آقای داریوش. تشکر از این که هنوز وبلاگ من رو دنبال می کنید.
از خودم اگه بخوام بنویسم کل وبلاگ در مورد دختر دو ساله ام خواهد بود!! برای خودم بسیار شیرینه البته. بنابراین به چشم می نویسم. چرا که نه.
اول امسال تصمیم گرفتم روزی یک باب از کتاب مقدس رو بخونم و خلاصه ی جریان و همین طور تفسیر شخصی خودم رو اینجا بیارم. مذهبی؟ در مورد کتاب مقدس هست و بنابراین موضوع مذهبیه. اما به این معنی نیست که من مذهبی هستم یا نیستم. فقط خواندن باب هاست و تفسیرش از دید کاملا شخصی. یکی از اهداف سالانه. عقب هستم از هدفم. ولی دنبالش می کنم به هر حال.
—-
دختره پریروز برای اولین بار قصه کفت: Once upon a time, there was a dragon up on the mountain.
.He had wings. He flopped them and flied!!!! The End
از همیشه سرتق تر شده و می خواد به جای صندلی خودش روی صندلی جلوی ماشین بشینه.
سلیقه اش در کارتون داره دخترونه تر می شه و از توماس و تراکتور به سمت دختر بچه ها هم سوق پیدا می کنه. دیروز خواست با عروسک بازی کنه و موهای رزی جون رو شونه بکشه. شبش دلش خواست با ماشین هاش بازی کنه.
در انتخاب اسباب بازی و نوع کارتون از اول آزاد گذاشتمش. اوایل به خصوص عاشق ماشین بود و تراکتور. هنوز هم بیرون که می ریم در مورد تراکتور کنجکاوه. عاشق کارتون توماس بود و قطار. هنوز هم ترن خیلی دوست داره و با ترن ها و ریل هاش بازی می کنه.
کلا که شیرینه. خیلی خیلی شیرینه. امیدوارم این دخترک کوچولو و همه بچه های دیگه دنیا همیشه سالم و شاد باشند.
—
در انتهای باب سی و سوم یعقوب به منطقه ای در سرزمین کنعان می ره که تحت حکمرانی شکیم هست و اون قطعه زمین رو می خره و با خاندانش اونجا ساکن می شند. شکیم با دینه (دختر لیه و یعقوب) هم بستر می شه و او رو بی عصمت کنه. اونطور که از شواهد و قراین بر میاد دینه هم خیلی از این بی عصمت شدن ناراحت نبوده. بعد شکیم پیش پدرش حمور می ره و ازش می خواد که دینه رو برای شکیم به همسری اختیار کنه و دو خاندان بین همدیگه وصلت کنند. اما برادران دینه (پسران یعقوب) و باز هم اونطور که از شواهد برمیاد خود یعقوب بی عصمت شدن دینه که دختری از بنی اسراییل هست رو عملی ناکردنی می دونند. به حمور میگند که طبق رسوم ما مرد باید مختون باشه. خاندان حمور و شکیم می پذیرند و تمام مردها ختنه می شند تا راه وصلت بین دو خاندان و سکونت خاندان یعقوب و ارتباط تجاری رو باز کنند. روز سوم بعد از ختنه ی مردان شهر پسران یعقوب یعنی شمعون و لاوی (دلیرانه!!) حمله کرده و همه ی مردها رو کشتند و شهر رو غارت کردند و زن ها و بچه ها رو به اسیری بردند.
یعقوب به پسرانش گفت من را به اضطراب انداختید و تعداد ما کم است و سکنه ی کنعان ما را می کشند.
خداوند هم به یعقوب گفت به بیت ایل برو و آنجا ساکن شو.
—
خدا رو شکر برادرهای غیور به خواهرشون کاری نداشتند. منتها منطق داستان رو نمی فهمم! دختر راضی پسر هم نیت خیر داره. دیگه خون و خونریزی و ختنه و به اسیری بردن زن ها و بچه ها برای چیه؟ این ابله های مذکر که به ختنه شدن اون هم به طور جمعی و همه در یک روز هم تن دادند بیچاره ها. دختر رو می دادید بره سر زندگی اش و سال های سال همه خوش و خرم زندگی کنند دیگه.
نقش یعقوب رو هم نباید ندیده گرفت البته. اولش اون از جریان خبردار می شه. اما یه گوشه می شینه منتظر تا پسرهاش بیان. به اونها می گه و بعد می شینه و نگاه می کنه تا پسرها دودمان عاشق مفلوک مختون و خاندانش رو به باد بدهند.
از دید فقط یک نوشته ی تاریخی و تاریخ مدون جالبه. با فرض این که تاریخ و سرگذشت یه خاندان و قوم رو شرح می ده جالبه دونست که زن ها و اطفال نه لزوما یک انسان بلکه جزو مایملک قوم به حساب می اومدند. دست اندازی به اونها قبل از تصرفشون با توافق مالک (یا اختیار دار اصلی) گناهی بوده که گاهی بهای بسیار سنگینی براش پرداخت می شده.
و داستان هایی از این دست و حتی بی رحمانه تر هنوز پابرجاست خصوصا در منطقه ی خاور میانه و ایضا هند و پاکستان.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار.