم. خیلی خیلی کار دارم. و …ای کاش فرصت باشه تا آخر عمرم به این همه کار برسم!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

 

باب سی و پنجم

Posted by کت بالو on June 10th, 2015

در باب سی و پنجم یعقوب طبق دستور خداوند به سرزمینی به نام بیت ایل کوچ می کنه. قبل از کوچ به اهل خانه می گه تمام خدایان بیگانه رو از خودتون دور کنیدو خودتون رو طاهر کنید و تمام خدایان بیگانه رو زیر بلوطی در شکیم دفن می کنه. زمانی که به بیت ایل می رسه خداوند به او لقب اسراییل می ده و با او سخن می گه و وعده ی زمین پدرش ابراهیم رو به او می ده و این که نسلش کثیر و پادشاه خواهد شد. یعقوب در اونجا ستونی بر پا می کنه و بیت ایل می نامه. از اونجا هم کوچ می کنند به مکان دیگری به نام افرانه. راحیل در میانه راه بنیامین رو به دنیا می آره و خودش از دنیا می ره و در بیت لحم دفن می شه. باز هم در میانه ی راه ريوبین (پسر یعقوب) با بلهه (کنیز یعقوب) هم بستر می شه. نهایتا یعقوب پیش پدرش اسحاق بر میگرده. اسحق بعد از صد و هشتاد سال می میره و “به قوم خودش می پیونده” و پسرانش یعقوب و عیسو او رو دفن می کنند.

جالب التفات خاص خداوند به یعقوب و خانواده اش هست. قسمت جالب دیگه اینه که از قرار معلوم خدایان بیگانه بین اهل خانه یعقوب وجود داشته اند. نکته جالب بعدی صحبت کردن خداوند با یعقوب هست و نکته بعدی همبستر شدن پسر با کنیز پدرش (که قبلا با پدرش همبستر شده بوده و از پدرش بچه داشته).  دوره ی زندگی اسحق صد و هشتاد سال ثبت شده که البته چیز غریبی نیست. طول عمر های بالای صد سال و حتی نزدیک به هزار سال (عمر نوح نهصد سال بود) در کتاب تورات بسیار ثبت شده اند.

یک فرضیه  می تونه این باشه که داستان های تورات یا کتاب های مقدس فقط و فقط برای مطرح کردن نکات شریعت هستند و خاص پیروانشون هستند و لاغیر. اما اگر فرض بگیریم که این داستان ها حقیقتی پشت شون هست اولا به نظر میاد که خداوند قوم نظرکرده ای داشته. مشابهش سید ها هستند در دین اسلام.  ثانیا کنیز جزو مایملک به حساب میاد اما  مسلما به اندازه ی همسرارج نداره و می شه از (گناه) همبستری شخص دیگری باهاش گذشت. و احتمالا مقیاس اندازه گیری طول عمرشون با مقیاس های امروزه متفاوت بوده و…صد البته احتمال دیگه اینه که باز هم نظرکرده ی خداوند بوده اند.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

کمی از خودم. و باب سی و چهارم

Posted by کت بالو on June 8th, 2015

آقای داریوش. تشکر از این که هنوز وبلاگ من رو دنبال می کنید.

از خودم اگه بخوام بنویسم کل وبلاگ در مورد دختر دو ساله ام خواهد بود!!  برای خودم بسیار شیرینه البته. بنابراین به چشم می نویسم.  چرا که نه.

اول امسال تصمیم گرفتم روزی یک باب از کتاب مقدس رو بخونم و خلاصه ی جریان و همین طور تفسیر شخصی خودم رو اینجا بیارم. مذهبی؟ در مورد کتاب مقدس هست و بنابراین موضوع مذهبیه. اما به این معنی نیست که من مذهبی هستم یا نیستم. فقط خواندن باب هاست و تفسیرش از دید کاملا شخصی. یکی از اهداف سالانه. عقب هستم از هدفم. ولی دنبالش می کنم به هر حال.

—-

دختره پریروز برای اولین بار قصه کفت: Once upon a time, there was a dragon up on the mountain.

.He had wings. He flopped them and flied!!!! The End

از همیشه سرتق تر شده و می خواد به جای صندلی خودش روی صندلی جلوی ماشین بشینه.

سلیقه اش در کارتون داره دخترونه تر می شه و از توماس و تراکتور به سمت دختر بچه ها هم سوق پیدا می کنه. دیروز خواست با عروسک بازی کنه و موهای رزی جون رو شونه بکشه.  شبش دلش خواست با ماشین هاش بازی کنه.

در انتخاب اسباب بازی و نوع کارتون از اول آزاد گذاشتمش. اوایل به خصوص عاشق ماشین بود و تراکتور. هنوز هم بیرون که می ریم در مورد تراکتور کنجکاوه.  عاشق کارتون توماس بود و قطار. هنوز هم ترن خیلی دوست داره و با ترن ها و ریل هاش بازی می کنه.

کلا که شیرینه. خیلی خیلی شیرینه.  امیدوارم این دخترک کوچولو و همه بچه های دیگه دنیا همیشه سالم و شاد باشند.

در انتهای باب سی و سوم یعقوب به منطقه ای در سرزمین کنعان می ره که تحت حکمرانی شکیم هست و اون قطعه زمین رو می خره و با خاندانش اونجا ساکن می شند.  شکیم با دینه (دختر لیه و یعقوب)  هم بستر می شه و او رو بی عصمت کنه. اونطور که از شواهد و قراین بر میاد دینه هم خیلی از این بی عصمت شدن ناراحت نبوده. بعد شکیم پیش پدرش حمور می ره و ازش می خواد که دینه رو برای شکیم به همسری اختیار کنه و دو خاندان بین همدیگه وصلت کنند. اما برادران دینه (پسران یعقوب)  و باز هم اونطور که از شواهد برمیاد خود یعقوب بی عصمت شدن دینه که دختری از بنی اسراییل هست رو عملی ناکردنی می دونند. به حمور میگند که طبق رسوم ما مرد باید مختون باشه. خاندان حمور و شکیم می پذیرند و تمام مردها ختنه می شند تا راه وصلت بین دو خاندان و سکونت خاندان یعقوب و ارتباط تجاری رو باز کنند. روز سوم بعد از ختنه ی مردان شهر پسران یعقوب یعنی شمعون و لاوی (دلیرانه!!) حمله کرده و همه ی مردها رو کشتند و شهر رو غارت کردند و زن ها و بچه ها رو به اسیری بردند.

یعقوب به پسرانش گفت من را به اضطراب انداختید و تعداد ما کم است و سکنه ی کنعان ما را می کشند.

خداوند هم به یعقوب گفت به بیت ایل برو و آنجا ساکن شو.

خدا رو شکر برادرهای غیور به خواهرشون کاری نداشتند. منتها منطق داستان رو نمی فهمم! دختر راضی پسر هم نیت خیر داره. دیگه خون و خونریزی و ختنه و به اسیری بردن زن ها و بچه ها برای چیه؟ این ابله های مذکر که به ختنه شدن اون هم به طور جمعی و همه در یک روز هم تن دادند بیچاره ها.  دختر رو می دادید بره سر زندگی اش و سال های سال همه خوش و خرم زندگی کنند دیگه.

نقش یعقوب رو هم نباید ندیده گرفت البته. اولش اون از جریان خبردار می شه. اما یه گوشه می شینه منتظر تا پسرهاش بیان. به اونها می گه و بعد می شینه و نگاه می کنه تا پسرها دودمان عاشق مفلوک مختون و خاندانش رو به باد بدهند.

از دید فقط یک نوشته ی تاریخی و تاریخ مدون جالبه. با فرض این که تاریخ و سرگذشت یه خاندان و قوم رو شرح می ده جالبه دونست که زن ها و اطفال نه لزوما یک انسان بلکه جزو مایملک قوم به حساب می اومدند. دست اندازی به اونها قبل از تصرفشون با توافق مالک (یا اختیار دار اصلی) گناهی بوده که گاهی بهای بسیار سنگینی براش پرداخت می شده.

و داستان هایی از این دست و حتی بی رحمانه تر هنوز پابرجاست خصوصا در منطقه ی خاور میانه و ایضا هند و پاکستان.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.